زمستانِ سالِ 1394 مصادف شده بود با ماههاي منتهي به درگذشت مادر بسيار كهنسال استاد احمد پژمان و به همين سبب استاد نسبت به دفعات قبل مدتي طولانيتر را در ايران اقامت كردند و همين فرصتي پيش آورد كه در آن چندماه باهم روي يكي- دو موضوع كه سالها مشتاق و مترصد انجام آنها بودم كار كنيم. يكي ضبط و انتشار اثر درخشان او «ديورتيمنتوُ» بود كه به همت خانه هنر خرد و علي صمدپور به سرانجام رسيد و ديگري كوشش براي ضبط و انتشار خاطرات او در قالب يك كتاب كه نامش را گذاشته بودم: «مثل يك نُت گمشده، خاطرات و انديشههاي احمد پژمان»
در مجموع حدود چهار جلسه بسيار طولاني هركدام بين سه تا چهار ساعت با هم نشستيم و او سخن گفت. كوشيدم كم سخن بگويم يا اصلا سخن نگويم تا او خود هرچه دوست دارد بگويد. تنها برخي جاها مسيرهاي سخن را گشودم و ديگر هيچ. اما مرگ مادر استاد و بازگشت با عجلهاش پس از چندين ماه دوري به امريكا كار را ناتمام گذاشت. «ديورتيمنتوُ» را بيحضورش ضبط كرديم. كتاب را اما نميشد بيحضور او ضبط كرد! اين شد كه ماند و كار پيش نرفت. پس از آن هم چندباري كه به ايران آمد، هم مجال كوتاه بود و هم خودش طفره رفت. از حرف زدن درباره خودش بيزار است. از «سلبريتي» بودن گريزان است و همين است كه آدم را شيفتهاش ميكند. نخواستم آزارش بدهم و به كاري وادارماش كه به آن علاقهمند نيست. اينقدر جسارت نداشتهام در حضور او هرگز. آنچه در زير ميآيد بخش كوچكي از نخستين جلسهاي است كه براي ضبط خاطراتش با هم نشستيم و او درباره كودكي تا آغاز ورودش به موسيقي سخن گفته است. آن را به روزنامه شما ميسپارم هم براي ثبت در تاريخ موسيقي ايران و هم بابت عرض ارادت چندبارهام، اينبار به مناسبت هشتاد و سه سالگياش.
آقاي پژمان! شما در سال 1314 در شهر لار شيراز متولد شديد و تا 3 سالگي در همان شهر مانديد، درست است؟
بيشتر از سه سالگي. من به اجبار در لار به مكتبخانه رفتم و خواندن و نوشتن ياد گرفتم.
آن زمان در شهر لار مدرسه نبود؟
از كلاس اول بود تا سوم اما من قبل از اينكه به سن مدرسه رفتن برسم به مكتبخانه ميرفتم. يادم هست كه اين مكتبخانه يك حياط كوچك داشت كه حوضي در وسط آن بود و در سمت چپ اين حياط اتاق كوچكي بود كه پله ميخورد و به زير زمين ميرفت. معلم ما مُلا بود. يادم نيست درسها چه بود اما حتما قرآن ميخوانديم و از بر ميكرديم.
دقيقا چند سالتان بود؟
يادم نيست. بايد از مادرم بپرسم. [ميرود از مادرش ميپرسد و بازميگردد] نزديك 6 سالم بود. خاطرم هست كه گريه ميكردم و نميخواستم به مكتبخانه بروم اما اصلا يادم نيست كه دليل اين گريه چه بود. شايد به خاطر دور شدن از خانه بود يا اينكه ميترسيدم بلايي سرم بيايد. به هر حال دو نفر دست و پايم را گرفتند و به زور من را به مكتبخانه بردند. خاطرم هست آن دوران پيتهاي حلبي بنزيني بود كه يك سمت آن نوشته بودند «بنزين پارس» و سوي ديگر آن BP كه مخفف British Petroleum باشد. [ميخندد] ما روي اين پيتهاي حلبي با سريش كاغذي چسبانده بوديم كه برايمان حكم كتابچه را داشت و با قلم ني سرمشقهايمان را روي آن مينوشتيم؛ «توانا بود هر كه دانا بود». با همين سرمشقها (كه بيشتر شعر بودند) الفبا را ياد گرفتم. در آن سالها پدرم در بندرعباس كار ميكرد.
