محسن آزموده
روزهاي آغازين سال 2019 ميلادي است. تقريبا خمس قرن بيست و يكم نيز گذشته و به هيچ عنوان بوي بهبود از اوضاع جهان به مشام نميرسد. در همين دو دهه، دنيا به روي خود هم جنگ ديده، هم كشتار، هم قحطي، هم ترور و هم وحشت و تهديد. در چنين وانفسايي سخن از صلح به ميان آوردن به آرزوي محال ميماند. با اين همه تمناي محال، محال نيست و از قضا در چنين شرايط اسفباري است كه بايد اميد خود را از دست نداد و به فكر راه چارهاي گشت. براي تحقق صلح جهاني، تاكنون نظريهپردازان و فيلسوفان و دانشمندان و سياستمداران و جامعهشناسان و... بسياري به ارايه راهكار پرداختهاند. هشتمين همايش مهر مولانا امسال به همت موسسه سروش مولانا در كتابخانه ملي، تلاشي بود براي چارهجويي براي مساله صلح جهاني از جلالالدين محمد بلخي رومي، عارف، شاعر، متفكر و فرزانه ايراني. به نظر ميرسد مولانا هم از منظر حيات تاريخي و هم از حيث انديشههايش حرفهاي قابلتوجهي در زمينه صلح دارد. مصطفي ملكيان، پژوهشگر و نوانديش معاصر ايراني نيز كه در سالهاي اخير از ضرورت بازگشت به آموزههاي معنويان و فرزانگان سخن ميگويد، در اين همايش به راهحل صلح بيروني از ديد جلالالدين پرداخت و مدعي شد كه از ديد مولانا، صلح دروني يا صدق، مقدمه و پيششرطي براي صلح بيروني با ديگران است. ملكيان در اين سخنراني كه به طور ويديوكنفرانس پخش ميشد، سه تبيين براي توضيح اين ادعا از ديد مولانا عرضه كرد. آنچه ميخوانيد روايت ما از گفتار اوست كه به طور اختصاصي در اختيار روزنامه اعتماد قرار گرفته است.
موضوع بحث من «صلح درون يگانه مقدمه گريزناپذير صلح بيرون» است، به اين معنا كه به نظر عموم عارفان، بهخصوص مولانا، براي اينكه در مناسبات اجتماعي با صلح و آشتي و مسالمتجويي سر و كار داشته باشيم، راهي جز اين نيست كه صلح درون در باطن هر كدام از ما متحقق شده باشد. يعني اگر ما شهروندان داراي صلح دروني نباشيم، همه فعاليتهاي ديگري كه براي استقرار صلح در بيرون صورت ميگيرد، عقيم و بينتيجه و بدون ثمر خواهند بود، به عبارت ديگر اگر تنها راه رسيدن به صلح بيروني، يعني صلح در مناسبات اجتماعي بين انسانها اين باشد كه هركدام از اين انسانها در درون خودشان با خودشان در صلح باشند، آنگاه صرف فعاليتهاي بيروني نهايتا صلحي سطحي، شكننده و ترد و موقت بار ميآورند. درباره مدعاي فوق بايد چند گام طي شود.
نكته اول: صدق يا صلح درون
معمولا در عارفان مسلمان آنچه را ما صلح درون تعبير ميكنيم، عموما صدق و گاهي خلوص ميخوانند. اگر به آثاري كه عرفاي ما نوشتهاند يا آثاري كه درباره عارفان مسلمان رجوع كنيد، تداول و بسامد (frequency) تعبير صدق را بيشتر ميبينيد. عارفان ما صدق را بهگونهاي تفسير ميكردند كه در عرفان مسيحي و عرفانهاي شرقي از آن به «صلح درون» ياد ميشود. عارفان ما صدق را به اين معنا ميگرفتند كه بود تو عين نمود باشد و نمود تو عين بود تو باشد. آنها صدق را بود عين نمود و نمود عين بود ميخواندند. وقتي سخن از نمود گفته ميشود، مراد چيزي است كه ناظران بيگانه و بيروني نيز از فرد ميبينند، يعني گفتار و كردار فرد. احيانا زبان بدن را نيز ميتوان به گفتار و كردار بيروني ملحق كرد. در نتيجه عينيت بود و نمود يعني گفتار و كردار بيروني فرد بايد عين آنچه در درون او ميگذرد، باشد. آنچه در درون انسان ميگذرد، عبارت است از باورها، احساسات و عواطف و هيجانات و خواستهها و اهداف و آرمانها و آرزوهاي او. بنابراين صدق به معناي عينيت بود و نمود، به معناي آن است كه بيرون فرد يعني گفتار و كردار فرد كاملا مطابقت و هماهنگي با درون او يعني باورها و احساسات و عواطف و هيجانات و خواستههاي او داشته باشد.
