• ۱۴۰۳ شنبه ۳ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4439 -
  • ۱۳۹۸ چهارشنبه ۲۳ مرداد

از كوچه‌هاي كودكي تا ورزشگاه آزادي

جايي كه قدرت دست پسرها بود

مهلا وفايي‌كيان

به خاطر دارم زماني كه دختر بچه كوچك و نابالغي بودم طعم شيرين آزادي را بارها تجربه كردم. استفاده از نهايتِ خلاقيت و اختيار، براي انتخاب سرگرمي مورد علاقه‌‌اي كه از باب كنترل شيطنت كودكي انتخاب مي‌كردم تا مزاحمتي براي روزمرگي اهالي خانه ايجاد نكنم. ‌جز خط قرمزِ معروف بچگي‌؛ رعايت قرارِ نانوشته بين من و مادرم كه تنها يك ماده داشت. ماده‌اي كه مرا ملزم مي‌كرد صلا\ ظهر در خانه بمانم و وقتي بيرون بزنم كه باعث رسيدن صداي لعنت و ناسزاي خانمِ همسايه به ‌آسمان نباشم؛ اگر بازي من باعث مزاحمت احدي‌الناسي نمي‌شد، اجازه رفتن به كوچه و بازي با بچه‌هاي همسايه برايم صادر مي‌شد. اختيار تام داشتم تا در مسير مشخصي كه براي رقابت دوچرخه‌سواري تعيين شده بود شركت كنم يا در حياط خانه يكي از دوستانم مشغول خاله‌بازي باشم و هر زمان اراده مي‌كردم به دنبال توپِ دولايه پلاستيكي بدوم. مي‌توانستم بي‌حركت مقابل دروازه يك متري بايستم كه مثل ديوار گوشتي مانع ورود توپ به‌ دروازه باشم يا به ‌جاي پاس به زير توپ بزنم تا به ناكجا پرتاب شود و صداي اعتراض هم‌ بازي‌ها را بر سرم آوار كند. توپ ‌بازي هيجان‌انگيز بچگي، هرچه بود همان روز‌ها هم داستان مرگ و زندگي بود. روزهايي كه با زانوي خراشيده و لباسِ خاكي به‌ خانه مي‌رفتيم و براي توپِ به‌ جوي افتاده‌اي كه با جريان آب رفت و ديگر برنگشت يا اتفاقي گوشه‌اي سر به‌نيست شد به پدر و مادرها التماس مي‌كرديم تا هزينه خريد توپِ جديد را گردن بگيرند؛ مبادا سدي برابر برگزاري مسابقه فردا علم شود. نبرد حساسي كه چند ساعتي كوچه را قرق مي‌كرد. جايي كه قدرت دست پسرها بود؛ چيدن تركيب تيم با آنها بود و بي‌خاصيت‌ترين عضو گروه هم بي‌چون و چرا نصيبِ دروازه كوچك آهني مي‌شد. اسم بازي بچگي توپ‌بازي باقي ماند تا وقتي فهميدم قصه مستطيل چمني خوش‌رنگِ تلويزيون و يازده بازيكنِ زمين، همان قصه بازي سرنوشت‌سازِ كوچه ماست. دليل قانع‌كننده‌‌اي پيدا كردم تا عاشق فوتبال باشم. عاشق هيجانِ تشويق و برد تيمم، عاشقِ بالا و پايين پريدن و دست به‌دعا شدن براي موفقيتِ تيمي كه عاشقانه و متعصبانه هوادارش بودم.

براي من، هواداري عاشقانه بدون حضورِ مستمر و مداوم در استاديوم گناهي نابخشودني به‌حساب مي‌آمد. تيم محبوبم به حمايتم نياز داشت و تنها آرزويم اين بود كه هرچه زودتر سال‌هاي كودكي و نوجواني سپري شوند و جواز حضور در ميعادگاهِ عاشقان فوتبال براي اداي دِينم صادر شود تا با صورت رنگي، بوق و پرچمي بردارم و ميان هياهو و هيجانِ ورزشگاه با تمامِ وجود به‌ دنياي كودكي بازگردم و از انتخابم حمايت كنم. تصور مي‌كردم روزي خواهد رسيد كه من و امثال من، همچون روز‌هاي گذشته‌ كه امكان بازي و تشويق هم‌بازي‌هاي گل كوچك براي‌مان ممكن بود، حق ورود به‌ورزشگاه و لذت بردن از محبوب‌ترين ورزش در سراسر دنيا را داشته باشيم. قدري طول كشيد تا فهميدم دوران كودكي گذشته‌ و امروز، زن بودنم تبديل به دليل موجهي براي منع ورودم به ‌ورزشگاه‌ها شده. قانون و ضابطه‌اي به خاطر ندارم كه فوتبال و دوست داشتنش را منوط به‌ مرد بودن كرده باشد؛ شايد به‌ اين خاطر كه اساسا دليلي براي مردانه بودنش وجود ندارد؛ اما همين فوتبال بود كه به ‌راحتي نيمي از طرفدارانش را به‌ خاطر زن بودن به ‌حساب نمي‌آورد. گذر زمان متوجهم كرد كه براي تحقق عادت بچگي و آرزوي بزرگسالي راهي جز گريمِ هاليوودي و تغيير چهره و ابعاد، نيست. به‌همين سادگي زن بودن در همه انتخاب‌هاي من عرض اندام مي‌كرد؛ حتي در انتخاب تفريحِ آخر هفته.

اينجا هم قدرت دست پسرها بود. كودكي با همه محدوديت‌ها فقط يك خط قرمز داشت: «مزاحمت»؛ اما دليل ايجاد مزاحمتِ امثال من براي صدها هزار نفري كه باهم براي لذت بردن از لذت‌بخش‌ترين ورزش دنيا دور هم جمع شده بودند همچنان مجهول مانده. همسرِ فوتباليستِ معروف براي اولين‌بار به‌مناسبت مراسم تشييع جنازه همسرش به‌ استاديوم آزادي پا‌ گذاشت و براي احدالناسي عامل مزاحمت نشد؛ اگر تا آن روز تشويق و حمايتِ همراه زندگي از روي سكو ميسر نبود، حالا اجازه پيدا كرد روي چمنِ ورزشگاه در كنار تابوتِ سردي با عجز و لابه او را بدرقه كند.

هرگز دليل مزاحمت حضور زنان در ورزشگاه پيدا نشد؛ شايد مردانه بودن فوتبال، فقدان زيرساخت‌هايي كه انگار تا ابد قصد مهيا شدن ندارد يا شايد هم از اساس دليلي در كار نيست. اما در اين فضاي بي‌دليل، من هم بي‌دليل اميدوارم. بالاخره آدمي به اميد زنده است و اميد به فرداي بهتر، حتي اگر دليلي نداشته باشد، خودش دليلي براي زنده ماندن و زندگي كردن است. آري، من به فردا اميدوارم. حتي اگر فردا مثل ديروز باشد، به پس‌فردا اميدوارم. به قول نيچه: «هنوز زمان من فرا نرسيده است. تنها پس‌فردا از آن من خواهد بود.»

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون