بيماري و چارهناپذيري
فرهاد گوران
اولش گيجي و گنگي. شبحي به زير پوست و گوشتت نفوذ كرده، درد ميپيچد به جانت تا تنهاترت كند، ويرانتر. مينشيني به تشريح درد، نشانهها و عارضهها. از آسانسور مطب يك دكتر متخصص بالا ميروم. صف دراز بيماران و همراهانشان. ميدانم كه هيچ چيز ملالآورتر از بازنمايي آن صحنه نيست؛ اشباح نالان، يك به يك، صد هزار تومان حق ويزيت ميدهند و به فاصله چند دقيقه با نسخههاي مشابه روانه داروخانه ميشوند. بر ديوار سفيد مطب زل ميزنم به پوستر دو گربه، پوستري كه همه معناها را پيشاپيش بلعيده است. نه اينكه فكر كنم بايد پرتره «هيجيا» را بر ديوار مطب بياويزند. اتفاقا ديدن چشمهاي باسمهاي آن دو گربه، بيننده را به مقام يكي از شاهدان اين دوران بر ميكشد. لااقل در آن دقايقي كه غرق در اين نشانه است. جايي كه در آنجا بودن با همان پوستر خود را آشكار ميكند. خيل بيماران، از چهار گوشه مملكت، با چشمهاي خوابآلود و بدنهاي خسته و شكسته خود را به تهران ميكشانند تا مگر درد خود را در پايتخت درمان كنند، اما آنها اغلب فقط ميتوانند جنازه خود را رستگار كنند و از سردخانه بيمارستانهاي اين شهر به در ببرند. در روستاي پدريام همسايهاي داريم، مردي است شريف و خوش كلام. او در يكي از رمانهايم- كه هنوز منتشر نشده- نقشي پررنگ دارد. چند روز پيش خبر بد آمد كه به سرطان حنجره مبتلا شده و دكترهاي كرمانشاه جوابش كردهاند. تلفنش را گرفتم و بهش زنگ زدم. گفتم همين حالا راه بيفت بيا تهران. گفت هزينه درمان ندارم، كمي پول از حاصل كشاورزي امسال برام مانده كه ميخواهم بگذارم براي بچههام. هر چه اصرار كردم نيامد. حرف آخرش خيلي غمگينم كرد: ناتوام وه تهران بمرم. بيلا ههر وهيي خاك خومانه سهر بنهمهوه.* القصه، ديري است كه با اين كلمات والتر بنيامين روزگار را سپري ميكنم: خوشا درمان جنون در روزگاران پيشين. * نميخواهم در تهران بميرم. ميخواهم در همين خاك خودم سر بر بالين مرگ بگذارم.