روز بيست و ششم
شرمين نادري
هواي تهران سرد شده، خيلي سرد، انگار نه انگار ما عادت كردهايم به ارديبهشتهاي گرم و بيباران، به هواي آلوده و پر از دود و به لباسهاي تابستاني بيمزه و صداي هميشگي كولرها.
اينها را براي خودم خيال ميكنم و لرزان قدم ميزنم توي خيابان بلند وليعصر، باران تند و ريزي ميبارد و آدمها كه ديگر حرف هواشناسيها را هم باور نميكنند، كاپشن به سر كشيده از كنارم ميگذرند و غر ميزنند.
من اما چتر دارم توي كيفم، به ياد آن آقاي راننده تاكسي كه گفته بود كسي كه چتر ندارد قصد پيادهروي هم ندارد.
مردم هم رد ميشوند و چترم را با حسرت و گاهي خندهاي نگاه ميكنند و من با بيني سرخ شده از سرما، سرم را بالا ميگيرم و با چتري افراشته، ملكهوار، پيادهروي وليعصر را پايين ميروم.
ميخواهم بروم سمت نمايشگاه كتاب، هر اشكال و دردسري داشته باشد، لااقل جان ميدهد براي پيادهرويهاي طولاني، نه از اين قدم زدنهاي تنبلي كه يك پايت توي اتوبوس و تاكسي است كه براي رسيدن به آن مصلي دوردست واقعا مرد راه لازم است و اين شايد قراري بياورد براي پاي بيقرار من.
اينها را باز دارم با خودم ميگويم كه يك باد سرد غريبي ميپيچد توي خيابان و بعد هم عين دزدها ميدود سمتم و ميپيچد توي بارانيام و چترم را ميپيچاند و از دستم ميگيرد و مياندازد
آن طرف، بعد اما زني صدايم ميكند به سمت ايستگاه اتوبوس و همهمان، مثل بچههاي اسكيمو، با صورتهاي يخزده و دستهاي گره خورده توي جيب، خودمان را ميچسبانيم به ديواره ايستگاه و غر ميزنيم كه چرا اينقدر سرد شده است.
بعد يكيمان ميگويد اي واي كفشهام خيس شدند و يكي ديگر ميگويد كاش دستكش داشتم و يكي ديگر كه يك خانم پير است با يك عصاي قشنگ چوبي، صدايش را صاف ميكند و اعلام ميكند كه همهاش كار خودشان است.
دارم فكر ميكنم كه آنها چطور توانستهاند هوا را اينقدر سرد و نمدار كنند كه زني، با روسري پشمي پيچيده دور سر و مانتوي چروك، درحاليكه روي صندلي ايستگاه نشسته با صداي بم و غريبي به سرمان فرياد ميزند كه كيف كنيد مردم، از اين باران كيف كنيد، شايد آخرين بهار قشنگ زندگيمان باشد.
اين را كه ميگويد همه ايستگاه ساكت ميشوند، مرد و زن، بعد سر ميچرخانند و نگاه ميكنند به باراني كه ميريزد روي آسفالت و شانههاي رهگذران و برگ درختهاي سبز وليعصر و آن غروبي كه سرخ سرخ دارد ميآيد شهر را با خودش توي تاريكي قشنگي ببرد.
بعد زنها نچنچ ميكنند و يكيشان ميگويد خدا نكند و يك مردي ميگويد درباره خودت حرف بزن و پيرزني كه خيال ميكند هنوز هم كساني هستند كه دستشان به ابرها و تودههاي هواي سرد ميرسد ميگويد كه شايد هم زن راست گفته باشد.
اينجا ديگر توان صبر كردن از كفم ميرود، پاهاي بيقرارم شروع ميكنند تپيدن و بالا و پايين پريده و بعد هم جلوتر از من ميدوند و از ايستگاه بيرون ميزنند. خوب كه نگاه كني زني هستم با چتر شكسته پكسته و دستهاي يخزده و صورتي خندان كه ميروم زير باران تا همه راه را تا نمايشگاه كتابي شلوغ پياده بروم، شايد كه ديگر فرصت نكنم چنين باران و سرماي قشنگي را با چشمهاي خودم ببينم، كسي چه ميداند؟