بدن در سيطره روان
محسن آزموده
همه ما روزانه زمان زيادي را صرف توجه به بدن خودمان ميكنيم، حالا يا جلوي آينه سر و شكل خودمان را آرايش و پيرايش ميكنيم، يا با استحمام، بدن خودمان را از آلودگيها ميزداييم، يا مسواك ميزنيم تا بخشي از بدنمان تميز و زيبا شود، يا ورزش ميكنيم تا بدنمان سالم و سر حال و در عين حال خوشفرم باشد، يا غذا ميخوريم تا نيازهاي بدن تامين شود، يا لباسهاي متنوع بر بدنمان ميپوشانيم تا هم زيباتر و شكيلتر به نظر آيد و هم از گزند سرما و گرما و باد و باران
خلاصي يابد.
البته قصه لباس پيچيدهتر از مواردي است كه ذكر شد و در ميان مردمان مختلف در سراسر دنيا، لباسها كاركردهاي ديگري نيز دارند ازجمله نشان دادن هويت اجتماعي افراد يا نمايش باورهايي خاص. اما عليالحساب همه اين موارد، اصطلاحا بازيهايي است كه ما بر سر بدن خودمان در ميآوريم. در سالهاي اخير هم كه خالكوبي كردن و كشيدن طرحهاي مختلف به انگيزههاي مختلف روي اعضا و جوارح، امر رايجي شده. خلاصه كه بخش عمدهاي از زندگي روزمره ما صرف رسيدگي به بدنمان ميشود.
يك باور كهن كه تقريبا در ميان مردمان سراسر جهان مشاهده ميشود، اين عقيده است كه هستي موجودات زنده بهخصوص انسان دستكم دو ساحت دارد يا از دو بخش تشكيل شده است؛ نفس و بدن يا ذهن و جسم يا روح و ماده. فعلا به تفاوتهاي ظريفي كه متفكران ميان ذهن و نفس و روان و روح قائل هستند، كاري نداريم. درباره رابطه نفس و بدن يا ذهن و جسم نيز نظرات گوناگوني در طول تاريخ ازسوي فيلسوفان و متفكران و روانشناسان و عارفان و متدينان و... ارايه شده. در روزگار ما نيز فيلسوفان ذهن در كنار متخصصان علوم شناختي و عصبشناسان و روانشناسان و... در اين زمينه بسيار صحبت كردهاند. اما يك باور تقريبا رايج جدايي روان و بدن از سويي و قفس بودن بدن براي روان است. لابد همه با اين تمثيل مشهور آشنا هستند كه روح و روان آدمي، مثل پرندهاي گريزپا و همواره رو به آسمان است كه از بد حادثه چندي در اين ماتمسراي جهان مادي، گرفتار قفس جسم شده و اگر اهل معرفت باشد، به هر دري ميزند و همه جهدش را ميكند تا از اين زندان تن خلاصي يابد. اين اشعار منسوب به مولانا به خوبي گوياي اين وضعيت است: مرغ باغ ملكوتم نيم از عالم خاك/ چند روزي قفسي ساختهاند از بدنم.
بحث درباره اينكه دو باور رايج در ميان آدميان از كجا آمده يا چه دلايل عقلي براي آنها ارايه شده در اين مختصر نميگنجد: 1. باور به دوگانگي جسم و روان؛ 2. باور به زندان بودن بدن براي روان. اما به نظر نگارنده يك نتيجه و پيامد اين دو باور، اجحاف و ستم به بدن است. به عبارت ديگر، با فرض قبول جدايي از بدن از نفس، با مرور آنچه در صدر سخن گفتيم، ميبينيم كه اتفاقا اين بدن انسان است كه در چنگال باورها و عقايد و افكار ذهني اوست، نه برعكس. يعني حتي اگر فرض كنيم كه بدن مثل يك سختافزار و روان يا ذهن همچون يك نرمافزار است، آنگاه اين بدن (سختافزار) است كه در خدمت ذهن (نرمافزار) است، نه
برعكس.
قطعا هر سختافزاري بهدليل شرايط عيني محدوديتهايي دارد، مثلا انسان بهطور طبيعي و با دستهايش نميتواند پرواز كند يا در حالت معمول و بدون دسترسي به هواي آزاد، توان اينكه ساعتها زير آب بماند را ندارد، اين در حالي است كه مرغ خيال او تمايل دارد هفت آسمان را بشكافد و ماهي ذهنش علاقه دارد اعماق درياها را بكاود. اما اين بدان معنا نيست كه بدن آدم، زندان روان اوست. از سوي ديگر اين روان و ذهن آدم است كه ميتواند هر بلايي خواست سر بدن بيچاره
در آورد، به آن هر لباسي خواست بپوشاند، ريخت و قيافهاش را به هر شكلي كه علاقه داشت بيارايد، با رياضت و سختي آن را عذاب بدهد يا با پرخوري و شكمبارگي آن را از ريخت عادي بيندازد. به بيان روشنتر بدن ما، با فرض تفكيكپذير دانستن آن از روان، مثل ماشيني زبان بسته در چنگال رانندهاي خودخواه است كه با آن هر كاري دلش بخواهد، ميكند. اينجاست كه ميبينيم در آموزههاي
دست اول و به دور از شرح و تفسيرهاي بعدي بسياري از اديان، به جاي تخفيف جسم و بدن و تحقير آن، به رعايت جسم و اداي حق اعضا و جوارح سفارش شده. يعني اين آموزهها، مطابق با واپسين پيشرفتهاي پزشكي زمانه خود صدورشان و مبتني بر انباشت تجربه بشري، از انسان ميخواهند بدن خود را ارج بگذارد و تكليف مالايطاق بر دوش او نگذارد.