بيبي تاجور، در حالي كه نخ كامواي آبي رنگش را ميكشيد و چندبار دور دستش تاب ميداد، گفت:
نميدونم والا گيسوجان. نميدونم با اين دختره چه كار كنم. هر قدر بهش ميگم اينقدر تو خودش نباشه و پاشه يه دستي به سر و روي اين خونه و خودش بكشه به خرجش نميره كه نميره، شما بگو چه كار كنم؟
گيسو، سري تكان ميدهد و ميگويد:
خب اين به خاطر سن و سالشه، معمولا همه دخترا تو اين سن و سال همينجورن. بايد باهاشون مدارا كرد.
بيبي، آهي ميكشد و ميگويد:
آخه دختراي ديگهام اينجوري نبودن، نميدونم اين چرا بينشون اينجوري دراومده.
گيسو، زير چشمي نازپري را از نظر ميگذراند. الحق كه زيباست. همين چشمهاي خمار و موهاي پركلاغياش باعث اين همه غرورش شده فقط خدا كند كه اين زيبايي كار دستش ندهد.
همين ديروز بود كه از راز دخترك آگاه شده بود. چند روز مانده به عروسي به دخترش گفته بود كه از مدتها قبل عاشق ماهور بوده ولي نميدانسته چطور بايد عشقش را به او نشان دهد. چندبار سعي كرده به شكلهاي مختلفي سر راه ماهور قرار بگيرد ولي موفق نشده و اينقدر اين دست و آن دست كرده كه كار از كار گذشته است.
بيبي، بيتوجه به نگاههاي گيسو تند و تند مشغول بافتن ميشود بايد هر چه زودتر دامن خورشيدش را تمام كند. چند وقت ديگر عروسي است. كلي كار دارد كه انجام نداده است. نخ سفيد را چندبار ميكشد تا دامن پرچين دخترك زودتر جان بگيرد. كاش هر سريعتر عروسي به خوبي و خوشي تمام شود و او با خيال راحت بتواند فكري براي نازپرياش كند.
نازپري گيسهاي مشكياش را چندبار توي هوا چرخاند و با گلهاي صورتي دامنش كه با اصرار از بيبي خواسته بود شبيه آن تاجي هم براي روي موهايش درست كند بازي كرد. همين روزها عروسي زيبا بود با ماهور. هر چند اصلا از اين ازدواج خوشحال نبود ولي چارهاي هم نداشت. بايد عشقش را همانجا دفن ميكرد.
بيبي تاجور دامن را كه تمام كرد، باقيمانده كاموا را گلوله كرد و گذاشت توي سبد حصيري. با خوشحالي نگاهي به دامن پرچين سفيد انداخت و خورشيد را صدا كرد تا هر چه زودتر دامن را توي تن دخترك ببيند. خورشيد چرخيد و چرخيد پيرزن سرش گيج رفت.
بيبي كشانكشان خودش را توي آشپزخانه رساند تا شامي حاضر كند. شب قرار بود كه آخرين حرفهايش را با ماهور بزند. بايد پسرك قول ميداد كه دخترش را خوشبخت كند، همينطور كه نميتوانست دست دخترش را توي دستش بگذارد.
بوي پياز داغ كه بلند شد، بيبي تاجور كاسههاي آبي سرسفالي را پر از آش كرد، رويشان كشك ريخت و كمي هم به دستش پيچ و تاب داد تا طرحي روي آش انداخته باشد و بعد شروع كرد به نصيحت كردن.
-هفته ديگه عروسيه. دخترم داره مياد خونت مبادا اشكشو دربياري. نبينم بچهام غصهدار باشه. ماهور همانطور سر به زير و باحيا حتي سرش را بالا نياورد و به چشم گفتني اكتفا كرد.
بيبي كه حالا داشت پيازها را كه چند تاش هم زيادي برشته شده بودند را روي كشك ميريخت ادامه داد:
-واي به حالت ماهور اگه يك روز بفهمم كه توي قلبت ديگه جايي براي زيبايم نيست. ديگه خاله بيخاله...
اون روز اگه برسه بدون كه خودم با همين دستا نابودت ميكنم.
ماهور، بيتوجه به حرفهاي بيبي زير چشمي زيبا رو ميپاييد كه ساكت و آرام نشسته بود كنار سفره كه پر از طرحهاي چلوكوبيده و قيمه بود و از زير روسري گلبهي كوتاهش كه نصف موهايش را پوشانده بود، طوري به زمين چشم دوخته بود كه انگار هيچوقت نميتوانست سرش را بلند كند.
بيبي، كشانكشان كاسهها را توي سفره گذاشت. خيلي سنگين خودش را انداخت روي زمين نگاهي به ماهور انداخت و نگاهي به زيبا.
- خوب حالا آشتون رو بخوريد، سرد ميشه.
