مهدی سهیلی، از طنزآوران و شاعران سرشناس دهههای بیست تا پنجاه بود که طی این سالها آثارش اعم از طنز، فکاهه و جدی به نظم و نثر، مخاطبان بسیاری داشت. هفتم تیرماه 1303 در خیابان مولوی تهران در خانوادهای نسبتا مذهبی متولد شد. پدرش غلامرضا از نوادگان حاجاکبر سمنانی، از شاعران سرشناس قاجار و نیای مادرش اصفهانی بود. مادرش قرآن درس میداد. سهیلی در کودکی به مکتب رفت و قرائت قرآن را بهخوبی آموخت. پس از پایان تحصیلات ابتدایی به فراگرفتن علوم قدیمه، صرف و نحو عربی، منطق و معانی نزد استادان فن پرداخت و دوره متوسطه را در دبیرستان نظامآباد به پایان آورد. او به زبان عربی تسلط داشت و با زبان انگلیسی نیز آشنا بود. ترجمه «احادیث امامحسین(ع)» از ترجمههای مشهور اوست. نام خانوادگیاش را در سال 1322 از «حاجی علیاکبری سمنانی» به «سهیلی» تغییر داد. به مدت دوسال برای امرار معاش خانواده، بهعنوان حسابدار در حجره یکی از تجار بازار حسابداری کرد، که البته بهشوخی میگفت: «سوادم بهاندازهای است که خط قپان را میتوانم بخوانم!».
سهيلي در زمانه خود، فردي نامدار و از نظر تحصيلات و اطلاعات علمي صاحب شهرت بود. از حوالی 1323 به بعد، او در روزنامه توفيق و ديگر جرايد کشور ازجمله سپیدوسیاه، یغما، اطلاعات هفتگی، روشنفکر، تهران مصور، زنروز و...، اشعار طنز و فکاهي ميسرود. باستانیپاریزی در خاطراتش ضمن اشاره به جلسات انجمن توفیق در دهه بیست و ذکر یاد از ابوالقاسم حالت، ابوتراب جلی، غلامرضا روحانی، عباس فرات و... از سهیلی نیز به نیکی یاد کرده است. اسامی مستعار بسیاری ازجمله «بذلهگو»، «متلکگو»، «نمکدون»، «هاردی»، «لوطیپسر»، «فکلیپسر»، «الاحقر شیخ مهدی سهیلالدین»، «جاهلالعلما»، «چاقالو»، «کثیرالاضلاع» و... در آثار سهیلی دیده میشود. قصیده معروف و ملاحتآمیز معرفی تحریریه توفیقیون (1326)، اثر مهدی سهیلی بود: «آمد خزان و هر دلی از غم مکدر است/ وین غم، ز دست جور خزانِ ستمگر است/ هر گُل که آب داده بهارش به خون دل/ اکنون به زیر پای خزان، خوار و پرپر است/ دارد هزار داغ به دل لاله، کز چه روی/ بیمهر با عروس چمن، ماه آذر است/ اما بیا به گلشن «توفیق» و شاد باش/ کز فرط گُل، مشام دل و جان معطر است/ بر دیدگان اهل ادب روشنی دهد/ این گلسِتان فضل ز بس روحپرور است/ با من بیا که باشمت از جان و دل دلیل/ نیکو نگر که پر ز گُل و مشک و عنبر است/ اول کنم شروع ز استاد خود «فرات»/ کز هرچه بگذرم سخن دوست خوشتر است/ دیگر ز اهل فضل و ادب «قلزم» است، کاو/ دائم به بحر علم و فضیلت شناور است/ هرگز به ذوق، ثانی «حالت» ندیدهام/ زیرا به نظم دلکش او حال دیگر است/ روح سخن، ادیب اریب، اوستاد نظم/ بیشک بدان که سرور ما شخص «صابر» است/ «خرازی» است یکه به میدان نثر و بس/ آثار جانفزاش چو روح مصور است/ «زرینقلم» چو دست برد جانب قلم/ بر نامه آنچه میچکد از خامهاش، زر است/ در پیکر سخن، «رجوی» جان دمد بسی/ وز هرچه من بهوصف درآرم فزونتر است/ در طبع جانفزای «حسینی» نگر که وی/ اهل کمال و شعر، ادیبی سخنور است/ شیرین کند مذاق سخن، گفته «فکور»/ اشعار دلرباش چو قند مکرر است/ «توفیق» آنکه هست «حسن» نام کوچکش/ نقاش چیرهدست و جوانی هنرور است/ آنکو که هست در چمن علم خوشهچین/ نامش «سهیلی» است که ازجمله کهتر است/ این بوستان علم و ادب، از «مدیر» ماست/ کاو بر تمام اهل کمالات، سرور است!».