پدرتان چه شغلي داشتند؟
كارهاي مختلفي انجام ميداد. مغازهاي داشت كه در آن چيزهاي مختلفي خريد و فروش ميكرد اما هيچوقت كارش ثابت نبود. مدام در سفر بود. يادم هست يك بار با پدر از لار به بندرعباس رفتيم. آن زمان در جنوب اتوبوس نبود و ماشينهاي باري مسافر هم سوار ميكردند؛ بارشان را ميزدند و اگر جايي خالي ميماند مسافر سوار ميكردند. يادم هست در اين سفرها خيلي از كساني كه به بوي بنزين عادت نداشتند، حالشان بد ميشد. تازه تابستانها وضع بدتر هم ميشد. سفر ما در تابستان بود و گرما، وحشتناك! يادم ميآيد دستمالي را خيس ميكرديم و روي سر ميگذاشتيم اما آن قدر گرم بود كه بلافاصله خشك ميشد. از ريگهاي بيابان و كوهها از موج حرارت متصاعد ميشد. در نهايت به بندرعباس رسيديم اما چندان از آن روزها خاطرهاي به ياد ندارم. يك سال هم در بندر مانديم.
در بندرعباس مدرسه و مكتبخانه نرفتيد؟
نه. بعد از بندرعباس به ميناب رفتيم كه يك ساعت تا بندر فاصله داشت. آن زمان ميناب پر از باغ و نخلستان و كوههاي عظيم بود. دبستان را آنجا شروع كردم و تا كلاس دوم هم در ميناب درس خواندم. جالب است كه خانواده خيلي دركي از درس و مدرسه نداشت. يادم هست در يكي از درسهايم تجديد شده بودم و بايد تابستان امتحان جبراني ميدادم اما آنقدر كسي اهميت نميداد كه تنهايي رفته بودم بندرعباس (خانه عمويم) و امتحان جبراني را به كل يادم رفته بود. مادرم هم حواسش نبود و همين باعث شد من يك سال كلاس اول را تكرار كنم. براي اولينبار من در بندرعباس هواپيما را ديدم.
تنهايي به بندرعباس رفته بوديد؟ چرا؟
بله. تعطيلات تابستان بود و به تنهايي براي گردش رفته بودم. اولينبار كه هواپيما را ديدم فكر كردم خانهاي بالاي سرم پرواز ميكند. بعد هم كشتيهاي باربري را ديدم. آن موقع در جنوب ايران همه از آب آلوده مريض شده بودند. بيماري انگلي به اسم «پيوك» بسيار رواج داشت. بيماري ديگر «اسپول» بود كه آن هم از آب آلوده ميآمد و در معده غدهاي به وجود ميآورد كه سفت ميشد؛ آن قدر كه حتي نميتوانستي راه بروي. من هم «اسپول» گرفتم و يادم هست كه ميگفتند اگر ميخواهي خوب شوي بايد ناشتا آب قليان را سر بكشي و بدوي. من كه اين كارها را نكردم و بعد هم از بندرعباس به سيرجان آمدم و كمكم خوب شدم. پدرم هم مدتي طولاني «پيوك» گرفت. آن زمان در جنوب همه بيمار بودند يا مالاريا ميگرفتند يا تب نوبه. من همزماني كه در بندرعباس بودم تب نوبه گرفتم. طوري كه از شب تا نزديكيهاي ظهر فردا حالم خوب بود اما از ظهر تب و لرز وحشتناكي ميگرفتم كه رويم لحاف ميانداختند. هر روز وضعم همين بود. يادم هست قرصهايي به ما ميدادند به اسم «گنهگنه» كه قرمز رنگ و بينهايت تلخ بود. به هر حال حالم كه بهتر شد تمام روزم را از صبح كنار دريا ميگذراندم. به تماشاي ماهيگيران و شناگران مينشستم و گوشماهي جمع ميكردم. هر روز تا بعد از ظهر لب دريا بودم. جذر و مد در بعد از ظهرها برايم بسيار جالب بود. ماهيگيران ماهيهاي سبز و قرمز ميگرفتند، تكهتكه ميكردند و به مردم ميفروختند. زمستانها هم در كوچهها، فقيران بندرعباس روي زغال خرچنگ كباب ميكردند و ميخوردند.
