نويسنده قصههاي مجيد به روايت خودش
درخت پير
هوشنگ مرادي كرماني
يك روز در محل باغ كتاب و زماني كه در حال امضاي كتاب تازهام براي خريداران بودم، چشمم به يكي از كارگرهاي شاغل در آنجا افتاد كه كتابي در دست منتظر بود تا برايش امضا كنم. حقيقتش اين است كه خيلي از اين مواجهه خوشحال شدم چون احساس كردم كتابي كه نوشتهام ظاهرا پا دارد و خودش ميگردد و مخاطبش را پيدا ميكند. آن هم مخاطباني كه قلبا دوست دارم كارهايم را بخوانند. خوشحالي بيشترم از اين موضوع بود كه ايشان گفت كتاب مرا يك كارگر ديگر به او معرفي كرده و گفته كه حتما اين كتاب را بخوان.او تا آن زمان شايد اسم من را هم نشنيده بود و من توسط كتابم به او معرفي شده بودم. كتاب مثل بچهاي است كه شما به هر حال بزرگش ميكنيد، اما نميتوانيد همه رفتار و سكناتش را مو به مو كنترل كنيد، او بالاخره بايد روزي بلند شود و برود دنبال ساخت سرنوشت خودش. در داستان آخر مجموعه «قاشق چايخوري» داستاني دارم كه شخصيت دختركي را روايت ميكند كه همه چيزش وابسته به شخصيتي بزرگتر يعني «خانم دكتر» است. او بدون خانم دكتر ظاهرا هيچ نيست و نوعي وابستگي تام و تمام دارد، يعني همان چيزي كه ممكن است بر سر يك كتاب و نويسندهاش هم بيايد و من هميشه از آن واهمه داشتهام. مدتي پيش در جايي خواندم كه يك پدر قصد حراج نوزادش را داشته كه اين خبر مو را به تنم سيخ كرد و با خودم فكر كردم، نويسنده نبايد اجازه بدهد كه به جايي برسد توليدات ذهني خود را حراج كند. خيليها ميگويند كه اعلام پايان نويسندگي از سوي من غمانگيز است اما من در پاسخ به لطف دوستان ميگويم كه ادامه دادن غمانگيزتر است چون به قول سركار خانم آموزگار، وقتي كه آدم ميميرد بايد چند «حيف» دنبالش باشد و ديگران بگويند حيف كه اين آدم مرد و اگر اين حيف را به دست خودمان از بين ببريم، بيخود زندگي كردهايم. شرايط ذهني من طلب ميكند كه بگويم ديگر نمينويسم و ظاهرا عهد كردهام آن «حيف» را داشته باشم. اگر بخواهم داستانيتر بگويم، اينگونه روايت ميكنم كه بدون تعارف درخت پيري هستم كه ديگر ميوه نميدهد و شايد بتوانم در فصلي مشخص چند جوانه داشته باشم كه بتوان از طريق آنها شروع هر فصل را حدس زد.