اما رابطه او با توفیق، عاقبت خوشی نداشت. در آغاز دوره سوم انتشار روزنامه، زمانی که برادران توفیق کتاب «دختر حوا» (1337) را که عنوان ستونی محبوب در روزنامه توفیق بود و شامل گلچینی از نظم و نثر شعرا و نویسندگان روزنامه میشد، منتشر کردند، سهیلی کتابی بهنام «مادر حوا» را با نمونه اشعار و شوخطبعیهای مشابهش منتشر کرد. اینچنین بود که با شکایت برادران توفیق به دادگاه بابت «انتشار بدون اجازه محتوای روزنامه توفیق» روبهرو شد که بعدها با نامه حق واگذاری پرویز خطیبی و نوراله خرازی، سهیلی از این اتهام مبرا شد. البته، این تنها حاشیه حضور او در دادگاهها نبود. در دورهای او مجموعه سهجلدی هزلآمیز «اسرار مگو» را بدون نام و اصطلاحا «جلد سفید» منتشر کرد که بعدها بابت انتشارش محکوم به پرداخت جریمه شد. این کتاب که بهصورت مخفیانه چاپ و توزیع میشد و مردم آن را بهخاطر جوکها و لطیفههای مخصوص بزرگسالانش دوست داشتند، توسط سهیلی گردآوری شده بود. لطیفههای کتاب را مجموعهای از لطیفههای فرنگی ترجمهشده، لطیفههای تغییرشکلیافته قدیمی و لطیفههای هزلآمیز رایج آنروزها تشکیل میداد. تیپهای «اصغری» و «اکبری»، لات و نوچهلاتی که با ادبیات کوچهبازاری رایج در آن روزگار حرف میزنند، از شخصیتهای شناختهشده آنروزها بودند که در بسیاری از لطایف این کتاب ممنوعه، نقش داشتند. اما از سهیلی، جدا از کتابهای پرشمار در نظم و نثر جدی، در باب کتابهای منتشره طنز و فکاهی، آثار متنوعی برجاست. خودش سروده بود: «رخ من را غبار غم نگیرد در جهان هرگز/ دل شادان من پیداست زآثاری که من دارم». کتابهایی همچون «چوب دوسر طلا»، «خاطرات یک سگ»، «سردبیر گیج»، «دزد ناشی به کاهدان زد»، «الاراجیف» (نقیضهنویسی بر نثر مسجع)، «خوشمزگیها» دو جلد، «فکاهیات سهیلی»، «نمکپاش»، «حاج عبدالباقی»، «زنگ تفریح»، «خیام و سهیلی» و... از این جملهاند. عجیب است که او با این حجم از کتابهای فکاهی و طنز، از اواسط زندگیاش، ناراحت بود از اینکه وی را شاعری فکاههسرا بدانند!
