فلسفه همچون اپرا
محسن آزموده
در سالهاي آغازين دهه 1370 خورشيدي، «پستمدرن» و «پستمدرنيسم» مفاهيم و عناويني پرطمطراق و دهانپركن به حساب ميآمدند. همزمان اسامي متفكراني (عمدتا فرانسوي) ورد زبان بود كه انگار اين انديشه را نمايندگي ميكردند: ژاك دريدا، ژان فرانسوا ليوتار، ژان فرانسوا بودريار، رولان بارت، ميشل فوكو و ژيل دلوز. مترجمان جوان هم به تاسي از نويسندگان سنوسالدارتر، چپ و راست به ترجمه آثاري از يا درباره اين متفكران روي آوردند. واكنش طبيعي به اين اقبال پرشور به پستمدرنيسم، تقريبا يك دهه بعد رخ داد. زماني كه برخي دلبستگان آرمانهاي چپ و همفكران جوانشان، همسو با نقدها و انتقادهايي كه در خود غرب به جريان پستمدرن صورت ميگرفت، با محافظهكار و نسبيگرا خواندن «پستمدرن»ها، آن را تخطئه كردند و مدعي شدند كه جريان پستمدرن، با كلبيمسلكي مسووليتگريزش، بيش از آنكه انديشهاي رهاييبخش و عملي باشد، به سياستزدايي و بيعملي ميانجامد و«راديكاليسم» ظاهرياش نيز ادعايي توخالي و پوچ است. باز طبيعي است كه به تدريج دلبستگان به متفكران نامبرده، بكوشند با واكاوي آثار و انديشههاي آنها، به ما نشان بدهند كه اتفاقا اين انگها (محافظهكاري، بيمسووليتي و نسبيانگاري) به آن متفكران نميچسبد. نمونه برجسته اين متفكران ژيل دلوز، فيلسوف فرانسوي «بيرون و در عين حال بينابين قبايل فكري» معاصر است. سلفش، ميشل فوكو، معتقد بود «قرن بيستم، قرن دلوز خواهد بود». خوشبختانه آثار دلوز به تدريج از ميانه دهه 1380 به فارسي ترجمه شد. كتابهايي سخت و پيچيده و تو در تو و در عين حال متنوع (به لحاظ قلمروي فكري) كه نشانگر تفكري تند و تيز و سخت متعهد و مسووليتپذير است. دلوز حتي بر خلاف بسياري از انديشمندان مذكور، به صراحت گفته كه از انديشه چپ و آرمانهاي آن نبريده و خود را يك چپگراي تمامعيار ميخواند. امروز به لطف ترجمههايي كه از اين فيلسوف پيچيدهنويس به فارسي صورت گرفته، ميتوانيم فراسوي كليشهها و عناوين پيشين با او مواجه شويم. آنچه در وهله نخست بر ما نمايان ميشود انديشهاي است كه بر خلاف تصور قالبي پيشين، سخت دلبسته فلسفه است. خوانشهاي دقيق و هنجارشكنانه دلوز از كلاسيكهاي فلسفه، مثل كانت و هيوم و اسپينوزا، به ما متفكري را نشان ميدهد كه اتفاقا در روزگار بياعتمادي به فلسفه و حقيقت، ميكوشد به فلسفه چونان رويدادي يكه و متفاوت بنگرد. البته ژيل دلوز، مثل بسياري ديگر از همدورهايهايش، از محدود و محصور ماندن فلسفه در چارچوبهاي دانشگاهي بيزار است و به همين دليل ميكوشد در مرز ميان ادبيات و سينما و نقاشي و تئاتر و سياست و اقتصاد، فلسفهورزي كند. فلسفيدن براي او تجربههايي نو براي خلق مفاهيمي تازه است. به گفته خودش «فلسفه نياز دارد امر غيرفلسفي را به همان اندازه امر فلسفي بفهمد. به همين دليل است كه فلسفه رابطهاي ذاتي با غيرفيلسوفان دارد... سبك در فلسفه به سه قطب گرايش دارد: مفهوم يا شيوه نوين انديشيدن، ادراك يا شيوههاي نوين ديدن و شنيدن، تاثر يا شيوههاي نوين تجربه كردن. اين همان تثليث فلسفي، فلسفه همچون اپراست: براي ايجاد حركت هر سه لازمند». و دلوز به حركت ميانديشيد و ميخواست «انديشه را به يك ماشين جنگي بدل كند»؛ ماشيني براي تحقير حماقت.