روز سيويكم
شرمين نادري
دارم راه ميروم و حواسم به ابرهايي است كه انگار دارند به هم نزديك ميشوند و توي گوش هم فرياد ميزنند، پاهايم را به زمين ميزنم و ميدوم، بعد اما توفان شروع ميشود و باد ميافتد پي من كه
حيران حيران آدمها و درختها و باد را نگاه ميكنم، بعد در يكچشم بههم زدن خيابان كريمخان را باد ميبرد انگار، درختها كمر خم ميكنند تا روي زمين و باران ريزي ميبارد و مردم دست روي سر و چشمشان ميگذارند و به سمت ديوارها و سقفها ميدوند، من اما توي گوشي دنبال اطلاعيه هواشناسي ميگردم و چيزي پيدا نميكنم، انگار هواشناسان هم مثل من گول قشنگي بهار را خوردهاند، به خودم ميگويم تمام ميشود، راه برو و قدمهايم را تند ميكنم و از كنار ساختمانها ميدوم و خودم را ميسپرم در دست بادي كه ميبردم سمت خيابان حافظ، كمي پايينتر از چهارراه كريمخان و حافظ، نرسيده به آن پل قديمي، خانه قديمي قشنگي است با درخت عرعري در وسط حياط و باغچه كوچكي كه درست قبل از عيد در حال پيادهروي كشف كردهام.
اسمش را گذاشتهاند استوديو مردم، چندين جوان دورهم جمع شدهاند و توي زيرزمين يك خانه قديمي، طراحي ميكنند، مجسمه ميسازند، روي بشقابهاي سفالي نقاشيهاي ناب ميكشند و لعاب ميزنند و به آدمهايي كه هنر دوست دارند ميفروشند.
وقتي در قديمي خانهشان را ميزنم و پاي بيقرارم را كمي، فقط كمي در حياطشان سبك ميكنم، ميبينم همه آدمهايي كه دورخيز نشستهاند، قلم توي دستشان دارند و ميخندند.
به خودم ميگويم اينجا هم بخشي از شهر است، شهر شلوغ و پر از دود و حوادث من و چه آسان و بيحاشيه دارد هنر ميسازد.
به امير ابراهيمزاده كه دارد چرخ سفالش را نشانم ميدهد، ميگويم خيليها حتي نميدانند كه هنرمند هستند و امير ميگويد، خيليها حتي نميدانند كه اين شهر قشنگ است. بعد ميگويد دلش ميخواسته اتاقِ كاري درست كند در جايجاي شهر، براي آنها كه دوست دارند نقاشي بكشند و مجسمه بسازند، بههمين سادگي و بدون هيچ شيلهپيلهاي و بعد ميگويد، اينجور چيزها پول ميخواهد و دستآخر هم هميشه تبديل ميشود به كافه، بعد ميگويد، اما ما يك روزي يك خانه بزرگ ميسازيم و همهمان فارغ از هر فكر و خيالي توي اين شهر نقاشي ميكشيم. ميگويم مهم نيست اتاق شما كوچك است، آدمهاي اين شهر، هرچقدر هم حواسپرت باشند، نقاشيها و مجسمههاي خوب را توي شهر ميبينند و دوست دارند. بعد ميگويم ببخشيد پايم ميخواهد باز راه برود و امير ميخندد و ميگويد راه برو و من راه ميافتم در خيابان بلند حافظ، به سمت شمال ميروم، از كنار پارك حافظ ميگذرم و نگاه ميكنم به شاخه شكسته درختي كه آخرين يادگار باد بيخبر امروز است، بعد بازهم به سمت شمال ميروم، از كوچه پسكوچههاي خيابان لارستان ميگذرم و درختهاي شكسته و برگهاي ريخته را نگاه ميكنم و يكدفعه نگران پروانههاي سرخ ميشوم، راستي در اين باد و توفان پروانهها چه شدند، نكند با باد رفتند؟ هوا دارد تاريك ميشود و پاي بيقرارم سرگردان ميچرخد توي كوچهها و به دنبال پروانه ميگردد، زير درخت توت كوچكي در يكي از فرعيها ميايستم و به آدمها كه بيفكر ميگذرند، نگاه ميكنم و به خودم قول ميدهم هر اتفاقي كه افتاد، هر سيل و زلزله و رنجي كه در جهان بود، من بازهم دنبال پروانهها بگردم و حتي شايد يك روز يك پروانه سرخ روي بشقابي نقاشي كنم.