او در دوره صدارت مصدق، صاحبامتیاز روزنامه «نوشخند» بود و طی دوره انتشارش، در ستونی بهنام «دشمنتراشی» تا توانست برای خودش و همکارانش دشمن تراشید. در روزنامهاش مرتب به دربار، شاه و اطرافیانش، اشراف و طرفداران شاه حمله میکرد. پس از وقایع اسفند 1331، سهیلی را به بهانه و جرم اهانت به دربار سلطنتی، به زندان شهربانی بردند. در زندان با شعبان بیمخ و دار و دستهاش روبهرو شد اما بهسلامت از میانشان گذشت. پس از آزادی، روزنامه «حکیمباشی» را که امتیازش را بعد از لغو «نوشخند» (که در برخی شمارهها با نامهای «قهرمان» و «رستاخیز خلق» نیز منتشر میشد) گرفته بود، بهسرعت منتشر کرد و همچنان با انتشار کاریکاتورهای هجوآلود از شاه و اطرافیانش تلافی دوران اسارت را درآورد. در زمان کودتای سال 1332 و بهموازات دستگیری برخی از مدیران جراید مخالف، سهیلی متواری شد. فرمانداری نظامی در روزنامه اطلاعات آگهی داد: «غیرنظامی مهدی سهیلی، فرزند... به فرمانداری نظامی مراجعه کند!» اما سهیلی همچنان در خانه خویشان و آشنایانش مخفی بود تا پس از چندماه با وساطت معدل شیرازی و متین دفتری به بختیار بخشیده شد. ناگفته نماند که تیرماه 1331 ازدواج کرد که حاصلش پنج فرزند بهنامهای سروش، سهیلا، سها، سامان و سهیل بود.
دامنه فعالیتهای شوخطبعانه سهیلی، تنها به مطبوعات و نشر کتاب ختم نمیشد. او که برنامههای مشاعره و مجموعه اشعار رمانتیکش نزد عامه مردم بسیار پرطرفدار بود، توانست به لطف این طبع موزون و ظریفش، موقعیت و منزلتی عزیز بهدست بیاورد. قریب بیستوپنج سال، سهیلی شنبهشبها پس از اخبار با خواندن بیت «سلامی چو بوی خوش آشنایی/ بر آن مردم دیده روشنایی»، برنامه مشاعره را آغاز میکرد و پس از ساعتی با بیت «پروانه سوخت، شمع فرومُرد، شب گذشت/ ای وای من، که قصه دل ناتمام ماند»، آن را خاتمه میداد. همچنین، بهاتفاق پرویز خطیبی (مدیر هفتهنامه حاجیبابا)، اسماعیل نوابصفا، اسماعيل پورسعيد و کمالالدین مستجابالدعوه، برنامههای فکاهی و انتقادی نظیر «صبح جمعه با شما» برای رادیو مینوشتند و اجرا میکردند. از نمایشنامههای کمدی معروف آن دوران به قلم او، «چلوکبابی نایب» بود که مستجابالدعوه اجرایش کرد و یکی دیگر از برنامههای انتقادی معروفش «گفتنیها» بود که هر عصر پس از اخبار از رادیو سراسری پخش میشد. نمایشنامه کمدی «در دادگاه عبدالکریم قاسم» نوشته سهیلی، نگاهی طنزآمیز به کودتای عبدالکریم قاسم در عراق بود، که خودش در نقش قاضی! بهاتفاق صادق بهرامی به زبان فارسی/ عربی اجرا کردند و بسیار مورد استقبال مخاطبان قرار گرفت. همچنین نمایشنامه کمدی «کتاب کیلویی» را براساس گفته کاشیچی (مدیر نشر گوتنبرگ) که گفته بود «کتابها را کیلویی میفروشند!» نوشت؛ «خریداری به گوتنبرگ مراجعه میکند و میگوید دو کیلو بینوایان، سه کیلو جنگوصلح، برای او وزن کنند و وقتی ترازو کم میآورد، میگوید سیصدگرم هم چخوف به آن اضافه کن! و چانه هم میزند که آقارضا دوسه پره گورکی هم بگذار... اگر بالزاکهاش تازه است، نیمکیلو بالزاک هم جدا بپیچ! و...».
