كجا ميروي؟
سروش صحت
دو هفته است كه مدام دارم ميگويم به سفر رفتهام و جايي كه هستم، خبري از تاكسي نيست و باز چهارشنبه كه ميشود، مسوول صفحه آخر زنگ ميزند و ميگويد: «نوشتن مطلب براي ستون فردا يادت نرود.» اين بار ديگر توضيحي ندادم و با خودم گفتم وقتي اينجا تاكسي وجود نداره، من هم با وجدان راحت و خيال آسوده چند هفتهاي ستون تاكسينوشت را تعطيل ميكنم و براي هيچكس هم توضيحي نخواهم داد... براي پيادهروي در دشت راه افتادم. دشت وسيعي اينجا هست. زميني ناهموار دارد و اينجا و آنجا گاهي درختچههايي ديده ميشود. انتهاي اين دشت وسيع، كوهي سر به فلك كشيده و چشماندازي ديدني ساخته است، اينجا نه خبري از ترافيك هست، نه آلودگي هوا و نه شلوغي و بوق. با خودم فكر كردم، چقدر خوب است كه هنوز جاهاي بكري وجود دارد كه تا به حال كسي پا به آنجا نگذاشته است، نه برقي، نه آبي، نه جادهاي و هرچه هست فقط طبيعت بكر دستنخورده است، جايي كه زمين بكر به آسمان صاف ميپيوندد و در همين فكرها بودم كه ديدم دور دور يك تاكسي ايستاده است. باورم نميشد، اما تاكسي بوق زد يعني «كجا ميروي؟»