نازپري كه انگار از بوي پياز داغ حالش بد شده باشد، خودش را به خواب زد. دوست داشت هر چه زودتر شام تمام ميشد و ماهور ميرفت سر جاي خودش. جايي نه كنار زيبا.
هر چه فكر كرد نفهميد كي اين دوتا عاشق هم شدند و يادش نيامد كه آنوقتها او كجا بوده و چه كار ميكرده و چرا نتوانسته بود با آن همه زيبايي جايي در قلب ماهور پيدا كند.
زيبا چطور توانسته بود با آن مشكل پاي راستش كه كوتاهتر از پاي چپش بود خودش را در قلب پسرك جا كند. كاش او هم ميتوانست معشوق كسي باشد به زيبايي ماهور.
بيبي، بعد از رفتن ماهور دوباره رفت سراغ كامواهايش، فكر كرد به آن زماني كه زيبا را
به دنيا ميآورد.
همان روز كه كاموايش تمام شد و يك پاي دخترش كوتاهتر از پاي ديگرش شده بود و او چقدر غصه خورده بود.
شب به نيمه رسيده بود.
بيبي به افكارش اجازه ميدهد آزادانه در سرش جولان بدهند. اينطور زودتر بافتنش تمام ميشود. تنها توقعي كه از دامادش دارد اين است كه به دخترش وفادار باشد، همين.
چشمهايش را كمي روي هم ميگذارد تا خستگياش كمتر شود.
دارند آماده ميشوند كه عروس را به حمام ببرند. دور و بر عروس شلوغ است و ورودي در خيس خيس. سعي ميكند روي نوك پا و آهسته قدم بردارد تا كوتاهي پايش كمتر احساس شود. وارد حمام كه ميشود همين كه صداي كل كشيدن بلند ميشود، ناگهان هل ميشود و سر ميخورد تا پاي حوض كوچك ورودي در. همه ساكت ميشوند. همه جا تاريك ميشود. چشمش را كه باز ميكند توي خانه است. بالش زير سرش دارد و چند تكه پنبه را چپاندهاند توي سوراخهاي دماغش. لباسش هم قرمز است. صداي پچپچي را از اتاق كناري ميشنود و صداي مادر شوهرش را كه مثل كوهي آوار ميشود روي تنش.
- من از اول هم با اين ازدواج مخالف بودم. آخه مگه بچهام چه گناهي كرده كه بايد تا ابد پاسوز اين دخترك بشه. من كه گفتم؛ راضي نيستم... تو هي چي ميگي اين وسط...
و پسرش را -داماد را- هل داده بود تا نزديك در. چشمش كه به عروسش ميافتد سرش را مياندازد پايين.
صداي رفتنشان را ميشنود. رفتن مادرشوهرش و بقيه را و عروسي همانجا تمام ميشود.
گلوله كاموا از روي دستان بيبي كه سر ميخورد تا نزديك ديوار چرت بيبي پاره ميشود. سرش را كمي به اطراف ميچرخاند. هوا هنوز تاريك است. ميلههايش را توي يك دست ميگيرد و بلند ميشود تا كنار ديوار تا گلوله نخ را جمع كند كه نجواي محزوني به گوشش ميرسد. گوشهايش را تيز ميكند. نازپري است كه دارد آهنگ غمناكي را ميخواند.
- چرا هنوز نخوابيدي؟
نازپري از گوشه چشمش به بيبي نگاهي مياندازد و بعد به سرعت نگاهش را جمع ميكند.
- خوابم نميآد.
بيبي ميگويد:
- خواهر عروس بايد زود بخوابه كه فرداي روز عروسي بتونه يك تنه مجلس رو بچروخونه.
- حالا مطمئني عروسي سر ميگيره؟
بيبي متعجب توي چشمهايش زل ميزند. چشمهايش برق خاصي دارند كه بيبي اصلا دوست ندارد.
نازپري ادامه ميدهد:
- حالا صبر كن ببين تا روز عروسي داماد پشيمون نميشه.
بيبي تاجور به پهناي صورتش اخمي ميكند كه تا به حال كسي نديده...
- براي چي مگه كسي چيزي گفته؟
نازپري دسته گيسوي سياهش را به يك طرف ميچرخاند و دستي روي آنها ميكشد و ميگويد:
نه ولي آخه چه جوري ممكنه يه نفر بينشون نباشه كه عيب زيبا رو نديده باشه يا به ماهور چيزي نگفته باشه.
بيبي دهانش باز ميماند به نازپري خيره ميشود.
- الان هم خيليها حاضرن جاي زيبا باشن. آخه ماهور هم خيلي قشنگتره هم خيلي آقاست. شل هم نيست.
توي ذهنش دوباره تكرار ميشود.
- شل هم نيست.
اين حرف را يكبار ديگر هم شنيده بود.
