به بهانه اجراي نمايش B5-6 در سالن هامون
اقتصاد سياسي مرگ و انتحار
محمدحسن خدايي
فرزام رنجبر در مقام كارگردان تلاش دارد از مهابت مرگ بكاهد و سرخوشانه جديت يك مراسم انتحار را از كار بيندازد. ماجرا از آنجا آغاز شده كه گويي شخصي به نام جناب «مسرور» تصميم گرفته در مقابل چشم ميليونها نفر، در يك اجراي برنامهريزي شده، به شكل آنلاين به زندگي بيمعناي خود پايان دهد. سرمايهداري نئوليبرال نشان داده كه از هيچ موقعيتي براي موفقيت در جذب مخاطبان و صد البته انباشت ثروت چشم نخواهد پوشيد. بنابراين با يكي از همان شركتهايي روبهرو هستيم كه تخصصي در كار برگزاري اينگونه مراسم دارند و ميتوانند بهترين خدمات را در باب به نمايش گذاشتن يك انتحار باشكوه ارايه دهند. اما در ادامه اموري پيشبينيناپذير، روال منطقي كار را دچار خدشه كرده و با مرگ نابهنگام سوژه انتحاركننده، بر اثر بيماري بواسير يا هموروئيد، ماجرا با پاياني غيرمنتظره به اتمام ميرسد. ديگر خبري از انباشت سرمايه نيست و اقتصاد سياسي مرگ و انتحار، به شكل معناباختهاي به ميانجي بيماري و مرگ حاصل از آن گرفتار بحران ميشود. امير نوروزي و فرزام رنجبر، لحن و روايتي كمابيش وودي آلني اتخاذ كرده و در پي روايتي ابزورد از مناسبات اين روزهاي فضاي مجازي و حضور نمادين سوژههاي انساني در آن هستند. اما به لحاظ اجرايي، با نوعي رئاليسم سرراست اين سالها مواجهيم كه توان بسط و گسترش جهان برساخت خويش را نمييابد. شوخي با مرگ ميتوانست ابعادي هولناك و مناسباتي با آيروني بيشتر به خود گيرد. اما روايت از مولفههاي آشناي اين قبيل فضاهاي بروكراتيك استفاده كرده و مكانيسمهاي تكرارشوندهاي را به كار ميبرد: شوخي زباني، ارجاعات اروتيك و كنشهاي دردسرساز.
طراحي صحنه اميد اكبري، با آن صفحات پر از اعداد و علايم، نشان از نظمي بروكراتيك اما ناكارآمد دارد. فرمولهاي رياضي، گرافها و آمارهاي ريز و درشت، بيش از آنكه به كار برنامهريزي اينگونه مراسم آيد، نشان از سردرگمي شركتي است كه در آستانه ورشكستگي است و ناتوان از وظايف ذاتي خويش. شخصيتپردازي را ميتوان يكي از نقاط قوت اجرا دانست. فيالمثل امير نوروزي در نقش كمالي، مديري است اقتدارزدايي شده و در آستانه فروپاشي در زندگي خانوادگي اما همچنان در تمناي حفظ جايگاه نمادين و فرمان راندن. مجتبي پيرزاده در نقش سرشار، يادآور آن دست كارمنداني است كه لذت شخصي و راحتي اكنون را ترجيح داده و حس مسووليت چنداني ندارند. عرفان ابراهيمي، دانشجوي سابق و فيلسوف شكست خورده امروز، مدام گزينگويه بر زبان آورده و هر نوع عامليت را وانهاده و كنش حقيقي زندگي خويش را در انتحاري نمايشي ميجويد. چنانكه فرزام رنجبر همچون وصلهاي ناجور، فقط نظاره ميكند و با تلنگري كوچك، صحنه را وا مينهد. در نهايت ميتوان در باب نسبت اين اجرا با وضعيت اينجا و اكنون به مداقه نشست؛ شوخي با مرگ، لحن بازيگوشانه و حال و هواي سرخوشانه. اما نكته اينجاست كه اين سرخوشي پسامدرنيستي، آن هم در شكل بازتوليد، بعد از اجراي سال نود و چهار در سالن اصلي مولوي، آيا قدمي به پيش است يا پسنشستني ناگزير. هر چه هست، به صراحت ميتوان گفت كه نظام زيباشناسي اين روزهاي تئاتر، حال و هواي
ديگري را ميطلبد.