دوربرگردان
سروش صحت
مردي كه جلوي تاكسي نشسته بود، گفت: «خيلي ممنون، پياده ميشم.» تاكسي ايستاد. مرد پياده شد، وقتي ميخواست كرايهاش را بدهد، راننده گفت: «امروز من از هيچكس كرايه نميگيرم.» مرد پرسيد: «چرا؟» راننده گفت: «فردا شب عروسي پسرمه، امروز از هيچ مسافري كرايه نميگيرم.» مرد گفت: «مبارك باشه، ايشالا شاد باشن.» و رفت. زني كه عقب تاكسي نشسته بود با لبخند گفت: «كاش امروز هر جا ميخواستيم بريم با شما ميرفتيم.» راننده هم خنديد. موبايل راننده زنگ خورد. راننده هدفونش را به گوشش زد و مشغول صحبت شد: «جان... الان مسافر دارم... چي؟... چرا؟... يعني چي؟... آخه يعني چي؟... من الان مييام» راننده به شدت عصبي بود. گفت: «ببخشيد ميشه خواهش كنم پياده بشين، براي من يه كار فوري پيش اومده» زن پرسيد: «ببخشيد چي شده؟» راننده گفت: «عروسي به هم خورده.» زن گفت: «وا... آخه چرا؟» راننده گفت: «نميدانم والا...» زن گفت: «حالا ما بايد كرايه بديم يا هنوز كرايه نميگيريد؟»