بينام
اطهر كلانتري
يكي از مناسكم در خانه پدري، سركشي به اتاق كار جوانيام است. كتابخانه بزرگي دارم كه هربار تصادفي كتابي از آن برميدارم، چند خطي يا صفحهاي را ميخوانم. اينبار اما از ميان كتابي كه برداشتم، كاغذي به زمين افتاد؛ كاغذي كه از دفترچهاي خطدار و قديمي، به فوريت كنده شده بود. چاهارتا شده بود و فشار كتاب لبههايش را صاف و تيز كرده بود. بازش كردم؛ خطي ناشناس سه رباعي ناشيانه نوشته بود، زيرش چند ستاره كشيده بود و نوشته بود: «تقديم به همخدمتي عزيزم آقاي... كه برايم سعدي خواند و من شاعر شدم.» تاريخ، پدافند كوير، امضا و نامش: حسين فلاني. هر چه فكر كردم خاطرم ياري نكرد كه اين حسين فلاني كدام دوست نازنيني بود.
غمي به دلم نشست؛ چه آدمهايي كه سرسري از كنارشان رد شدم. شايد هم عبور زمان و رد و خاطرشان اينچنين فريبنده است؟ دلم ميخواهد سلوك «تيمِ» داستان «بينام» را طي كنم؛ تيم پس از آن همه مشقت، وقتي تقريبا همه چيزش را از دست داد، به معرفتي بزرگ رسيد: «تا آن موقع ديگر ياد گرفته بود به اطرافش توجه كند، كاري كه از همسرش، جِين آموخته بود. ياد گرفته بود ميان صد گونه باد كه براي هيچ كدام نامي نداشت، تمايز قائل شود. نميدانست نام آن حيوان دستپاچه دمسياه چيست كه زمين را ميكند و دشتهاي مرتفع را در جستوجوي خطري در كمين ميپايد، اما به همان خوبي ميشناختش كه آن برگهاي تردي را كه گلهاي خاردارشان روي پاچه شلوارش گرده نرم زردرنگي به جا ميگذاشتند و به همان خوبي كه صورت فلكي درخشاني را كه به ناگاه از ميان آشوب ستارگان پديدار ميشد و خوش ميدرخشيد.»
دلم ميخواهد بينام، نام تمام آدمهايم را به خاطر بياورم.