• ۱۴۰۳ سه شنبه ۱۵ آبان
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4440 -
  • ۱۳۹۸ پنج شنبه ۲۴ مرداد

غیر از رضا، بقیه دوستان قدیم سینا هم از تغییرات ناگهانی‌اش شوکه بودند

در خدمت و خیانت خالو بندری

عباس محمودیان

 

 

اولین تغییری که در سینا انجام شد، عوض شدن صدایش بود؛ یک‌دفعه صدایش بم شد. حرف‌زدنش اجرای خفیفی از دوبلور آلن‌دلون شد. لحن حرف‌زدنش هم آرام شد. چشم‌هایش را کمی می‌بست، یکی از ابروهایش را بالا می‌انداخت و خیلی شمرده و آرام با همان لحن آلن‌دلونی -و البته مهربانانه- می‌گفت: «منصورجان، درخواستت را بفرست، خودم خارج از نوبت با کارت موافقت می‌کنم.» اصلا از این‌رو به آن‌رو شده بود. شاید هم حق داشت. شاید هرکدام از ما اعضای گروه «بندر23» موقعیتی مثل او پیدا می‌کردیم، اوضاع‌مان بهتر از او نمی‌شد.

رضا اولین شاکی این وضعیت جدید بود. دوبار به سینا پیغام رسانده بود حالا که دستت بند شده، ما را هم بالا بکش. سینا شنیده بود اما انگار نشنیده بود؛ فقط درخواست‌های کتبی و هماهنگی با رییس دفتر را می‌پذیرفت. پیغام سربسته فرستاده بود که اگر رضا می‌خواهد کاری برایش بکنم و پروژه‌اش تایید شود حتما باید اول درخواست کتبی‌اش را بفرستد، بعد می‌شود پارتی‌بازی کرد و کارش را راه انداخت. رضا هم شاکی بود، می‌گفت آسمان به زمین بیاید درخواست کتبی به سینا نمی‌دهد. می‌گفت: «این بچه مزلف هم برای ما رییس شده! خدا رو شکر وزیر نشده! اگه وزیری، وکیلی چیزی شده بود، می‌گفت کارِ همه رو راه می‌اندازم ولی رفقای قدیمم باید پامرغی بیان درخواست‌هاشون رو بیارن! خوبه ما خودمون زیر بال و پرمون بزرگش کردیم.»

غیر از رضا، بقیه دوستان قدیم سینا هم از تغییرات ناگهانی‌اش شوکه بودند. هیچ‌کس نفهمید از کجا و چطور یک‌شبه معاون شهردار شد. اصلا کارمند شهرداری هم نبود. دنبال خرده‌‌پیمانکاری‌های ساختمانی بود و روز را شب می‌کرد. وقتی حکم معاونت شهردار برایش امضا شد، مثل توپ صدا کرد. بیشتر از همه برای ما گروه بندر23 عجیب و باورنکردنی بود. اولش که خبردار شدیم یکی‌یکی زنگ زدیم و تبریک گفتیم. وقتی با لحن تقفدآمیز جواب‌ تبریک‌ها را می‌داد متوجه نشدیم که صدایش عوض شده است، بعدها این را کشف کردیم.

شاید بهتر باشد عقب‌تر بروم، مثلا شش‌سال یا حتی بیشتر؛ ده، دوازده‌سال پیش‌تر. جمع هفت‌، هشت‌نفره تازه‌فارغ‌التحصیلی بودیم که سرمان به ته‌مان پنالتی می‌زد و اوضاع یکی‌مان بدتر از دیگری. نه کار داشتیم نه تکلیف سربازی‌مان روشن بود، نه می‌دانستیم از این دنیا چه می‌خواهیم. تنها موضوعی که برایش برنامه‌ریزی داشتیم، ساندویچی خالو بود. اسم ساندویچی‌اش خالو بود. روی تابلویش درشت نوشته بود: «معروف‌ترین سوسیس‌بندری شهر» و زیرش ریزتر نوشته بود: «با مدیریت خالو بندری». هرشب رأس ساعت 11شب، هرکدام‌مان هرجا که بودیم خودمان را به آنجا می‌رساندیم. ساندویچ بندری با نان اضافه و دو نوشابه شیشه‌ای، جیره هرشب‌مان بود. سینا هم بود، علاف‌الدوله‌ای مثل بقیه‌مان بود. اصلا همان سینا بود که گفت بیایید اسم داشته‌ باشیم. پنج‌دقیقه زمان نبرد که اسم گروه‌مان شد «بندر23»، به نشانه ساندویچ بندری هرشب ساعت23.