يكي بودن بود و نمود
با دقت در اين بيان متوجه يك پيشفرض ميشويم. وقتي گفته ميشود كه بود فرد بايد عين نمود او باشد و نمودش عين بودش، گويي بود فرد يك چيز است و نمود او نيز يك چيز است و گويي اين دو چيز بايد با هم هماهنگي و مطابقت داشته باشند. نگفتهاند كه بودهاي فرد با نمودهاي او يا نمودهاي فرد با بودهاي او مطابقت داشته باشند. بنابراين از سخن عارفان برميآيد كه بايد آن سه امر دروني (باورها، احساسات و خواستهها) نيز با هم هماهنگي داشته باشند تا يك چيز باشند و دو امر دروني (گفتار و كردار) نيز بايد با هم هماهنگي داشته باشند تا يك چيز باشند. معناي اين سخن آن است كه بايد هر پنج ساحت وجودي انسان يعني باورها، احساسات و عواطف، خواستهها (سه ساحت ذهني)، گفتار و كردار انسان (دو ساحت رفتاري)، بر هم انطباق داشته باشند، به عبارت ديگر صدق از ديد عارفان يعني ساحتهاي باطني و دروني (subjective) با ساحتهاي ظاهري و بيروني (objective) بر هم انطباق داشته باشند.
در نتيجه انسان نيازمند ده (10) انطباق است تا بتوان او را به صداقت يا صدق متصف كرد. زيرا باورهاي او بايد با احساسات، خواستهها و گفتار و كردار او مطابقت داشته باشد كه ميشود
4 مطابقت. احساسات و عواطف نيز بايد با خواستهها و گفتار و كردار مطابقت داشته باشد كه 3 مطابقت است. خواستههاي انسان نيز بايد با گفتار و كردار او مطابقت داشته باشد كه
2 مطابقت است و درنهايت گفتار و كردار هم بايد با هم مطابقت داشته باشد كه ميشود يك مطابقت. در نتيجه جمع ميان 4 و 3 و 2 و يك ميشود 10. بنابراين انسان بايد 10 هماهنگي و مطابقت در درون خودش داشته باشد تا بتوان او را اهل صداقت و صدق خواند. اگر باور او و گفتار ما مطابقت نداشته باشد، حاصل آن دروغگويي ميشود. ريا نيز مصداق بارزي از بيصداقتي است، در ريا نيز ساحتي از ساحتهاي وجود انسان با ساحتي ديگر انطباق ندارد. براي برخي از اين عدم انطباقها نامگذاري كردهايم. اما انطباق كامل يعني اين 10 نوع انطباق در وجود او بايد باشد. در اين صورت يعني هر غرفهاي از وجود انسان براي خودش سازي كوك نكرده است و همه اين 5 ساحت در يك اركستر هماهنگ رفتار ميكنند، برخلاف وقتي كه مثلا فرد دروغ ميگويد. بنابراين اگر صدق به اين معناي اخلاقي كه در عرفان محل توجه است، در وجود فرد به سامان برسد، چيزي به سامان رسيده كه روانشناسان آن را يكپارچگي وجودي مينامند، يعني همه اجزاي وجود انسان يك كل يكپارچه و يكنواخت را ميسازند. در واقع يكپارچگي وجود (integration) به تعبير روانشناسي همان صدق (integrity) به معناي اخلاقي است. اگر از منظر رواني به آن بنگريم، يكپارچگي وجودي خوانده ميشود و اگر از منظر اخلاقي به آن بنگريم، به معناي صدق است.
