مبهوت شرم
كاوه فولادينسب
11 نوامبر سالروز تولد فئودور داستايفسكي بود؛ نويسندهاي كه جهان تخيلي و زنده آثارش روي دو احساس حقارت و شرم بنا شده و شايد يكي از اسرار ماندگارياش همين باشد.
شخصيتهاي داستاني او –همانطور كه راوي اولشخص «يادداشتهاي زيرزميني» يا راسكولنيكفِ «جنايت و مكافات»- آدمهاي ناقص، درمانده و سردرگمي هستند كه چندان راه نجاتي
پيش رويشان نيست، اما چون به ذات زندگي ايمان دارند، به جاي خودكشي -كه به قول كامو، يگانه مساله راستين فلسفي است- به زندگيشان ادامه ميدهند و سعي ميكنند سهمشان را از هستي طلب كنند؛ حتي اگر در اين مطالبهگري، لازم باشد دست به تبر ببرند و پيرزني را به شكلي فجيع به قتل برسانند و حتي اگر بعد از اين جنايت گرفتار مكافاتي عظيم شوند.
داستايفسكي استاد اين نمايش تاثيرگذار است؛ چنانكه زمان را درمينوردد و 182 سال بعد از تولدش، در سال 2003، دبورا مارتينسن در مقاله تحليلي مهم و جذابش، «مبهوتِ شرم: شخصيتهاي كذاب داستايفسكي و افشاگري روايت»، ميگويد «ترفند روايي داستايفسكي اين است كه خوانندههايش را وادار ميكند تمامقد در تجربه شرم سهيم شوند.» و چه مشاركتي... داستايفسكي، براي آنهايي كه جدي و عميق با او مواجه شده و صرفا براي سرگرمي سراغش نرفتهاند، به يكي از آن نقاط عطفي تبديل ميشود كه زندگي آدم را به پيش و پس از خودش تبديل ميكند.
آدمهاي عاصي داستايفسكي ريشه در جهان سنت دارند، اما تمايلات انسانگرايانه و تعاملات ارادهگرايانهشان باعث ميشود ميوههايي مدرن بر شاخههايشان برويد و از همين روست كه انسان مدرن و معاصري كه بسياري از خود ما باشيم -در همه جاي اين كره خاكي- هنوز او را ميخواند و با شخصيتهاي داستانياش همذاتپنداري ميكند و حاضر است حتي در جنايتهايي كه از حقارت و شرم آنها برميخيزد و فرديت انسانيشان را خدشهدار ميكند، با آنها همدستي كند.
داستايفسكي انسان و اجتماع زمانه انحطاط را به تصوير ميكشد؛ انساني سرخورده و فاسد و جامعهاي لجاره و متعفن، انساني كه چنان گرفتار فساد شده و عفونت سراسر وجودش را گرفته كه حتي داروي انقلاب هم به بدنش كارگر نميافتد و پنج سال بعد از انقلاب، خود را به دامن استاليني مياندازد كه در فساد و آدمكشي و بستن فضاي گفتوگو و خفه كردن صداهاي غيرهمدست، چيزي از هيتلر كم ندارد.
حالا 137 سال از مرگ داستايفسكي ميگذرد، اما مدار نامرادي در جهان كماكان بر همان پاشنه ميچرخد و شرم برخاسته از حقارتي نهادينهشده كماكان انسان طاغي را وادار به اعمالي ميكند كه سايه تاريكشان هيچوقت دست از سر زندگياش برنميدارند.
همين است كه هنوز ميشود داستايفسكي را خواند و كمي كمتر احساس تنهايي كرد. از من ميشنويد، با «برادران كارامازوف» شروع كنيد.