جنگ بس من شاعرم
اسدالله امرايي
كتابِ «كابوي تحملناپذير پنج داستان و دو خطابه» اثر روبرتو بولانيو با ترجمه وحيد عليزاده رزازي در نشر بيدگل منتشر شده. مجموعه با اين نقلِ قول از فرانتس كافكا آغاز ميشود: «چهبسا در نهايت چيز چنداني از كف نخواهيم داد.»
بولانيو چند روز پيش از مرگ كتاب را به ناشر ميسپارد. يكي از خطابهها را با عنوانِ «ادبيات + بيماري = بيماري» به پزشكِ معالجش دكتر ويكتور بارگاس، متخصص كبد تقديم كرده است. بولانيو اين مقاله را در سال 2003 نوشت؛ زماني كه بيمارياش به اوج رسيده بود و ميدانست سرطان كبد او را از پا
در خواهد آورد.
بولانيو در بخشي از مقاله با عنوان بيماري و آزادي مينويسد: «نوشتن در باب بيماري خاصه اگر كسي سخت بيمار باشد، ممكن است بدل به شكنجه شود. نوشتن در باب بيماري، وقتي شخص هم سخت بيمار است و هم خودبيمارپندار، نوعي رفتار مازوخيستي يا از سر استيصال است اما در عين حال ميتواند كنشي رهاييبخش باشد.»
بولانيو مينويسد: «بهراستي سالمتر است سفر نكردن، سالمتر است جنب نخوردن و هرگز از خانه پا بيرون نگذاشتن، بهتر است در زمستان خود را با لباسي گرم بپوشانيد و تنها در تابستان شال گردنتان را برداريد، سالمتر است نه دهان بگشاييد و نه پلك برهمزنيد، سالمتر است نفس نكشيدن.
اما حقيقت اين است كه نفس ميكشيد و رهسپار سفر ميشويد.» روبرتو بولانيو از داستاننويسهاي محبوب امريكاي لاتين در ايران است. مجموعه پنج داستان با نامهاي جيم، كابوي تحملناپذير، پليس موشهاي صحرايي، سفر آلبارو روسلو و دو قصه كاتوليك. ادبيات + بيماري = بيماري و افسانه كثولهو هم خطابههاي كتاب هستند.
كابوي تحملناپذير را ميتوان به واقع واپسين اثر بولانيو به حساب آورد يا دست كم آخرين اثري كه به دست خودش به ناشر سپرده. خانواده او از طبقه فرودست جامعه بودند و بولانيو براي كمك به خانواده و تامين مخارج زندگي از كودكي شغلهاي مختلفي را تجربه كرد. او سرانجام تحصيل را كنار گذاشت و به خبرنگاري مشغول شد و به گروههاي سياسي پيوست.
او در جواني بيشتر شعر ميسرود اما در دهه چهارم زندگياش ازدواج كرد و پس از آن براي درآمد بيشتر به نثر روي آورد. بولانيو در سالهاي آخر زندگياش با وجود شرايط نامناسب جسماني و پيشرفت بيماري كبدي كه به آن مبتلا بود، با دقت و بهطور پيوسته كار ميكرد.
برخي مهمترين آثار او مانند ۲۶۶۶، ستاره دوردست، شبانه شيلي و موسيو پين به فارسي ترجمه شده. «سالها پيش دوستي داشتم به نام جيم و از آن موقع تا حالا هرگز امريكايياي غمگينتر از او نديدهام. مردان سرخورده زيادي ديدهام اما هيچ آدمي را نديدهام كه به اندازه جيم غمگين باشد... در امريكاي مركزي چندين و چند بار خفتش كرده بودند، باوركردني نبود چرا كه او از تفنگداران دريايي و تكاوران كهنهكار در ويتنام بود. جيم ميگفت، جنگ بس حالا من شاعري هستم.»