وفاداري به خود
در حالت صداقت، فرد با خودش در صلح است، زيرا هيچ كدام از غرفههاي وجودش با ديگري در ستيز و تخالف و اختلاف نيست. كل يك اركستر واحدي را ميسازد و بنابراين فرد با خودش در آشتي است. وقتي ميگويند فردي با خودش در آشتي و صلح نيست، يعني يكي يا چند تا از اين ساحتها، با يكي يا چند تا از ساحت ديگر ناسازگار هستند. فيلسوفان اگزيستانسياليست روزگار ما صدق و صداقت به تعبير عارفان را وفاداري به خود ميخوانند. يعني اگر فرد باور دارد كه الف ب است و احساسات و عواطف و خواستهها و گفتار و كردارش نيز با آن متناسب باشد، ميگويند چنين فردي به خودش وفادار است و به خودش خيانت و بيوفايي و پشت نكرده است. وقتي انسان به خودش خيانت و بيوفايي ميكند كه بخشي از وجودش به سويي و بخش ديگر به سوي مخالف آن ميل ميكند. در واقع وفادار بودن به خود دقيقا به اين معناست كه هر 5 ساحت وجود فرد با يكديگر در آشتي هستند. آشتي با خود يعني آشتي ساحتهاي پنجگانه با يكديگر. اما اگر فرد عقيده داشته باشد كه خدا رزاق است، اما در مالاندوزي حرص داشته باشد، باورش با احساسات و عواطفش ناسازگاري دارد. اگر فرد باور داشته باشد كه نظام جهان، نظام اخلاقي است، يعني بدي كيفر و نيكي پاداش خود را خواهد يافت، اما در عين حال در گفتار و كردارش نيك رفتار نكند، گويي عقيدهاش با گفتار و كردارش سازگار نيست. انواع و اقسامي از اين ناسازگاريها متصور است.
بنابراين ادعاي ما اين است كه اگر فرد در درون با خودش در آشتي باشد، آنگاه با ديگران نيز در آشتيخواهي بود. اما چه ربطي مياني آشتي ساحات پنجگانه وجود فرد با خودش با آشتي او با ديگران وجود دارد؟ براي پاسخ به اين پرسش سه تبيين ميتوان ارايه كرد كه اين سه از بيانات مولانا قابل استنباط و استكشاف و استخراج است.
تبيين نخست: ز نيرو بود مرد را راستي
بيشتر ناسازگاري و اختلافات و جنگها و مناقشات و نزاعهايي كه من با انسانهاي
غير خودم دارم، ناشي از احساس ضعف است. وقتي احساس ضعف ميكنم، نميتوانم با ديگران در آشتي باشم. زيرا گمان ميكنم من ضعيف و آسيبپذير هستم و بنابراين چون ديگران من را ضعيف و آسيبپذير ميبينند، ممكن است بخواهند به من آسيب برسانند. برعكس وقتي خودم را قوي ميبينم، چون خودم را آسيبپذير نميبينم، گمانم بر اين است كه ديگران يا نميتوانند يا نميخواهند با من دشمني كنند. زيرا اگر دشمني كنند، به زيان خودشان تمام ميشود و به من لطمه و خدشهاي وارد نميشود. هر وقت خودم را در موضع ضعف ببينم، جهان برايم به لشكري از دشمنان و مخالفان و ستيهندگان و كساني ميشود كه ميخواهند سد راه و مانع من شوند. براي مثال يك فيل تقريبا كسي را با خودش دشمن نميپندارد، زيرا ميداند كه دشمن يا از قدرت خبر دارد و در نتيجه از دشمني دست بر ميدارد يا از قدرت او خبر