در جستوجوي آن غول زيبا
سامان موحديراد
ساختند
خراب كردند
و آوازي غمگين در دنيا باقي ماند*
اولينباري كه قلاب ذهنيام به نام «بهمن محصص» گير كرد، زماني بود كه كسي در توصيف سبك زندگي هنري او گفته بود: «مردي كه آثار خودش را تخريب ميكرد». همين توصيف كوتاه موجب شد تا جستوجويي درباره زندگي هنري يكي از مهمترين نقاشهاي مدرن ايران را شروع كنم و البته هر چه جستم كمتر يافتم ولي همان يافتههاي اندك گرمي راهي ميشد براي ادامه دادن. هنرمند مهمي كه زماني تصميم به ترك ايران گرفت و به دليل همين مساله و حضور نداشتن در فضاي ايران كمتر دربارهاش چيزي يافت ميشود.
حداقل براي مايي كه بعد از مرگش شناختيمش و به جستوجويش پرداختيم. معروفترين چيزي كه دربارهاش وجود دارد، مستند ميترا فراهاني است كه نامش را از يكي از تابلوهاي معروف محصص وام گرفته است: «فيفي از خوشحالي زوزه ميكشد». مستند عجيبي كه قصد داشت، لحظات خلق يك اثر هنري به دست محصص را به نمايش بگذارد كه اگرچه موفق به سرانجام رساندن آن نشد اما به طرز شگفتانگيزي لحظه مرگ هنرمند را به تصوير كشيده است. اين دومين مستندي است كه درباره زندگي بهمن محصص ساخته شده است. پيشترها و قبل از مهاجرت محصص از ايران، احمد فاروقي قاجار در سال ۱۳۴۶ مستند «چشمي كه ميشنود» را درباره روزگار و زمانه بهمن محصص ساخته بود. اين دو مستند تصويري در كنار چند مصاحبه پراكنده و يادداشتهاي دوستانش در ستايش او تنها اسنادي است كه يك علاقهمند غير همعصر محصص در اين روزها ميتواند درباره او پيدا كند. باقي تنها آثار محصص است كه يكي زير آفتاب و باران كاخ سعدآباد روزگار ميگذراند و سايريني كه در وضعيتي نگرانكننده در انبار موزه هنرهاي معاصر محبوس شدهاند و هر از چند سالي اجازه بازديد مييابند. برخي ديگر را يا هنرمند خودش نابود كرده يا مانند «مرد گاوسر نيزن» كه روزگاري مقابل تئاتر شهر نصب شده بود بعد از انقلاب بريده و در زيرزمين موزه هنرهاي معاصر رها شده است.
كوتاه اينكه براي شناخت بهمن محصص بايد جستوجوي فراواني كرد. از منابع اندك موجود در فضاي مجازي تا گردش در شهر. از هتل مركزي در خيابان جمهوري كه محل زندگي او در ايران بود تا كاخ سعدآباد كه يكي، دو تا از مجسمهها و تابلوهاي او را در دل خود جاي داده است.
پيدا كردن نقاشي كه در ميان هنرمندان ايراني بيشتر و بهتر از همه «تنها» زيست، لابهلاي در و ديوار شهري كه او از آن و مردمش بيزار بود، اين روزها كار چندان آساني نيست. محصص تنها بود و خودش اين تنهايي و انزوا را برگزيده بود. سبك زندگي متفاوتش، نگاه منحصربهفردش به تاريخ و گذشته ايران و خلق كردن آنها در ميان پرترههاي دست و پا بسته و چشم و دهني كه بعدها به ويژگي بارز نقاشيهايش بدل شد همه و همه موجب ميشود اين روزها جستوجوگران او با تلاش زياد به جرعههاي اندكي برسند. وقتي حتي قبر و مزاري هم براي شيفتگانش نيست تا آنجا گرد هم آيند.
شايد بتوان نقطه عطف زندگي بهمن محصص را آشنايي او با نيما دانست و چه خوشبخت آدمي كه در ابتداي راه جواني و شكل گرفتن مسير زندگي حرفهاش با چنان فرزانهاي آشنا شود. اين آشنايي و رفاقت چنان بر او تاثير گذاشت كه يكي از دلايل رفتنش از ايران را علاوه بر اوضاع نامناسب بعد از كودتا و رفتارهاي مشمئزكننده مردم انقلابي كه يك شبه مجيزگوي قدرت شده بودند همين نبودن نيما در تهران بيان كرده بود.
بهمن محصص بيشك يكي از مهمترين روشنفكران عصر حاضر بود و چه حسرتي براي من و ما كه او را در زمان زنده بودنش درك نكرديم. چرا كيفيت درك آدمهايي از اين دست كه در پي جاودانگي در كارهايشان نيستند در زمان حضورشان بسيار متفاوتتر از نبودشان و پيگيري آثارشان است. حالا ماييم و سوالهاي بسياري درباره محصص كه بايد اميدوار باشيم به جوابي دربارهشان برسيم.
*شعري از مارينو ماريني با ترجمه بهمن