پس تا 6-5 سالگي لار بوديد بعد با خانواده رفتيد بندرعباس و بعد هم ميناب. در ميناب مدرسه رفتيد و تابستان به تنهايي برگشتيد بندرعباس. آيا دوباره به ميناب هم برگشتيد؟ و اصلا اولين جرقههاي موسيقي كي و كجا در شما زده شد؟
تابستان كه تمام شد برگشتم ميناب. آنجا تا كلاس دوم هم درس خواندم و همان جا بود كه اولين رگههاي علاقهمنديام به موسيقي پيدا شد. پشت مدرسه ما زميني پر از ني بود. نميدانم اين نيها را كاشته بودند يا اينكه خودشان رشد كرده بودند اما من به تقليد از چيزهايي كه ديده بودم و الان درست در خاطرم نيست، اين نيها را ميبريدم و در خانه با سيخ حفرههايش را باز ميكردم و برايش سوراخ درست ميكردم. يادم نيست چطور ياد گرفتم قميش درست كنم اما قميش هم برايشان ميساختم. 8 سالم بود. يادم هست به تقليد از نوازندههاي سرنا و كرنا، سر يكي از اين نيها قيف گذاشته بودم و اداي آنها را در ميآوردم. اولين جرقههاي آشنايي من با موسيقي به آن روزها برميگردد. الان يادم نيست كه چه مينواختم اما احتمالا همان آهنگهاي محلي كه در ميناب شنيده بودم را تقليد ميكردم. اتفاقا يكي از اين موسيقيها را با اندكي تغيير در فيلم «زينت» ساخته ابراهيم مختاري، استفاده كردم. چيزي كه آن زمان برايم خيلي جالب بود لباس زنان بومي ميناب بود؛ لباسهاي سراسر پوشيده با آستينهاي گشاد كه با همانها از رودخانه آب آشاميدنيشان را در كوزههايي به نام «جعله» روي سر ميگذاشتند و ميبردند. ظرف شستن هم بسيار جالب بود. آن زمان گلي وجود داشت به نام «گل قرمز» كه با آن ظرف ميشستند. مثلا خيلي هم تميز ميشد [ميخندد]
تمام ميناب پر از نخلستان و باغ بود. شاخههاي خشك خرما را ميبريدم، سوراخ ميكردم و با طنابي كه از الياف خرما درست شده بود به خودم ميبستم و ميرفتم در رودخانه شنا ميكردم. ميخواستم غرق نشوم. بعضي وقتها هم از درختان نخل بالا ميرفتم. يك روز از يك درخت خيلي بزرگ بالا رفتم و كمي خرما و خارك چيدم اما آن بالا گير افتادم. با ترس و لرز از درخت پايين آمدم .
تا چند سالگي ميناب بوديد؟
تا 8 سالگي و بعد از آن با پدر و مادرم به سيرجان رفتيم.
شما تنها فرزند خانواده هستيد؟
بله .
در آن سالها عجيب است كه يك خانواده تنها يك فرزند داشته باشند. آن روزگاران خانوادهها پرجمعيت بودهاند...
گويا قبل از من كودك ديگري هم بوده كه متاسفانه به دنيا نيامد امااي كاش يك برادر داشتم.
پس تنها بوديد و موسيقي را هم در تنهايي كشف كرديد؟
در كل من در طبيعت بزرگ شدم. همه خانهها كاهگلي بود و تابستان وقتي باران ميآمد رودخانه سيل ميشد. وقتي به سيرجان رفتيم من كلاس سوم ابتدايي بودم. يادم هست مدرسهام از خانه فاصله كمي داشت و نزديك بازار و مسجد بود. ظهرها ما را به مسجد ميبردند تا نماز بخوانيم. يادم نيست در آن دوران موسيقي خاصي شنيده باشم. خاطره زيادي از سيرجان به ياد ندارم فقط يادم ميآيد كه به رانندگي علاقهمند شده بودم و ريچارد برتون برايم نماد رانندگي بود. بعد از سيرجان با خانواده به تهران آمديم و در منزل پدربزرگ و مادربزرگ (مادري) ساكن شديم.
رانندگي هم ياد گرفتيد؟
نه اصلا ماشيني نبود. همه ماشينها باري بودند فقط وقتي در جاده يك ماشين ميديديم، دنبالش راه ميافتاديم.
