نعلبنديان و اشتياق به نيستي
پريرخ هاشمي
اگر جايي مرگ ميبينيد از براي من بخريد (سفيان ثوري)
اين جمله واقعيتي ملموس از زندگي عباس نعلبنديان است كه پيوسته اشتياقي آگاهانه براي رفتن به سوي مرگ داشت، او در مرگ رازي را ميديد كه در پي كشف آن راز بود در «وصال در وادي هفتم» ميگويد: «مرگ جانم را سرشار از شادي ميكند، چه خوب است بميرم تا بدانم مرگ چيست. آن وقت رازي را خواهم دانست كه هيچ زندهاي نميداند. چه راز گراني! چه راز شگفتي! رازي كه مردگان به هيچ روي از آن سخن نميگويند. اگر بميرم! اگر بميرم.»
نوشتن در مورد مصيبتها و مرگ دوستانم، دوستاني اينچنين خاص كه دردشان درد بيدرمان آدميانه زيستن بود، هميشه برايم بسيار سخت است، چراكه ميترسم به سرانجام كليشهنگاري دچار شوم و نتوانم حق مطلب را ادا كنم، پس به جاي تسليت به شيوه مرسوم، پرسشهايي را با شما طرح ميكنم كه هرگز پاسخي در خور براي آنها نيافتهام، چه بسا شما پاسخ آنها را بدانيد و مآلا من نيز. اينها همان پرسشهايي است كه حقيقتا ذهنم را درگير كرده است:
صواب كدام است و ناصواب كدام؟
چرا آن ايمان بيحد و حصرش، آن عشق به قرآن كه تم كلي آثار او را تشكيل ميدهد در آن واپسين دم نتوانست منجي او گردد؟
عباس به حكم فطرت متباين با ابناي زمانه از همگنان و خيلتاشان هيچگاه و از هيچ طريقي در سلك ايشان منحرف نگشت و از آثار اين برائت بود كه هرگز ابتلايي نيافت كه مايه روسياهي و انحطاط اخلاقي و انساني او باشد و كارنامه اعمالش را با نموداري از اعوجاج نمايش دهد.