سعدي گفت: گويند مگو سعدي چندين سخن از عشقش / ميگويم و بعد از من، گويند به دورانها.
و اينك فوآد نظيري ميگويد بعد از استاد عشق، به دورانها كه او از سر گذرانده. به جواني در زير و روي انقلاب و اكنون. به ميانسالي. به بحران جهاني ناپايدار. و در اين ناپايداري روز به روز، نظيري گويي چنان محكم با جان خويش ايستاده كه همه ظرافت روزمره جهان با اوست و غمي از نبودن جهان. در چنين روزگاري- ناگزيرم بگويم چنين ناباور، هولناك- سخت است عاشق بودن و عاشقانه سراييدن، نه از سر لفاظي كه از سر جان.
مجالي نيست پرتو عقل به همه كارهاي او كه بايد مجالي كرد بر اين همه كار و كوشايي. اما ديدن آخرين دفتر شعر او- بالي از عقيق و بالي از چخماق- خود كفايتي است بر اينكه بگويم اگر سعدي حق همه عاشقانهسرايان جهان را خورده، گويي شمهاي از براي فوآد گذارده كه نامش، دل اوست. فوآد نظيري، در اين دفتر- و در زندگياش هم- همه دل است گويي.
اگر اين ميگويم، به واقع كه من تلخ از ايام، چندان دلي به عاشقانه بودن ندارم و اگر هست، خشونت عشق بودلري را به نقش زمانه بيشتر ميبينم. اما در جهاني كه عشقها گم شده و روزمره سود شقاوتهاست و هراس دزديدن هر آن خيال كه ميتواند بود، زنده بودن در پناه تجير آبي عشق، خود ميتواند عصياني باشد عليه همه پليديها. رستاخيز كلمات در روشني و خردك شرري كه هنوز هست كه جان را آتش زند و چه خوشا كه جهان در چنين بترروزي بر كسي چنين رنگين باشد و در رنگهاي شفاف آبرنگي آن، در غلتش روزمرهها، بوي گمشده گذرها و فضاها را، چون بوي گمشده اقاقيها، در تهرنگ ژاكت خاكستري لغزاني ميتوانيم شنيد و اين روزمره ريزبافت را در اشتياقي نبافته در كلمات كه آغشته به هستي كلمات ديدن. اين ديدن ديگر نه از سر بيخيالي كه نداي جهان گمشده است. يافتن جهان. جهان نه از براي جهانخوارگي روزمره شده، كه جهان را در بالا رفتن از پلهاي ديدن، بيطمعي، براي خود جهان: براي جاني كه ميتواني با او بود و با هم ديد درياي فاصله جهان را.
ميان بود و نبود ما، دريايي است
اي يار/ بيا/ ميان بود و/ نبود خود/ آزاد/ دريابيم دريا را.
اما كه عاشقانهسرايي، شايد بشود گفت سختترين نوع شعر است؛ نوعي به مصاف رفتن كل ادبيات است كه آنقدر سرودهاند كه سخت است كلمات از فرسودگي به در آيند؛ گرچه از هر زبان كه شنيدهاند نامكرر بوده. اما واژهها محدود ماندهاند بر چيزي كه نامحدود است و به در آوردن واژه از محدوديتهاي آشنا شده و ساينده، كاري است سخت. به مثال واژه يار در فارسي از كهنترين دوران شعري ما، تا به كنون چندان به كار رفته كه اكنون كلمه پيري است كه ديگر ميشود گفت كاري از آن برنميآيد. جوان كردن و كار كردن دراماتيك چنين واژهاي را گاهي در شهامت سطرهاي فروغ يافتهايم و ديگر اما بايد گفت اكنون نظيري كه ديگر اين واژه را به ترتيبي ديگر احيا كرده كه در گزارههاي نظيري، يار ديگر يار مطلق هميشگي نيست. بل، ياري است كه از او ميتوان پرسيد:
- بگو به كجا ميبرد اين ژاكت كامواي خاكستريات/ مرا/ اي يار!
اين يار، مرجع مشخصي دارد. يك اوي بيارجاع و بينشان نيست -رايج اغلب عاشقانهها- كه جوششي است بر پردههاي بيبديل بازي زايايي زمان. شادماني ديدن:
- پالتوي پشمي ماهوت/ شال پشمين خاكستري/ همرنگ ژاكت تو/ برق ميزند
شيشههاي عينك دور فلزياش در نور نيمرنگ زمستاني/ دود خاكستري فام پيپ براقش.
اين، نه ديدن چخوف است فقط كه تصوير يك پرتره خلاق است از زندگي كه ميتواند معنا كند يك لحظه حركت مواج ژاكتي را كه خاكسترياش را ميشناسي و نشستهاي و ديدهاي:
- او ميرود درون عمارت/ مينشيند پشت ميز كنار بخاري چوبي/ بر انبوه كاغذهاي كاهي پيش روش/ نوشتن نمايشنامه عاشقانهاي را/ به نام تو/ آغاز ميكند.
اين واقعنگاري، گرچه تخيل يك حركت از يك نويسنده قرن نوزدهاي باشد، با اتفاق تصويري از يك نمايش، به امروز ميرسد و اين وصل كردن دو ريزبافت دو جهان- زمان، خود كشف ظرفيت شعري در درون زبان- تصوير است كه الوآر ميگويد:
شعر زندگي است. شعر راستين بسنده ميكند به برهنگيهاي خام.
و مالارمه ميگويد: - چيدن يك رويا.