نام خانوادگي شما (پژمان) نام خاصي است، اين هم در خانوادههاي آن سالها چندان ديده نميشود. نام خانوادگيتان چطور انتخاب شده است؟ ميدانيد؟
وقتي من به دنيا آمدم پدرم سرباز بوده و چند برادر (تني و ناتني) داشته است. آن زمان اسامي را با نام پدرها صدا ميكردند؛ مثلا ميگفتند احمد پسر ميرزا مصطفي. اصلا نام فاميلي رايج نبود اما در اواخر دوره رضاشاه اعلام كردند كه همه بايد فاميلي داشته باشند. پدر من هم پژمان را انتخاب كرده و عموي من فروغي را.
كي به تهران آمديد؟
پدرم آمده بود كه در تهران كار كند اما خيلي در كارش موفق نبود و دوباره به ميناب برگشت. دفعه بعدي كه ديدمش داشتم به خواستگاري ميرفتم و قرار بود ازدواج كنم.
يعني در تهران ارتباطتان با پدر قطع شد؟ بنابر اين تاريخهايي كه ميدهيد بايد بين 12-10 سالتان بوده باشد. نه؟
بله. يادم هست هر مدرسهاي ميرفتيم پُر شده بود و من را نميپذيرفتند تا اينكه يك مدرسه نزديكيهاي ميدان منيريه پيدا كرديم به اسم «اسلامي» كه مدير آن يك مُلا بود. من صبحها سر صف قرآن ميخواندم. جالب است كه همان موقع به بچهها ميگفتند روزنامههايي كه عكس زن بيحجاب دارند را پاره كنيد. من جرات اين كار را نداشتم.
دوره ابتدايي را در همين مدرسه اسلامي تمام كرديد؟
يادم نيست مدرسه ديگري رفتم يا نه. اما خاطرم هست نزديكيهاي خيابان حسنآباد دبيرستاني به اسم «محمد قزويني» تازه تاسيس شده بود كه من جزو اولين شاگردانش بودم. اولين برخورد من با زبان انگليسي در همان دوره دبيرستان بود. انگليسي برايم دشوار بود چون كسي نميتوانست كمكم كند. هنوز هم خيلي علاقه دارم زبانهاي مختلف را ياد بگيرم. در دوره دبيرستان رياضياتم بسيار ضعيف بود اما در ديكته انگليسي از بقيه شاگردها بهتر بودم.
درستان چطور بود؟ شاگرد خوبي بوديد؟
خيلي كوشش ميكردم اما استعداد رياضيات را نداشتم. يك دوست صميمي داشتم كه هميشه از او كمك ميگرفتم. بعد از مدرسه «محمد قزويني» به دبيرستان «اديب» در كوچه خندان (بين لالهزار و فردوسي) رفتم. قبل از 28 مرداد بود و همه مردم به دو طيف تقسيم ميشدند؛ مصدقيها و تودهايها. من هم مصدقي بودم و مدام دبيرستان را رها ميكرديم و با بچهها ميرفتيم «دموسراسيون» و شعار ميداديم. هر روز در خيابان بوديم. سوم دبيرستان كه بودم يك همكلاسي داشتم (فريبرز بدخش) كه نزد مهدي خالدي درس ويلن ميگرفت، او با من رديف صبا را كار كرد.
مادرتان با يادگيري موسيقي شما مخالفتي نداشتند؟
خير. آن زمان همه راديو گوش ميكردند. تنها چيزي بود كه داشتيم. روزها راديو موسيقي كلاسيك سبك پخش ميكرد و شبها داستانهاي مختلف. سرگرمي مردم راديو شنيدن بود. در خانه پدربزرگ و مادربزرگم هميشه راديو روشن بود اما 24 ساعته برنامه نداشت. من آن زمان جلب صداي ويلن در راديو شدم.
وضع مالي خانواده در آن دوران چطور بود؟
چندان جالب نبود. من به موسيقي علاقه داشتم اما ميگفتند هر كس زبان انگليسياش قوي باشد، ميتواند كار مناسب با درآمد خوب پيدا كند. يادم هست در همان دوران از مادرم 40 تومان پول گرفته بودم كه در كلاس زبان نامنويسي كنم. اما هر بار كه از خيابان عزيزخان رد ميشدم تا به دبيرستان برسم جلوي مغازه يك ارمني كه ويلن تعمير ميكرد، به تماشاي ويلن بنفشي ميايستادم كه برايم بسيار جالب بود. به هر حال پولي كه براي كلاس زبان گرفته بودم را به موسيو وارطان دادم و يك ويلن خريدم. الان خاطرم نيست كه مادرم دعوايم كرد يا نه اما هر روز صداهايي كه ميشنيدم را تقليد ميكردم تا يك صداي گوشنواز از ساز بيرون آورم. اول سازم صداي خرخر ميداد ولي بعدها فهميدم با ويبراسيون اين صدا لطيفتر ميشود.