ندارد، اما نميتواند به او ضربهاي بزند. اما يك خرگوش در و ديوار عالم وجود را دشمن ميبيند، زيرا خودش ضعيف و آسيبپذير است و ميداند كه هر كه به ضعف او پي ببرد، ميتواند به او لطمهاي بزند. بنابراين بيشترين منازعات من با ديگران ناشي از احساس ضعف و آسيبپذير دانستن خودم است. اينكه از فردوسي نقش شده كه «ز نيرو بود مرد را راستي/ ز سستي كژي زايد و كاستي» سخن درستي است. هر چه فرد نيرومندتر باشد، راستتر است. ناراستيها به دليل احساس ضعف است. فرد احساس ضعف ميكند و راه ناراستي را در پيش ميگيرد. در يك ضربالمثل انگليسي گفته ميشود كه «فلان كس قوت صد مرد دارد چون پاك است.» آدم وقتي پاك است، قوي ميشود. بنابراين ما جهان را دژخيم و دشمن كام و معارض و مخالف خودمان ميبينيم، اما علت آن ضعفهايي است كه در درون خودمان سراغ داريم. هر چه انسان خودش را ضعيفتر ببيند، بيشتر ديگران را دشمن ميداند. هر جا انسان در درون خود احساس ضعف ميكند، همه را در كمين خودش تصور ميكند و دشمن خودش ميپندارد.
اگر اين مقدمه پذيرفتني باشد، آنگاه انساني كه با خودش در آشتي نيست، در جنگ داخلي درون خودش، تمام نيرويش را از دست داده است و در مناسبات با ديگران خودش را كاملا ضعيف ميبيند، برخلاف انساني كه يكپارچه است. آدمي كه يكپارچه است، لااقل نيروهايش صرف جنگ داخلي، يعني جنگ ميان غرفههاي پنجگانه وجودش نميشود. اين پنج ساحت يكديگر را كمك ميكنند. شخصي كه باورها و احساسات و عواطف و گفتار و كردارش با هم هماهنگ هستند، احساس ضعف نميكند و كل وجودش يك موجود قوي است. ديد اين انسان قوي به ديگران به اين صورت نيست كه اينها دشمنان يا مخالفان من هستند و قصد ضربه زدن به من دارند. از نظر عرفا و مولانا، صدق قدرت ميآورد. اما زماني كه غرفههاي وجود انسان در جنگ باشند، فرد حس ميكند تمام نيروهايش صرف اين جنگ شده و خودش يك موجود حقير زبون، ضعيف و عاجز است. مولانا در بسياري از موارد، كارهاي شگفتانگيزي كه انبيا و اوليا چه در ارتباط با انسانهاي ديگر و چه در ارتباط با طبيعت پيراموني ميكردند را ناشي از صدقشان ميداند و ميگويد آدم اهل صدق قوي و شجاع و با قوت قلب است و قدرت و اعتبار دارد، ولو ديگران حالت تهديد نسبت به او داشته باشند.
صدق عاشق بر جمادي ميتند/ چه عجبگر بر دل دانا زند// صدق موسي بر عصا و كوه زد/ بلكه بر درياي پر اشكوب زد// صدق احمد بر جمال ماه زد/ بلكه بر خورشيد رخشان راه زد. (دفتر پنجم مثنوي)
آدمي كه در درونش با خودش آشتي دارد، قوت قلب دارد و بنابراين ديگران را نه خواهان دشمني با خودش و نه در صورت خواستاري دشمني، توانا به دشمني با خودش ميبيند. بنابراين وقتي انسان در درونش يكپارچه است، قوت قلب دارد و درنتيجه ميداند ديگران نه خواستار دشمني به او هستند و توانا به دشمني با او.
