من را ببين «آقاي مرجي»
محسن آزموده
فيلسوفي ميگويد: «آدميان هستند كه تاريخ خود را ميسازند، ولي نه آنگونه كه خود ميخواهند يا در شرايطي كه خود برگزيده باشند، بلكه در شرايط داده شدهاي كه بازمانده گذشته است و خود، يك راست با آن درگيرند.»
وقتي 26 سال پيش، براي اولينبار كلاه قرمزي با آن هيبت عجيب و غريب روي شيشه تلويزيونهاي آكواريومي قديمي ظاهر شد، هيچكس تصور نميكرد كه با يك پديده تلويزيوني و بعدا سينمايي مواجه شده است، چه برسد به اينكه شخصيت اصلي پرفروشترين فيلم تاريخ سينماي ايران و سوژه اصلي يكي از پربينندهترين برنامههاي تلويزيوني در دو دهه بعد باشد. نه فقط آقاي مجري كه هيچكس او را جدي نميگرفت. الان ميدانيم كه حضورش كاملا اتفاقي بوده و هيچ برنامه بلندمدتي برايش درنظر گرفته نشده بود. يك بچه شر و شيطان كه موقع صحبت كردن، تمام سروكله مجري را با آب دهانش خيس ميكرد، وسط حرف بزرگترها ميدويد، كلمات و جملات را ناقص و به شكلي مبهم بيان ميكرد، نميشد فهميد چه ميگويد، مثل اكثر بچهها در تلويزيون، لوس و ننر نبود، حتي ميشد گفت بيتربيت است، كسي را نصيحت نميكرد، خرابكاري ميكرد، اما با همه اينها همه ميدانستند كه يك بچه است، كودكي كه شرارتها و شيطنتهايش نه از سر بدطينتي و سرشت شرورانه آدم بزرگها كه به دليل طبيعت كودكي است و البته برآمده از شرايط نامساعد جامعه پرتنش آن سالها و سالهاي پيش از آن.
كلاه قرمزي تنها نبود، پسرخاله هم بود و البته ديگر شخصيت كودك و نوجوان مطرح آن روزها، مجيد در قصههاي مجيد، شاهكار مشترك هوشنگ مرادي كرماني و كيومرث پوراحمد. آنها كودكاني بودند محصول شرايط سياسي و اجتماعي و فرهنگي سالهاي پس از انقلاب، با همه خوب و بدشان، يعني سالهاي دهه شصت. آنها قهرمانهايي دستنيافتني يا موجوداتي معصوم نبودند، خميرهاي كاملا بيشكلي نيز نبودند كه هر طور ديگران خواستند، به آنها صورت ببخشند. خودشان در به وجود آمدن شرايط زندگيشان نقشي نداشتند، تنها آن وضعيت را بازتاب ميدادند، اما به شيوه خودشان نه به آن طريقي كه ديگران ميخواستند يا نشان ميدادند و ميخواستند اين شيوه خاص خودشان ديده شود و مورد توجه قرار بگيرد و ديده شدند و مورد توجه قرار گرفتند. آنها تاريخ خودشان را ساختند.