• ۱۴۰۳ جمعه ۷ دي
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 4379 -
  • ۱۳۹۸ پنج شنبه ۹ خرداد

نرو، بمان

سارا مالكي

بايد يك ليست درست كنم تا از روي آن بدانم هر هفته بايد به كي زنگ بزنم. مي‌توانم هر روز هفته را به يكي اختصاص بدهم، اين‌طوري هفته‌اي يك بار در يك روز مشخص مي‌توانم با هر كدام از آنها صحبت كنم. آنها كه رفته‌اند كمتر يادشان مي‌ماند به آدم زنگ بزنند. واقعيت اين است كه من هم كه اينجا مانده‌ام خيلي وقت‌ها آنقدر درگير خبرها و كارهاي روزمره و چه كنم‌هايم مي‌شوم كه يادم مي‌رود يك هفته است با كسي از آنها كه روزگاري با هم گذرانده‌ايم، صحبت نكرده‌ام.

بايد هرچه سريع‌تر اين ليست را درست كنم. مثلا شنبه را بگذارم براي تلفن زدن به سوئد و صحبت كردن با خواهرم. يكشنبه را بگذارم براي زنگ زدن به دوستي كه هميشه غبطه هوشش را خورده‌ام و حالا در امريكاست. دوشنبه‌ها را خوب است بگذارم براي تلفن به دوست ديگري كه رفته پاريس و فعلا كار مشخصي ندارد و مي‌تواند توي يك روز كاري صحبت كند.

سه‌شنبه را هم مي‌گذارم براي تماس با آلمان و دوست ديگري كه دوربينش را برداشت و رفت. روزهاي ديگر هفته را هم مي‌گذارم براي بچه‌هاي فاميل؛ هم‌دوره‌هايي كه آرام و قرار نداشتند كه زودتر همه‌چيز را بگذارند بروند جاي ديگري براي خودشان خانه درست كنند. شايد اگر هر هفته با آنها صحبت كنم بتوانم بفهمم چرا انقدر براي رفتن عجله داشتند و حالا كه آنجا هستند زندگي براي‌شان چه رنگ و بويي دارد.

حتي شايد از لابه‌لاي حرف‌هاي‌شان بتوانم تفكرات ته ذهن دختري را بيرون بكشم كه آن روز توي اتوبوس داشت ماجراي رفتنش به تركيه را براي زني تعريف مي‌كرد. دختر مي‌گفت «نمي‌دونم تركيه چي داره كه ايراني‌ها انقدر دوست دارن برن اونجا.» از ادامه حرف‌هايش فهميدم كه چهار ماه در استانبول، همانجايي كه مي‌گفت «به نظرم اصلا قشنگ نيست» قاچاقي كار كرده. توي رستوران و آرايشگاه و هرجايي كه مي‌توانسته. بعد يك روز تمام مداركش را گم مي‌كند و با سختي فراوان برمي‌گردد به ايران. هنوز درگير كارهاي اداري مربوط به مدارك شناسايي‌اش بود و با وجود آن همه سختي كه كشيده بود، بي‌تاب رفتن. مثل پرنده‌اي بود كه در قفسي مانده و براي پرواز كردن خودش را به در و ديوار مي‌كوبد. مي‌گفت بعد از تمام شدن كارهاي اداري، از راه‌هاي تازه‌اي كه ياد گرفته از ايران مي‌رود. مي‌گفت حالا تجربه‌هاي بيشتري دارد، راه و چاه را بيشتر ياد گرفته‌ و اين بار مي‌تواند طوري برود كه برگشتي در كار نباشد. داستانش آنقدر عجيب بود كه مجبور شدم براي شنيدن پايانش چند ايستگاه جلوتر از جايي كه مي‌خواستم پياده شوم.

خيلي به حرف‌هاي آن دختر فكر كردم، به داستانش كه بي‌پايان به نظر مي‌رسيد. به دلايلي كه دوستان و بچه‌هاي فاميل براي رفتن داشته‌اند هم زياد فكر كرده‌ام. من حرف‌هاي آنان را مي‌فهمم چون دقيقا همان‌جايي هستم كه آنها ايستاده‌اند. توي همين شهر و همين كشور و روي همين خاك ايستاده‌ام كه برايم مثل پدر و مادر است. من مي‌توانستم آن دختري باشم كه بدون هيچ مدرك تحصيلي يا پشتوانه مالي و تخصص، دل را به دريا زده و تنها خواسته‌اش اين بوده كه «برود.» يا مثل يكي از ده‌ها دوست و هم‌دانشگاهي‌ كه با زدن تيك ليسانس بليت‌هاي‌شان را خريدند و رفتند.

اما من هنوز اينجا ايستاده‌ام و به دلايل آنها گوش مي‌دهم و به آنها فكر مي‌كنم. نمي‌توانم حرف‌ها يا دلايل‌شان را رد كنم اما اين را هم نمي‌توانم بفهمم كه چرا بايد رفت و در جاي ديگري شروع كرد به ساختن؟ اين رها كردن يعني چه و آيا همين رها كردن‌ها نبوده كه ماندن را براي بقيه هم سخت‌تر كرده؟ هزار تا سوال شبيه اينها توي ذهنم چرخ مي‌زند و براي‌شان جوابي قطعي پيدا نمي‌كنم. همين‌ها و دلايل ديگري هم باعث شده بمانم اينجا يا نخواهم مانند خيلي‌ها كه رفتند تا غروب آفتاب را از منظره ديگري تماشا كنند، اقدامي عملي براي رفتن بكنم. بدي ماجرا اما آنجاست كه بعضي وقت‌ها تمام اين سوال‌ها و دلايل را گوشه‌اي مي‌گذارم و روي نقشه دنيا به جاهايي نگاه مي‌كنم كه فكر مي‌كنم «شايد آنجا بهتر باشد.»

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون