يادداشتي درباره مجموعه داستان «يحياي زايندهرود» نوشته كيهان خانجاني
براي تحمل همه اينها
سيدهمرضيه جعفري
«يك چيزيام هست و نميدانم چي. يك چيزيام هست، يك چيزي كه به گريه هم نميآيد.» مجموعه داستان «يحياي زايندهرود» پر از چيزهايي است كه وجود دارد اما به بيان
در نميآيد؛ دنيايي فراتر از آگاهي كه به وجود آن باور داريم، اما چيزي از آن نميدانيم. انسانها باوجود همه تفاوتهايشان، در يك چيز اشتراك دارند؛ همه ميميرند. اين وجه تشابه بنمايه كتابي است كه از منظرهاي متفاوتي با تراژدياي به نام مرگ روبهرو ميشود تا با خلق فرمها و راويهاي متفاوت، به سوژهاي كهن نگاهي نو بيندازد. كتاب مجموعهاي از هفت داستان كوتاه است كه همگي در حالوهواي مشابهي سير ميكنند. كيهان خانجاني، نويسنده كتاب، مفهوم مرگ و مواجهه با اين تراژدي بشري را در هر هفت داستان اين مجموعه روايت كرده است. مرگ در اين داستانها يكي نيست؛ گاه مرگي طبيعي است و گاه نه. نويسنده با تمسك به ماهيت ناشناخته مرگ، جهانهاي داستاني متنوعي را خلق كرده كه هر بار خواننده را با صورت متفاوتي از اين پديده روبهرو ميكند. به اين ترتيب مخاطب در هر داستان و در هر مواجهه، از خلاقيت نويسنده شگفتزده ميشود. نام كتاب براساس آخرين داستان آن انتخاب شده است. «يحيا»، تداعيگر زندگي زكرياي نبي، پيرمرد سالخوردهاي است كه عمري در آرزوي فرزند بود و روزي بالاخره خداوند دعايش را مستجاب كرد؛ فرشتگان به او مژده دادند كه بهزودي صاحب فرزند خواهد شد. در داستان «يحياي زايندهرود» پدر يحيا كفاشي است كه آرزو دارد صاحب فرزند شود. بالاخره اين آرزو برآورده ميشود و يحيا به دنيا ميآيد. پدر و پسر به گشتوگذار در اصفهان ميروند؛ رودخانه زايندهرود، سيوسه پل، پل خواجو، كوهصفه و... «بچه است ديگر، آن هم پسربچه، تخس و پدرسوخته. بادكنك ميخواهد، آلاسكا يخي ميخواهد، پشمك ميخواهد، لواشك آلو ميخواهد، قلاب ماهي ميخواهد، خود ِ ماهي را ميخواهد.» اما تراژدي كجاست؟ يحيا مرده و پدرش او را در جعبه كفش به خيابان برده است؛ جعبهاي كه حكم تابوت او را دارد؛ تابوتي كه در پايان به زايندهرود سپرده ميشود. در داستانهاي «روضهالشهدا» و «قصه به سر نميرسد» راوي كودك است. ماجرا از نگاه كودكي روايت ميشود كه پيچيدگيهاي دنياي بزرگسالي را نميداند و واقعيتها عريان و بيپيرايه و زيبا و هنرمندانه بيان ميشوند. در «روضهالشهدا»، مرثيهاي در خلال بازگو كردن روايت، خوانده ميشود؛ گويي خواننده به مراسم روضهخواني دعوت شده است. در داستانِ «پلنگ مهتابي تاريك»، روايت به موازات داستان «برفهاي كليمانجارو» همينگوي پيش ميرود. نويسنده با در هم تنيدن اين دو داستان، دست به خلق فرم جذاب و خلاقي زده است. روايت خانجاني چنان در روايت همينگوي حل شده كه جدا كردن مرزهاي دو داستان غيرممكن به نظر ميرسد تا جايي كه گاهي حتي ديالوگهاي داستان همينگوي عينا توسط شخصيتهاي داستان او بازگو ميشود. همينگوي و داستانش اينجا كاملا بومي ميشوند؛ مشروب با مواد، قانقاريا با هپاتيت، پاريس با تهران و... جايگزين شدهاند. اين داستان به نوعي اداي احترام و ارادت شخصي به يك استاد است. به طور كلي نويسنده در اين مجموعه براي بومينويسي تلاش بسيار كرده و روايتها در بستر فضاهاي بومي ايراني پيش رفتهاند. شايد يكي از دلايل برانگيخته شدن احساس همذاتپنداري با شخصيتها و ماجراهاي اين كتاب، علاوه بر زبان، همين بوميسازي باشد.