رفتهرفته عيدها همه عيديام را جمع ميكردم و سازدهني ميخريدم. بعد هم آهنگهايي كه شنيده بودم با ساز دهني ميزدم. يك بار هم نيلبك فلزي خريدم. اما يادم هست وقتي بچهها در كوچه واليبال بازي ميكردند من آهنگهاي روز را تمرين ميكردم. پياده كردن ربع پردهها در سازدهني دياتونيك امكانپذير نبود اما كشف كردم سازدهني كروماتيكي هست كه پرده و نيم پرده دارد و با آن ميشود موسيقي ايراني نواخت. بعد از اينكه ويلن خريدم به كلاس برادران معارفي رفتم كه آن زمان در راديو برنامه اجرا ميكردند. اولين معلم موسيقي من منوچهر معارفي بود كه نتها را از او آموختم. بعد از معارفي با فريبرز بدخش (همكلاسيام) رديف صبا را كار كردم.
چرا خودتان مستقيما به كلاس مهدي خالدي نرفتيد؟
چون پول نداشتم شهريهاش را پرداخت كنم اما بعد از يك سال از همان دوستم هم جلو زدم، از بس كه كار ميكردم. غير از اين قبل از انقلاب، سينما عشق ديگرم بود. يادم هست فيلمي آلماني با عنوان «چشمان سياه» ديدم كه موسيقياش مرا به خود جلب كرد و در لحظه آن را حفظ كردم. اين فيلم سرگذشت يك ويلنيست آلماني بود كه عاشق زني شده بود هر روز جلوي خانهاش ساز ميزد. آن فيلم زندگي من را عوض كرد و تصميم گرفتم سراغ موسيقي كلاسيك بروم. اولين معلم من در موسيقي كلاسيك آقاي عيسي رضايي بود كه خودش هم شاگرد يكي از معلمهاي معروف ارمني به اسم آساتور بود. نزد او درس گرفتم و اتودهاي مختلف را نواختم. از صبح تا شب ويلن ميزدم. يادم نيست كه چطور حشمت سنجري را كشف كردم اما در آپارتماني درس ميداد كه من هم نزد او رفتم و شاگردش شدم.
سنجري خودش شاگرد خوتسيف بود. نه؟ شما خوتسيف را ديده بوديد؟
بله. خوتسيف يكي از بهترين معلمهاي ويلن در ايران آن دوران بود. سرژ خوتسيف و برادرش از روسيه فرار كرده و به ايران آمده بودند. من او را ديده بودم اما ظاهر بسيار بداخلاقي داشت. برادرش هم ويلنسل درس ميداد و مايستر اركستر سمفونيك بود. همين دو نفر به اولين شاگردان اركستر سمفونيك درس ميدادند.
خوتسيف رهبر اركستر هم بود؟ اين زماني كه داريد ازش حرف ميزنيد مقارن با رهبري چه كسي در اركسترسمفونيك است؟
اولين رهبر اركستر پرويز محمود بود. خوتسيف، رهبر اركستر هنرستان بود اما بعد از او سنجري رهبر شد. من با سنجري موسيقي كلاسيك را شروع كردم و همزمان دانشجوي زبان انگليسي در دانشسراي ادبيات بودم. ليسانسم را هنوز نگرفته بودم اما تصميم داشتم زبان را رها كنم. سنجري هم به وين رفته بود و يك رهبر به اسم هايمو تويبر از وين به تهران آمده بود كه هم اركستر سمفونيك و هم اركستر هنرستان را رهبري ميكرد. پورتراب و دهلوي نزد تويبر آهنگسازي ياد گرفتند. آن زمان پاياننامه دانشجويان با اركستر سمفونيك اجرا ميشد و من هم در اركسترهاي سمفونيك و هنرستان ساز ميزدم. زماني كه شاگرد سنجري بودم با تيمور پورتراب رفاقت داشتم و او بسيار به من كمك ميكرد. گاهي اوقات در خانهاش با هم دوئت مينواختيم. يادم هست كه يك جعبه ويلن خريده بودم كه شبيه جعبههاي ديگر نبود و لاك الكل سياه خورده بود اما باز هم ميترسيدم در كوچه من را اذيت كنند. آن زمان تيمور پورتراب آكاردئون هم مينواخت و در كودكستان هم ساز ميزد و هم درس ميداد.