سهیلی سیسال در رادیو ایران به کار اشتغال داشت. چند اثرش در شوروی (مسکو، 1957م) ترجمه و منتشر شد. یکی از خصوصیات بارز او صراحت در گفتار بود. معتقد بود «حق گفتن و دشمن تراشیدن بسی بهتر است از ناحق شنیدن و دوست یافتن. مرا بسیار دوست صمیمی و دشمن قدیمی است که دوستان در پی تهییج مناند و دشمنان در پی ترویج مناند. که خداوند بر عمر یکایکشان بیفزاید.»
فرجام زندگی مهدی سهیلی در 18 مرداد 1366 بود که دار فانی را در تهران وداع گفت.
نمونهای از اشعار طنز و فکاهی او چنین است:
اگر در خواب میدیدم رئیس شهرداری را/ بدو تعلیم میدادم طریق آبیاری را/ خیابانها خراب و شهر تاریک و همه بیآب/ نظر بر این سهتا نبوَد رئیس شهرداری را/ اگر تا شهرری با واگن فرسوده گاریچی/ کند روزی سفر، زان پس بداند قدر گاری را/ ببر از حق ملت، زیر و رو کن مال دولت را/ تو هم اینسان بهدست آور طریق رستگاری را/ به سرویس منظم، یار من آید در آغوشم/ از اینرو دوست دارم آن پریچهر اداری را/ ربودم بوسه از لعلش، به سیلی کرد دلشادم/ از او آموختم معنی عشق مایهکاری را/ بهوصلش بود امیدم ولیکن گشت سوزاکی/ بدینسان یار من گِل زد درِ امّیدواری را/ چو کمنور است چشمی، بار عینک را کشد بینی/ ز بینی باید آموزی رهِ همسایهداری را.
دختری کرد سوال از مادر/ که: چه طعم و مزه دارد شوهر؟/ این سخن تا بشنید از دختر/ اندکی کرد تأمل، مادر/ گفت با خود که: بدین لعبت مست/ گر بگویم مزهاش شیرین است/ یا غم شُوی روانش کاهد/ یا بلافاصله شوهر خواهد/ ور بگویم مزه او تلخ است/ تا ابد میکشد از شوهر دست/ لاجرم گفت بدو: ای زیبا/ ترش باشد مزه شوهرها/ دخترک در تب و در تاب افتاد/ گفت: مادر، دهنم آب افتاد!
از چیست دلت ز شمر بیزار بُوَد؟/ از شمر بتر، حاجیِ بازار بود!/ امروز حسینبنعلی نایاب است/ ورنه عمربنسعد، بسیار بود!
ز بیداد گروهی دولتآلات/ به بدبختی فتاده ملتآلات/ فرستد ملت خوار ستمکش/ دمادم بر ستمگر، لعنتآلات/ برای دست مشتی اجنبیجات/ نباشد مُلک ما جز آلتآلات/ اگر خواهی که ایمن باشی از رنج/ مکن با نانجیبان صحبتآلات/ مصفاتر بود دوزخ ز جنت/ چو بازاری رود در جنتآلات/ رفیق مال و مکنت نیست دانش/ عدوی فهم باشد ثروتآلات/ در این محنتسرا تا میتوانی/ مجو همدم بهغیر از عشرتآلات/ بترس از ضربت دست مکافات/ که باشد بدترینِ ضربتآلات/ رود بر آسمان داد پیمبر/ ز اعمال بدِ ما امتآلات!
چون لانه زنبور بوَد لانه ما/ چون گور بود فضای کاشانه ما/ بیکارم و بینانم و چندین ماه است/ افتاده عقب کرایه خانه ما!
ای تاجر دزد! هرکجا خواهی رفت/ با شیطنت و مکر و ریا خواهی رفت/ تو عاشق رحمت خدایی اما/ فردا به جهنم خدا خواهی رفت!