تبيين دوم: چون غرض آمد هنر پوشيده شد
اين تبيين بيشتر مورد تاكيد مولاناست. او معتقد است كه هر كس با خودش صادق باشد، پي ميبرد كه هيچ چيز او از آن خود نيست و همهچيز او داده خداست. اين امر هيچ استدلال فلسفي و پيچيدهاي نيز نميخواهد. در واقع اگر فرد بتواند انگشت روي يكي از داراييهاي خودش بگذارد و بگويد اين را بايد به حساب خودم بگذاريد، در اين سخن تشكيك شده است. اگر انسان احساس كند كه هر چه دارد، خودش به خودش داده، اولين علامتش آن است كه 10برابر آن را به خودش ميداد. مثلا اگر انسان خودش به خودش هوش بهر (بهره هوشي) ميداد، چندين برابر به خودش ميداد. همچنين است در مورد ساير امتيازاتي كه بدن يا ذهن انسان دارد. ممكن است بگويد من سختكوش و پركار هستم و از دادههاي خدا خوب استفاده كردهام. سختكوشي و پركاري نيز تعبير ديگر اراده قوي است و بدون استدلال فلسفي و با رجوع به خود ميتوان گفت كه هيچكدام از پنج دسته مواهبي كه داريم، مال خودمان نيست. ما سه موهبت جسماني داريم: درصدي از سلامت، درصدي از نيرومندي و درصدي از زيبايي. هيچ كدام از اين مواهب را خودمان به خودمان ندادهايم. همچنين دسته دومي از مواهب با عنوان مواهب ذهني داريم مثل قدرت يادگيري، قدرت يادآوري، قدرت يادسپاري و... اينها را نيز خودمان به خودمان نداديم. قسم سوم مواهب رواني مثل قدرت مديريت است و قسم چهارم موهبتهاي اقليم جغرافيايي است و قسم پنجم موهبتهاي محيط فرهنگي و اجتماعي است، مثل اينكه پدر و مادر فرد چه كسي هستند و به چه معلماني در طول تحصيل بر بخورد و در چه محيطي پرورش يابد و... اين پنج قسم موهبت اختياري نيست. بنابراين از نظر مولانا انسان نميتواند بر هيچ چيز انگشت بگذارد و بگويد اين را ميتوانم به پاي خودم بنويسم. همه اين موهبتها به اين جهت از آن خود انسان نيستند كه با هيچ كوششي نميتواند آنها را افزايش بدهد و اگر از مقوله عيب باشند نيز با هيچ كوششي نميتواند آنها را كاهش بدهد. اينها دادههاي خدايي هستند.
اگر باور داشته باشيم كه اينها موهبتهاي خدايي هستند و اگر صدق به اين معناست كه همه ساحتهاي وجودي ما بايد با هم سازگار باشند، آنگاه احساسات و عواطف و خواستهها و رفتار و كردارش نيز بايد با اين باور متناسب باشد. درنتيجه انسان اهل صدق با چنين باوري ديگر نميتواند عجب و خودشيفتگي داشته باشد. وقتي خودشيفتگي از ميان برود، بسياري چيزهاي ديگر نيز از ميان ميرود. انساني كه يكپارچه است، يك باور مهم دارد كه موهبتهاي او خداداد است و چون بناست صادق باشد، بايد احساس و عاطفهاش نيز متناسب با اين باور باشد و احساس و عاطفه متناسب، تواضع است. وقتي خودشيفتگي از ميان برود، من با ديگري جنگ و نزاعي ندارد، زيرا تمام جنگ و نزاع به خاطر خودشيفتگيهاي خودم است. مولانا ميگويد وقتي انسان خودشيفتگي دارد، منفعت شخصي برايش خيلي مهم است. او منفعت شخصي را غرض (تعبير عربي) مينامد. چون غرض آمد هنر پوشيده شد/ صد حجاب از دل به سوي ديده شد. وقتي فرد خودشيفته باشد، پيشداوري (علت به تعبير مولانا) دارد. انساني كه خودشيفته است، معتقد است كه آنچه از آن ديگران است، به اندازه آن چيزي كه از آن او است، مثبت نيست. بنابراين نسبت به جامعه و ملت ديگري و رشته علمي و ديگري پيشداوري منفي دارد. پيشداوري منفي ناشي از خودشيفتگي است و فرد معتقد است آنچه به او مربوط ميشود، از اين حيث كه به او مربوط ميشود، نسبت به چيزهايي كه به او مربوط نميشوند، برتري دارد. تعصب و جزم و جمود و عدم مدارا نيز ناشي از خودشيفتگي است. همه جنگها از دل نفع شخصي و پيشداوري و جزم و جمود و تعصب و آرزوانديشي و بيمدارايي و دستخوشي خرافه بيرون ميآيد. آدم خودشيفته به استدلال روي نميآورد، زيرا زماني انسان به استدلال روي ميآورد كه خودش را با ديگران برابر ميداند. انسان خودشيفته ميگويد عقيده من برتر از ديگران است و خودش را محتاج اقامه دليل نميداند.