اما ديگر به لحاظ مالي مستقل شده بودم. پدرم هم در تهران اما بيمار بود. سنجري كه از ايران رفت من ديگر نزد معلم موسيقي نرفتم. لوئيجي پازاگاري در هنرستان اركستري داشت كه تيمور پورتراب به من گفت ميتواني در آن اركستر ويلن دوم بزني. من سلفژ بلد نبودم اما ميتوانستم كنسرتوهاي آسان را اجرا كنم. يك روز از شانس بد من قرار بود «لهپريلود» از «فرانتس ليست» را اجرا كنيم. من همينطور هاج و واج نگاه ميكردم. احساس ميكردم در حباب هوا گير افتادهام و فقط سعي ميكردم ريتمها را تقليد كنم. شب تمرين كردم و كمكم توانستم سلفژ را به صورت خودآموز ياد بگيرم. يك دوره هم به كلاسهاي شبانه هنرستان رفتم و با پيانو سلفژ كار كردم. دوره ديگري هم با اقدس پورتراب پيانو كار كردم. جالب است كه او همان روز اول با «كنسرتو فا مينور باخ» درسم را شروع كرد. قبل از اين كلاسها هارموني را هم با پرويز منصوري كار كرده بودم. آن زمان با خانواده پورتراب رفتوآمد داشتم و منصوري هم با پورترابها همسايه بود. سه ماهه درسهاي منصوري را تمام كردم.
در آن دوران اكثر معلمهاي هنرستان شبها در كافهها ساز ميزدند اما وقتي رودكي راه افتاد وضع همه بهتر شد. شاگرد سنجري كه بودم گاهي اوقات يكي دو ماه نميتوانستم شهريه پرداخت كنم از همين خجالت ميكشيدم اما او با بزرگواري با من رفتار ميكرد. كمكم روابطم با سنجري خوب شد و بعد از اركستر به خانهاش ميرفتم. بعد از كلاسهاي پرويز منصوري، يك سال و نيم و هر دو هفته يكبار به كلاسهاي ناصحي ميرفتم. ناصحي از موزيسينهاي بااستعدادي بود كه به حزب توده تمايل داشت. آن زمان ناصحي و باغچهبان دو مرد موسيقي علمي در ايران بودند. ناصحي بااستعداد بود و خودش در كنسرواتوار آنكارا درس خوانده بود. او به من هارموني و كنترپوان درس ميداد. مباني سلفژ را هم با آقاي فرزانه ياد گرفتم اما كار در اركستر باعث شد رفتهرفته خودم سلفژ و ريتمها را ياد بگيرم. پارك نزديك دانشگاه (پارك دانشجو فعلي) محل تمرينهايم بود.
از چه زماني شروع به نوشتن موسيقي كرديد؟ در همان كلاسهاي ناصحي؟
از كلاسهاي ناصحي شروع كردم اما او چندان با اين كار موافق نبود. ميگفت هر وقت درست را تمام كردي آهنگسازي را شروع كن. من آن زمان نوازنده اركستر صبا بودم و دانشسرا را هم رها كرده بودم اما چند سال بعد دوباره برگشتم و ليسانسم را گرفتم. آن دوران كتابخانهاي در خيابان هفتتير فعلي بود كه به كليساي انجيلي تهران تعلق داشت. اين كتابخانه تعدادي نت از اديشنهاي پنگوئن براي فروش ميآورد و من ميخريدم. كتابخانه ديگري هم نزديك سفارت روسيه بود كه نتهاي روسي را به قيمت ارزان ميشد از آنجا خريد. من كمكم نتها را ميخريدم و با خودم به اركستر سمفونيك ميبردم. يادم هست كه حشمت سنجري اين پارتيتورها را با اركستر تمرين ميكرد. بعد از آن شروع كردم به نوشتن موسيقي.
اولين معلم من در موسيقي كلاسيك آقاي عيسي رضايي بود. نزد او درس گرفتم و اتودهاي مختلف را نواختم. از صبح تا شب ويلن ميزدم. يادم نيست كه چطور حشمت سنجري را كشف كردم.