با یک سوت رفت وسط زمین و گفت: من داور
جاوید کولینا
عباس محمودیان
از وقتی جاوید را میشناختیم در زمینهای خاکی دنبال توپ میدوید. عشق فوتبال و همیشه پای ثابت دعواهای حین و بعد از بازیها بود. فوتبال بازیکردنش معمولی بود و هیچکس از تکنیکش حرفی نمیزد، ولی همیشه و در همه اتفاقات فوتبالی حضور داشت. خودش هم کمکم پذیرفته بود که استعدادش چنگی به دل کسی نمیزند، اما دلکندن از فوتبال برایش غیرممکن بود. روزهایی که در زمین خاکی شهر، تیمهای محلات مسابقهای داشتند، قبل از اینکه کسی به زمین برسد، جاوید با موتور یاماهای 80 آبیاش آمده بود. روی موتورش کج مینشست و بازی کردن بقیه را تماشا میکرد و تخمه میشکست. اگر دعوایی هم میشد، از روی موتور پایین میآمد و وارد دعوا میشد. برای دعوا احتیاجی به یارکشی نبود و هر تیمی که نفرات بیشتری در دعوای دستهجمعی داشت، احتمال کتک زدن و موفقیت بیشتری داشت. یک روز که سرِ یک پنالتی دعوا شد، جاوید پیاده نشد و موتورش را روشن کرد و رفت. کسی متوجه رفتنش نشد اما دعوا که خوابید و بازی ادامه پیدا کرد، جاوید با یک سوت و یک جفت کارت زرد و قرمز برگشته بود. رفت وسط زمین و گفت: من داور.
پذیرفتن جاوید بهعنوان داور، از همان بازی شروع شد و او یکدفعه داور شد، بیآنکه سررشتهای داشته باشد. چندان هم مهم نبود، مگر آنها که بازی میکردند کلاسهای آکادمیک رفته بودند که داور آکادمیک میخواستند؟ همین که یکنفر باشد و سوت بزند کافی بود. هفته بعد با یک لباس و شورت ورزشی داوری مشکی آمد و کارش را رسما شروع کرد.
آذر 78 بود که ایران بعد از بیست سال به جامجهانی رفت. همه فوتبالیها خودشان را در قامت خداداد عزیزی و علی دایی و کریم باقری میدیدند و با رویای پوشیدن لباس تیم ملی بهخواب میرفتند، اما در همه آن بازی، حواس جاوید پرتِ «ساندور پُل» داور بازی بود. جاوید تنها ایرانیای بود که میخواست ساندور پل شود. همانوقتها بود که تیمهای محلات هم سر و شکل گرفت و در شهر لیگ محلات شروع شد. جاوید هم تنها داور موجود بود. دو نفر از بچههای تماشاچی را هم آورد و برایشان پرچم درست کرد و شدند کمکداورهایش. حالا جاوید همپای بازیکنها در زمینهای خاکی میدوید و دیگر نهتنها کسی سرش داد نمیزد: «خدا مرگت بده با این شوت زدنت!»، که از او حساب هم میبردند. جاوید داور بیرحمی شده بود که دستش به کارت دادن روان بود و هر بازی کلی کارت خرج میکرد. میگفت: «داور باید قاطع باشد. این کارت در دست من مثل کارد در دست قصاب است. کارد قصاب اگر نبرد، دو زار هم نمیارزد. این کارت هم اگر بُرش نداشته باشد دو زار نمیارزد.»
داوریهای جاوید بیحاشیه هم نبود. ناآگاهی دستهجمعی از قوانین داوری، کار را خراب میکرد. یکبار در یک بازی آنقدر کارت زرد و قرمز داد که همه بازیکنهای یکی از تیمها اخراج شدند و جاوید بازی را سه بر صفر به نفع تیم رقیب ثبت کرد و تیم اخراجیها بهجای آنکه دعوا کنند، میخواستند با خندههایشان به داوری جاوید، او را نابود کنند. اما جاوید نابودشدنی نبود. رفت و جزوه قوانین فوتبال را پیدا کرد و شب و روز میخواند و حفظ میکرد.
جام جهانی بعدی که رسید، مهمترین تغییر در زندگی جاوید رخ داد؛ پیدا شدن اسطورهاش: کولینا، داورِ جدّی و عبوس ایتالیایی که موهای سرش را با تیغ میزد و ظاهر خشنی پیدا میکرد. ساندور پل، آنقدرها کاریزما نداشت که جاوید را نگه دارد. حکم اولین پلهای را داشت که جاوید از آن بالا رفت. اواسط جامجهانی بود که جاوید موهای سرش را با تیغ زد و شد «جاوید کولینا». پای تلویزیون میخ مینشست و محوِ حرکات کولینا میشد و جزءجزءِ حرکات و راه رفتنش را در ذهنش ثبت میکرد تا بازیها را مثل او سوت بزند.
روزی که با سر تیغزده و ساک ورزشی به زمین خاکی آمد، روزی تاریخی بود. همه زدند زیر خنده. متلکها شروع شد: «به به، جاوید کولینا هم اومد»، «زندان بودی جاوید؟»، «نکُشیمون ایتالیایی!»، «چرا دیشب به فیگو کارت دادی کولینا؟»؛ اما جاوید به این حرفها محلی نگذاشت و لباسش را پوشید و داوری کرد و از خجالت همه درآمد و با کارتهایش -چه بسا کاردهایش- تیمها را سلاخی کرد تا یادشان بماند حرف آخر را چه کسی میزند.
جاوید از کولینا بودن فقط ظاهرش را داشت. قوانین فیفا را در همان جزوه قدیمی خوانده بود، اما اعتقاد داشت مفهوم عدالت در جاهای مختلف فرق میکند. میگفت: «اینکه یکی آن سرِ دنیا باشد و برای فوتبال ما قانون بنویسد اصلا معنی ندارد. هر بازی قانون خودش را دارد. داور باید اینقدرها جنم داشته باشد که خودش در لحظه تصمیم بگیرد چهکار باید بکند.» بعد، از خاطرات داوریهایش میگفت که وقتی از یک تیم یکی را اخراج کرده و آن تیم خیلی ضعیف شده، از تیم رقیب هم یکنفر را اخراج کرده تا تعادل برقرار شود؛ یا در یک بازی، یک پنالتی را چهاربار مردود کرده تا در نهایت دروازهبان توپ را بگیرد که غصه تجدید شدن در ریاضی را نخورد. میگفت: «اگر همین دروازهبان یکروز دروازهبان تیم ملی شد، اسمِ جاوید کولینا را هم یادش نمیآید، ولی اشکال ندارد، من که یادم میماند».
آنهایی که آن بازی دعوایی و داور شدن یکدفعهای جاوید را یادشان است، سرگرم زندگی و زن و بچه شدهاند، ولی جاوید هنوز ولکن فوتبال و داوری و کولینا نیست. حتی خودِ کولینا هم بازنشسته شد اما جاوید هنوز موهایش را با تیغ میزند و عصرها همراه جوانها روی زمین خاکی قدیمی که حالا چمن شده است، میدود. قوانینش هم مثل سابق است؛ متغیر و در لحظه، اما قاطع و با کارتی به برندگی کارد. تنها تغییر جاوید در این سالها، عوض شدن موتورش است؛ موتور یاماهای 80 آبیاش، هوندای 125 قرمز شده است.