به واقع ميتوانم گفت نظيري، روياهاي خود را از زندگي روزمره ميچيند و واقعيت را روايت يك رويا ميسازد، چون نشستن نيمكت سبز، يا بر صندلي يك سالن تئاتر و جهان را در نمايشنامهاي در اضطراب ديدن كسي ديدن.
- ناگاه/ از ازل ندانستهام/ تو آمدي
- در اضطراب زمان/ سراغ نهانيترين كتابخانههاي جهان را (گوشهاي به بورخس) از چشمان رازناك تو ميگيرم/ ور از لايزال عاشقانههاي چخوف را/ در راز بازي تو ميجويم/ به بازي بيزوال و/ فريباي عشق و/ مرگ/ بر سكوب رفيع تماشا.
كه وصل ميشود به لحظهاي همان قدر روزمره كه در ايجاز تصوير چخوف:
- تو نشستهاي و/ كتاب ميخواني/ يا لباسهايت را اتو ميكني/ يا قهوهات را مينوشي/ پرنده/ ميرود/ روي ايوان/ كنار گلدانها/ چخماق ميزند و/ شعله بنفش شاخه سنبل/ به گلداني از عقيق/ روشن ميكند و/ بازميگردد.
در كتابخانهات/ كمكم/ لبه كاغذ كتابها/ كهنهتر از/ ديروز ميشوند.
چنين ديدن لحظههاي گمشونده، آن عشق تصويرشدهاي است كه جسميت زمان از دست رفته را... نه كه باز مييابد كه ميآفريند و اين آن عشق بنفش رنگي است كه در اين دفتر موج ميزند. در:
- بنفشاي بيامان شب زمستاني.
در اين زمانهاي كه هيچ موجي جدي نيست يا واقعي نيست، واقعيت اين ريزبافت تصاعديافته به اثير، نه يك رئاليسم عام كه ديدن مهجوريت فيگورهاي جهاني است كه منقطع از هم، در هياهوي اضطرابها گم شدهاند و نه اين نه كاري كم كه كشف دوباره جهان است يا بگويم اختراع جهان كه شاعران جهان را اختراع ميكنند و كلمات در اين اختراع به رستاخيز ميرسد.
كه فوآد در بيقيامترين سجده فرصت، اشاره ميكند به زيبايي- به معناي استتيك- جسم- ژاكت خاكستري به تن داري و/ شالي از گلبوتههاي سرخ بهاري/ افكندهاي به دوش/ و دوبافهي گيسوي تابناك/ آويخته/ تا زير غنچههاي گرم پستانهايت.
و از جسم به كلمه:
- آه/ نميدانم اي يار/ نميدانم/ كجاي نهان جان و/ نهفت بيانتهاي جهان/ حيران حضور تواند/ اين همه واژههاي/ سرگردان.
و ميتوانم گفت نظيري بار ديگر در شعر ما، واژههاي سرگردان را كه ميان انبوه زبان گمگشته روزنامهها و قطعه ادبيسراييها گمشدهاند، گرد آورده تا با آنها زندگي را به نام شعر، نو كند و عشق را انگشت در كرده باشد به ناميدن:
- كه ديگر مرا/ اميد محض/ همين يگانه زيبايي شكاف خورشيد است/ كه حاصل بماندم/ از اين بودن زيبايي بيبديل و/ پرادبار.
اگر به گفته اوسيب بريكرويم كه ميگويد معني اصلي شعر در آواهاي آن است. در آواهاي اين دفتر، روشنايي شادمانيهاست حتي بر لحظات برگهاي پاييززده و آنجا كه از ملال آذرهاي بطيل گفته ميشود گويي اين ملال بخشي از شادماني هستي روزمره است. گويي آواي كلمات، زندگي را چون شرابي سردافكن نوشيدهاند.
و از اين شايد ميشود گفت كلمات در گزارهها، شفاف و بيغش همنشين ميشوند. هيچ اعوجاجي در گزارهها نيست. عشق تصويري بيرون از كلمات نيست. بل به خود كلمات است. ميشود در لغزاني بيخراش آنها، شبي را تا به سحري زودرس رسيد. آبي سرد شسته بهشينم.
ريتم صداي كلمات در گزارهها، نه توصيفي كه ريتم روايي است و قطعه نه در موضوع كه در ساختار خود به روايت عاشقانه بدل ميكند- نه توصيف عاشقانه- چنانكه گاه به يك نمايشنامه ميرسد كه شرح صحنه خود شعري است از فضا و غياب، به حضور كاراكتر- تصوير كلامي- شدت ميدهد و جهان خاكستري همچنان مستقر در واقعيت جزميه خود ميتواند فراواقعيت را فراخواند و جهان را چنان نو كند كه مدتها بود چنين عاشقانه نديده بوديمش.
در دو دههاي كه زبان خاصه در رسانهها، به بيمدلول شدن و خارج شدن از ذات تمدن زبان رفتهاند، چنين زباني در اين دفتر، سعديوار، صلاي شعريت هستيمند زبان است و حضور سهلممتنع همواره زبان پارسي در ذاتيترين توانايي خود؛ شعر.
و اين هديهاي است كه اين دفتر شيدا به كمترين ميتواند بيشترين را بر ما آورد و وازدگيهاي جهان هراسزده را در تكان آستيني به حكايت غروب، كيمياگون در كلمات ذوب كند.
و بار ديگر مزه مسرت عشق را بچشاند بر ما كه بيمزه زندگي ميكنيم.