سال 79 به عنوان خبرنگار به حج اعزام شدم مانده بودم «چرا، چطور و چگونه؟» تمام 7 سال قبل از آن با مجموعهاي كار كرده بودم كه متولي اصلي انتشار روزنامه «زائر» در ايام حج بودند. كافي بود با يك «التماس دعا گفتن» و «همداستان شدن» با يكي از دستاندركاران، دل به دست بياورم و «شايد» قسمتم ميشد و لابد بلد نبودم اين شيوه معمول و معهود «التماس دعا» را!
حالا مانده بودم، چه شده كه من انتخاب شدهام؛آن هم در روزنامهاي كه اهالي تحريريهاش ريشهدار و داراي سوابق 20 ساله همكاري هستند و من تازه 6ماه است كه مهمان و همكارشان شدهام.
* * *
سال 96 خيلي اتفاقي توي يك مسير پرپيچ و خم افتادم و مثل آدمهايي كه توي راه ميخورند زمين و براي آنكه وانمود كنند، زمين نخوردهاند بقيه راه را سينهخيز ميروند، آنقدر مسير پرپيچ و خم را رفتم كه به طرز عجيب و غريب و معجزهواري از پس همه آزمونهايي كه هيچ ربطي به من نداشتند، برآمدم و دوباره «نصيبالحج» شدم و اين بار البته به عنوان خبرنگار و عنصر فرهنگي كه به عنوان خدمه ساده، يك كاروان زيارتي كه صدالبته دستيابي به همين شرايط هم كلي هفتخوان داشت كه من نميدانستم «چرا، چطور و چگونه» آن خوانها را رد كرده بودم و...
* * *
يك روز خسته و كوفته اما خوشحال آمدم توي هتل استراحت كنم. خوشحال از اينكه يك زوج پير و سالمند را توي هرم گرماي مرداد عربستان در حالي كه ساعتها گم شده بودند و سرگردان، به كاروانشان رسانده بودم و حالا حال آدم خستهاي را داشتم كه سرش را كه بگذارد، برود توي آن دنيا...
مدير كاروان سر رسيد و گفت: «خسته نباشي! خوب استراحت كن كه يك ساعت ديگه ميام سراغت تا بريم يه جاي خوب!»
«كجا؟!»
«نميگم. ميريم ميبيني خودت...»
«خداوكيلي از اين جلسات فرمايشي مسوولان و اين جور داستانا نباشه كه اصلا حالش نيست...»
«نه، حالا بخواب تا...»
خيلي زود خوابم برد. در خواب ديدم پيرزني توي يك كوچه كه تمام در و ديوارش كاهگلي و آجر خشتي بود ايستاده و من را نگاه ميكند. چادر گلدارش را پشت گردنش بسته، طوري كه انگار تا آن لحظه مشغول كاري بوده. همانطور ايستاده بود و طوري نگاهم ميكرد كه لابد سالهاست من را ميشناسد و ناراحت است از اينكه من او را بجا نميآورم. نزديكتر كه شدم، نگاهي طلبكارانه به من انداخت كه: «معلوم هست كجايي؟! خيلي منتظرتم مادر!»
«منتظر من؟! چرا مادرجان؟!»
«ها! منتظر شما. تا ازت تقدير كنم مادرجان.»
«تقدير؟!»
همين مانده بود كه يك پيرزن كه ظاهرش ساده و بيآلايش بود، بخواهد از من تقدير كند. گفتم: «ممنون! دست شما درد نكنه مادر!»
پيرزن محكمتر از قبل صدايش را بلند كرد كه: «ميگم خيلي وقته كه منتظرم ازت تقدير كنم. فهميدي؟»
و بعد با دست اشاره كرد به در كوچك چوبي يكي از خانههاي آن كوچه كه يعني «برو تو!»
دلم نيامد دل پيرزن را بشكنم. راه افتادم طرف خانه. وقتي وارد شدم به عكس شكل و شمايل ظاهر بيروني خانه، داخلش يك سرسراي بلندِ آينهكاري و مجلل بود. يك ويدئوپروژكتور كه تا آن لحظه مثلش را نديده بودم و تصويرش روي ديوار، بزرگترين تصويري بود كه توي عمرم ديده بودم و...
گفتم: «عجب دم و دستگاهي مادرجان!»
خيلي سريع جواب داد: «پس چي فكر كردي؟ ما مالِ آستانهايم مادرجان!»
تصاويري از چند كتابهايم كه اغلب درباره يك شهيد نهچندان معروف و مسوول بود روي پرده ميآمدند و ميرفتند و صحنهاي از لبخند آن پيرمرد و پيرزن زائر گمشده...
صداي مدير كاروان من را از خواب بيدار كرد. اصلا دوست نداشتم از خواب بيدار ميشدم. گفت: «حاضر شو كه بريم.»
* * *
توي تاكسي پرسيدم: «حالا ديگه بگو كجا داريم ميريم؟»
گفت: «دارم ميبرمت زيارت مادر امام رضا(ع).»
مثل يك توپ تركيدم. صداي بلند گريه و لرزيدن شانههايم مدير كاروان را به گريه انداخت. بيآنكه بداند چرا گريه ميكنم. تا آن روز گريهام را نديده بود...
خواب چند لحظه پيش يك آن و مثل برق از جلوي چشمهايم رژه ميرفت و دوباره تكرار و باز دوباره تكرار و من همچنان گريه ميكردم بلند و بدون هيچ توضيحي.