بنفشهها
سروش صحت
مردي كه جلوي تاكسي نشسته بود، گفت: «چقدر اجارهخانهها رفته بالا.»
راننده گفت: «خيلي.» مرد پرسيد: «شما فشار روتون نيست؟»
راننده گفت: «نه زياد.» مرد پرسيد: «چطور؟»
راننده گفت: «من تو همين تاكسي زندگي ميكنم.»
مرد گفت: «يعني چي؟»
راننده گفت: «يعني ماشينم خانمه.» مرد پرسيد: «شبها تو ماشينتون ميخوابين؟»
راننده گفت: «بله.» گفت: «لباسهاتون كجاست؟» راننده گفت: «توي يه چمدون، صندوق عقب ماشين.»
مرد پرسيد: «حمام كجا ميرين؟»
راننده گفت: «حمام عمومي.» «غذا؟» «صبحانه تو قهوهخانه، ناهار هر جا بشه، شام يه نون و پنيري چيزي تو ماشين.»
مرد پرسيد: «با كسي رفت و آمد نداريد؟»
راننده گفت: «چرا با چند نفر ديگه كه اونها هم تو ماشينهاشون زندگي ميكنن... گاهي من ميرم پيش اونها، گاهي اونها ميان پيش من.»
مرد پرسيد: «سخت نيست؟»
راننده گفت: «يه سختيهايي داره، يه خوبيهايي هم داره... يه روز بالا شهرم، يه روز پايين شهر، يه روز اينور، يه روز اونور... زندگي همينه ديگه.»
مرد پرسيد:« تنهايي اذييتون نميكنه؟»
راننده جواب داد:«گاهي آره، گاهي نه... زندگي همينه ديگه.»