درجه دو نيستم
النا فرانته
ترجمه و تنظيم: بهار سرلك
با اين ايده بزرگ شدهام كه شاعري حقيقتا براي انسانهايي استثنايي است و از طرفي همه ميتوانند شانسشان را در اين هنر امتحان كنند. شايد تقصير گردن مدرسه باشد كه نسبت به شاعران، حيرت را در ما تزريق كرد. كتابهاي مدرسه و معلمها، شعرا را برتر از انسان ميدانستند كه فضايلي پسنديده و نقصهايي فريبنده دارند؛ در مكالمهاي جاوداني با خدا هستند و به واسطه وجود الههها قادر به ديدن گذشته و آينده هستند و استعداد ذاتي بينظيري در زبان دارند. اين ويژگيها برايم قابل هضم نبودند و در نتيجه در برههاي هيبت آنها را در ذهنم كوچك و كوچكتر كردم. اما شعرخوان با سختكوشي شدم.
شيفته ارتباطي هستم كه شعر ايجاد ميكند؛ آنقدر غيرمنتظره و جسورانه است كه رمزگشايياش از هر كسي برنميآيد. يقين دارم سرودن اشعار معمولي گناه كبيره است. اگر آدمها داستانهايشان را به نظم روايت كنند -همان كاري كه قرنها رواج داشت- من از شرمساري نميتوانم قلم به دست بگيرم. اما حتي حالا كه پس از نبردي طولاني نثر تمامي فضاي روايي را اشغال كرده، عميقا احساس ميكنم نثر قالب درجه دوي نوشتن است. اين ويژگي است كه من را به جنبوجوش واميدارد چراكه از دوران كودكي به مبالغه با زبان عادت كردم؛ بخشي از من مشتاق شعر بود و بيزار از نثر. ميخواهم ثابت كنم درجه دو نيستم.
اما نثرنويسي با آهنگ، هارموني و تصاويري كه به شعر جان ميبخشند، تلهاي مرگبار است. چيزي كه در نظم به حقيقتي آشفته قالب ميدهد، در نثر به تظاهري ساختگي بدل ميشود. جمله وزني آهنگين ميگيرد، كلمات و تصاوير احساسي ميشوند، نياز به ناديده گرفتن مسائل عادي به فرمولهاي غريب و اظهارات ساختگي منتهي ميشود. گويي كه نويسنده باور دارد نوشتن با هدف حقيقتي شاعرانه به اين معناست كه نثر بايد غنايي باشد. مدتي زمان برد تا اين موضوع را درك كنم؛ من كه برده شعر هستم اما ناتوان در ساخت آن. براي نوشتن متون والا، پرشور كه پر از ابداعات كلامي پرطمطراق باشد، دست و پا ميزدم.
بعد ميگفتم بايد شاعري -يا اگر ترجيح ميدهيد بگويم زيبايي- را خط به خط جست، از طريق نثر. به اين معنا كه با جديت تمام قالب بياني را پي بگيرم كه تاثيرگذار و پاكيزه باشد. ريختن اين طرح ساده بود اما وقتي پاي عمل وسط ميآمد سخت و طاقتفرسا ميشد. نوسان داشتم. يك روز زيادهروي ميكردم، روز ديگر خودم را تنبيه ميكردم. اما الان از دستاوردي كه دارم خوشحالم. از ترس اينكه به همه چيز بيش از حد جنبه غنايي بدهم، جملههايي بيروح و خشك مينوشتم. از سر خستگي به پيشنويسهاي درهموبرهم و شلختهام بازميگشتم تا اينكه خودم را آماده نوشتن نسخه زيبا، پاكيزه كه تظاهري در آن نبود، بكنم.
ميل به اينكه هر خط را به شگفتي بدل كنم، در من ميجوشيد. تنها چيزي كه ظاهرا آموخته بودم دور انداختن كاغذهايي بود كه سبك درخشاني داشتند و در نتيجه بازنمايي طبيعت و تقلاهاي انساني را تحتتاثير قرار ميدادند.