خانه به يكباره خلوت شده بود. از آن هياهوي روز قبل هيچ خبري نبود. خاله زيور آخرين نفري بود كه صبح زود با ماشينهاي خطي رفته بود. هيزمهايي را هم كه براي تنور آورده بودند مادر، بعد از رفتن خاله، دم درآماده گذاشته بود تا قوم داماد بيايند و ببرند. حالا كه عروسي بههم خورده بود دليلي نداشت كه آنجا بمانند.
عمو و زنعموي داماد كه براي بردن هيزم آمده بودند با اصرار مادر براي خوردن چاي توي اتاق نشستند. حاج عمو، همانطور كه استكان را سر ميكشيد، گفته بود:
- بدت نياد همشيره، ولي بايد قبول كني كه اين ازدواج بهصلاح هيچكس نبود. دخترهاي سالم اين روزا سن و سالدار ميشن تو اين ده، چه برسه به دخترت كه...
و باقي حرفش را با چاي و پورهاش سر كشيده بود. در آخر هم اضافه كرده بود:
- مبادا نفرين كني همشيره... ماهور، اگه امروز هم پاي اين ازدواج ميموند معلوم هم نبود كه فردا طوق اين وصلت را از سرش بيرون نكنه. همون بهتر كه شناسنامه دخترت پاك موند.
و مادر گريه كرده بود به اندازه همه صبحها و شبهايي كه خون نگريسته بود.
بيبي به خودش كه آمد، نازپري توي دستهايش بود و دستهايش از شدت عصبانيت ميلرزيدند.
راست ميگفت: اين ازدواج به صلاح هيچكس نبود و همان بهتر كه تمام اين سالها شناسنامهاش پاك مانده بود.
بيبي عروسك قشنگش را كمي بالا و پايين كرد، دنبال نخي كه كورش كرده بود، گشت. به خودش كمي مسلط شد تا لرز دستهايش كمي كمتر شوند بعد با عصبانيت نخ را كشيد. حالا پاي راست نازپري كوتاهتر از پاي چپش شده بود. حالا شل شده بود. به كشيدن ادامه داد. به دامن چيندارش رسيد. عروسك چرخيد و چرخيد حالا موهايش، گيسهاي پركلاغياش، كوتاه و كوتاهتر ميشدند و گلسري كه گلهايش از سر گلهاي دامنش بود.
بيبي به زيبايش فكر كرد كه حالا داشت خودش را براي مراسم آماده ميكرد و به ماهور كه دلش براي زيبايش ميتپيد. به چشمهاي سبز نازپري رسيد و نگاهي كه هيچوقت دوست نداشت به خودش كه آمد كلي نخ رنگاوارنگ پايين پايش ريخته بودند. بعد برگشت گلوله نخ را و عروسكش را گذاشت توي سبد حصيري بعد از عروسي فكري برايش ميكرد حالا وقت تنگ بود.
بايد حاضر ميشد عروسي عروسكهايش نزديك بود.
بيبي كشانكشان خودش را توي آشپزخانه رساند تا شامي حاضر كند. شب قرار بود كه آخرين حرفهايش را با ماهور بزند. بايد پسرك قول ميداد كه دخترش را خوشبخت كند، همينطور كه نميتوانست دست دخترش را توي دستش بگذارد.
بوي پياز داغ كه بلند شد، بيبي تاجور كاسههاي آبي سرسفالي را پر از آش كرد، رويشان كشك ريخت و كمي هم به دستش پيچ و تاب داد تا طرحي روي آش انداخته باشد و بعد شروع كرد به نصيحت كردن.
-هفته ديگه عروسيه. دخترم داره مياد خونت مبادا اشكشو دربياري. نبينم بچهام غصهدار باشه. ماهور همانطور سر به زير و باحيا حتي سرش را بالا نياورد و به چشم گفتني اكتفا كرد.
بيبي كه حالا داشت پيازها را كه چند تاش هم زيادي برشته شده بودند را روي كشك ميريخت ادامه داد: واي به حالت ماهور...
بيبي به افكارش اجازه ميدهد آزدانه در سرش جولان بدهند. اينطور زودتر بافتنش تمام ميشود. تنها توقعي كه از دامادش دارد اين است كه به دخترش وفادار باشد همين.
چشمهايش را كمي روي هم ميگذارد تا خستگياش كمتر شود.
دارند آماده ميشوند كه عروس را به حمام ببرند. دور و بر عروس شلوغ است و ورودي در خيس خيس. سعي ميكند روي نوك پا و آهسته قدم بردارد تا كوتاهي پايش كمتر احساس شود. وارد حمام كه ميشود همين كه صداي كل كشيدن بلند ميشود، ناگهان هل ميشود و سر ميخورد تا پاي حوض كوچك ورودي در. همه ساكت ميشوند. همه جا تاريك ميشود. چشمش را كه باز ميكند توي خانه است. بالش زير سرش دارد و چند تكه پنبه را چپاندهاند توي سوراخهاي دماغش. لباسش هم قرمز است.