خودت را دوست بدار
كاوه فولادينسب
همراه همسرم در يكي از خيابانهاي برلين پيادهروي ميكرديم. نيمهشب بود. شهر و مغازهها تعطيل بودند و پيادهروها و خيابانها خلوت. از دور ديديم چراغهاي مغازهاي روشن است. ناخودآگاه به سمتش كشيده شديم. سلماني بود؛ نه البته يك سلماني معمولي. دكوراسيون خوب و گرمي داشت. تمام اجزايش در هارموني با يكديگر بودند. سقف چوبياش حسوحال بوميتر و صميميتري بهش ميداد.
كفپوش پاركتش واكسخورده و جاروشده بود؛ جوري كه فكر ميكردي براي مراسمي آمادهاش كردهاند. هر سه صندلي كارش با زاويهاي يكسان برگشته بودند رو به در، تا هر رهگذري را- حتي در آن نيمهشب وسط هفته- به سوي خودشان فرابخوانند. ساعت روي ديوار مغازه با گرينويچ تنظيم بود؛ نه دو دقيقه جلو بود، نه پنج دقيقه عقب. رديف شامپوها و شويندهها با نظم و بر اساس رنگ بستهبنديهايشان توي قفسهها چيده شده بودند. و همه اينها زير نورپردازي دقيق و حسابشدهاي بود كه قرار بود و بهخوبي هم موفق ميشد جزييات فكرشده مغازه را قاب كند توي چشم هر ناظري كه در آن نيمهشب در آن پيادهرو قدم ميزد. با اينكه مغازه بسته بود، نديده و نشناخته ميشد فهميد كه صاحب مغازه، هم عاشق كارش است، هم آدمي حرفهاي است و هم براي خودش احترام زيادي قائل است. يادم افتاد كه سالها پيش در دانشكده معماري، وقتي به يكي از دانشجوهايم كه چند ورق پژوهشي را كه انجام داده بود، نهتنها تايپ و صحافي نكرده بود كه حتي زحمت طلق و شيرازه كردنشان را هم به خودش نداده بود، گفتم «متاسفم كه اينقدر كم به خودت احترام ميذاري»، يك جور گنگ و منگي نگاهم كرد كه درجا فهميد، هيچي از حرفم نفهميده.
چون در ميانههاي ترم يك بار بهخاطر كمكاري مواخذهاش كرده بودم، با وجود تواناييهايش، لج كرده بود و ميخواست با آنجور تحويل دادن كارش، به من بياحترامي كند يا بياهميت بودن درسي را كه آن ترم با من داشت، يادم بياورد. اصلا به اين فكر نكرده بود كه با اين كار، اولين كسي كه بهش بياحترامي ميشود، خودش است. فكر نكرده بود كه براي نشان دادن اعتراضش به من، نبايد كاري كند كه احترام خودش را زير پا بگذارد يا شعور خودش را زير سوال ببرد. حالا چند سال گذشته و او حتما ديگر آن جوان آتشينمزاج نيست. اما احتمالا يكي از همانهايي است كه به عنوان نافرماني مدني، آشغال ميريزند توي پيادهرو، يا زبالههايشان را تفكيك نميكنند، يا به درختهاي جلوي خانهشان در كوچه آب نميدهند، يا ماشينشان را دوبله پارك ميكنند، يا... غافل از اينكه هر كدام از اين كارها، بيشتر و پيشتر از آنكه اعتراضي به ديگري باشد، بياحترامي و تجاوزي به خود است. نميدانم از سر آگاهي و عمد بوده يا به خاطر ناآگاهي و جهل، كه در نظام آموزشي ما، آموزش «دوست داشتن خود» و «احترام گذاشتن به خود» اينطور مغفول و متروك مانده. ما اگر خودمان را دوست ميداشتيم، اگر براي خودمان احترام قائل ميبوديم، حال و روز خودمان و شهرمان و كشورمان حتما خيلي بهتر از اينها ميبود.