در دفتر دوم مثنوي آمده است، قاضياي وقت قضاوت ميگريست. كسي به او گفت كه چرا ميگريي؟ مقام تو كه خيلي فاخر است. قاضي جواب داد زيرا من جاهلي هستم گير افتاده ميان دو عالم. زيرا شاكي ميداند كه داستان از چه قرار است و متهم نيز ميداند، اما من نميدانم ماجرا چيست! قاضي بايد استنتاج كند و از قرائن و امارات استفاده كند و شواهد را كنار هم بگذارد، در حالي كه شاكي و متهم ساكت نشستهاند و چيزي نميگويند. آن كسي كه از قاضي پرسيده بود چرا گريه ميكني، پاسخ مهمي به قاضي ميدهد. او ميگويد شاكي و متهم علم دارند، اما پيشداوري دارند. علم وقتي با پيشداوري همراه شود، فرد را كور ميكند. تو علم نداري، اما پيشداوري هم نداري. جهل وقتي با پيشداوري نماند و با كوشش براي نيل به حقيقت همراه شود، به تدريج به علم بدل ميشود. البته پيشداوري مثبت هم نادرست است.
گفت خصمان عالمند و علتي/ جاهلي تو ليك شمع ملتي// زانكه تو علت نداري در ميان/ آن فراغت هست نور ديدگان// وان دو عالم را غرضشان كور كرد/ علمشان را علت اندر گور كرد// جهل را بيعلتي عالم كند/ علم را علت كژ و ظالم كند
بنابراين مولانا معتقد است اگر ما اين باور را داشته باشيم كه هيچ چيزمان از خودمان نيست، آنگاه ديگر خودشيفتگي نمييابيم و با كسي جنگ نداريم. خودشيفتگي است كه هفت فرزند ميزايد. مولانا از قول زن اعرابياي كه ميخواست هديهاي براي خليفه ببرد، ميگويد:
گفت زن صدق آن كز بود خويش/ پاك برخيزد از مجهود خويش.
وقتي اينچنين تلقي كنيم، حاضريم دادهها را نيز بپردازيم. مولانا ميگويد:
صدق جان دادن بود هين سابقوا/ از نبي برخوان رجال صدوقوا//اين همه مردن نه مرگ صورت است/ اين بدن مر روح را چون آلت است//اي بسا خامي كه ظاهر خونش ريخت/ ليك نفس زنده آن جانب گريخت// آلتش بشكست و رهزن زنده ماند/ نفس زنده ست گرچه مركب خون فشاند// اسب كشت و راه او رفته نشد/ جز كه خام و زشت و آشفته نشد
تبيين سوم: يار شو تا يار بيني بيعدد
تبيين سوم مولانا براي اينكه چرا وقتي درون انسان با بيرونش در آشتي است، با ديگران در آشتي خواهد بود. اين تبيين را مولانا به صورت تلويحي بيان ميكند. او ميگويد انسانها صدق انسانهاي ديگر را بو ميبرند و وقتي در يكي صدق ميبينند، اصلا نميخواهند با او وارد جنگ و نزاع شوند. به گفته مولانا گويي دروغ و بيصداقتي بوي زنندهاي دارد و راستي و صدق نيز بوي خوشايندي دارد. اصلا زماني كه يك انسان صادق است، ولو ديگران خودشان نيز صادق نباشند، بوي صداقت در او ميشنوند و وقتي بوي صداقت در او ميبينند، نميخواهند به معركه و جنگ با او وارد شوند. به همين دليل است كه گويي وجود چنين انساني ترك جنگ و مخاصمه است. دل ديگران گواهي نميدهد كه با اين انسان وارد جنگ و ستيز شوند. به نظر من اين واقعيت روانشناختي درست است. من هر قدر هم انسان ناپاك و خبيثي باشم، اما انگار با ناپاكان و خبيثان بيشتر ميل به جنگ و ستيز دارم، تا انساني كه ميبينم يكپارچه صداقت است. گويا وجود انسانهاي صادق اعلام ترك مخاصمه و ترك جنگ و اعلام آشتي است. مولانا ابيات فراواني در اين زمينه دارد كه گويي صداقت بو دارد و تزوير و ريا نيز بو دارد و انسان نميتواند بوي هيچ كدام را مخفي كند. ديگران وقتي اين بو را استشمام ميكنند، به سمت آن متمايل ميشوند. مولانا ميگويد:
گفت صدق دل ببايد كار را/ ورنه ياران كم نيايد يار را
يعني انسان صدق دل داشته باشد، يار در عالم كم نيست و همه عاشق او ميشوند، منتها بايد ديگران بوي اين صدق را بشنوند. وقتي بوي اين صدق را بشنوند، اصلا ميلي به اين ندارند كه با او ناسازگاري نشان بدهند.
يار شو تا يار بيني بيعدد/ زان كه بيياران بماني بيمدد.
به نظر من اين سه تبيين مولانا درباره رابطه صلح دروني با صلح بيروني قابل دفاع است. به عبارت ديگر اگر اين سه تبيين درست باشد، آن وقت گويي ريشهايترين و بنياديترين كاري كه ميتوان براي افزايش صلح بيروني كرد، اين است كه هر كس با خودش آشتي كند. وقتي فرد با خودش آشتي كند، به اين سه جهت كه از قول مولانا بيان ميشد، به نظر ميآيد راه آشتي با ديگران نيز برايش هموار است و اصلا موقع جنگ پيش نميآيد تا بعد از جنگ بخواهيم آشتي كنيم. از همان ابتدا انسانها در حالت آشتي هستند. والسلام.
اينكه از فردوسي نقش شده كه «ز نيرو بود مرد را راستي/ ز سستي كژي زايد و كاستي» سخن درستي است. هر چه فرد نيرومندتر باشد، راستتر است. ناراستيها به دليل احساس ضعف است. فرد احساس ضعف ميكند و راه ناراستي را در پيش ميگيرد. در يك ضربالمثل انگليسي گفته ميشود كه «فلان كس قوت صد مرد دارد چون پاك است.» آدم وقتي پاك است، قوي ميشود. بنابراين ما جهان را دژخيم و دشمن كام و معارض و مخالف خودمان ميبينيم، اما علت آن ضعفهايي است كه در درون خودمان سراغ داريم.
از نظر مولانا انسان نميتواند بر هيچ چيز انگشت بگذارد و بگويد اين را ميتوانم به پاي خودم بنويسم. همه اين موهبتها به اين جهت از آن خود انسان نيستند كه با هيچ كوششي نميتواند آنها را افزايش بدهد و اگر از مقوله عيب باشند نيز با هيچ كوششي نميتواند آنها را كاهش بدهد. اينها دادههاي خدايي هستند. اگر باور داشته باشيم كه اينها موهبتهاي خدايي هستند و اگر صدق به اين معناست كه همه ساحتهاي وجودي ما بايد با هم سازگار باشند، آنگاه احساسات و عواطف و خواستهها و رفتار و كردارش نيز بايد با اين باور متناسب باشد.