گروه بندر23 خیلی زود منحل شد؛ دلیل اصلی‌اش هم خودِ خالو بندری بود. یک‌ماه بود که هرشب در ساعت معهود مشتری‌اش بودیم و ساندویچ و نوشابه‌هایمان را می‌خوردیم و می‌رفتیم دنبال کارمان. خودش یک‌شب آمد بیرون مغازه، کنار میزمان که در پیاده‌رو بود ایستاد و گفت: «بچه‌ها، من از اینکه مشتری داشته باشم خوشحالم، از اینکه مشتری ثابت داشته باشم بیشتر هم خوشحال می‌شم. خدا شاهده غذای سالم هم دست مشتری‌هام می‌دم، ولی برای شما نگرانم. واقعا خوب نیست هرشب ساندویچ می‌خورین. کمترش کنید، حداقل یه‌شب در میون بیاین. می‌دونم الآن ناراحت می‌شین و پشت سرم هم ممکنه لیچار بارم کنین، ولی باید بهتون می‌گفتم که به فکر سلامتی‌تون هم باشین. برید دنبال زندگی‌تون! اگه کارِ خوبی پیدا کنین و زن بگیرین و سروسامون پیدا کنین اصلا سالی یه‌بار هم گذارتون اینجا نمی‌افته. از من به شماها نصیحت؛ برید دنبال یه کارِ حسابی که کلاس‌تون به ساندویچی خالو بندری نخوره.» گفت و رفت ایستاد پشت دخل. همه‌مان شاکی شدیم. رضا درآمد که: «مگه مفتی می‌خوریم؟ پولش رو می‌دیم. دیگه پامم این‌جا نمی‌ذارم!» بقیه‌مان هم شاکی شدیم و هرکدام -همان‌طور که خالو پیش‌بینی کرده بود- لیچاری بارش کردیم و رفتیم خانه‌هایمان.

بندر23 تنها قراری بود که حتما همدیگر را می‌دیدیم. بعد از انحلال گروه‌مان توسط خالو بندری، قرارهای هرشبی به‌هم خورد و بعد هم سربازی و دنبال کار گشتن، وقت و رمقی نمی‌گذاشت که از هم خبر بگیریم. سینا که پست اداری گرفت، رضا را برق گرفت. زنگ زد و گفت: «امشب تحت هر شرایطی که هست ساعت23، ساندویچی خالو بندری». همین را گفت و قطع کرد. از ساعت 10شب در همان پیاده‌روی جلوی ساندویچی منتظر بودم که دیگران هم بیایند. کم‌کم همه آمدند. رضا برای همه بندری با نان اضافه سفارش داد. همان‌طور که می‌خوردیم اوضاع را تحلیل می‌کردیم. مجید می‌گفت پدرزن سینا از آدم‌های دم‌کلفت است و دست او را جای خوبی بند کرده است؛ وحید دیگر می‌گفت او را بیچاره گیر آورده‌اند و بهش پست داد‌ه‌اند که خراب‌کاری‌ها را گردنش بیندازند؛ ناصر کلا از ماجرا خبر نداشت و تازه تعجب کرده بود؛ رضا که توپش پر بود، می‌گفت: «همین آقا که تا دیروز یقه‌اسکی و کت‌شلوار می‌پوشید، الآن فقط پیش خیاطی می‌ره که با متر لیزری اندازه می‌زنه. حقش هست عکس‌های قدیمی‌مون رو منتشر کنم؟ هنوز همه عکس‌های قدیمی‌ رو دارم...»

وقتی خالو بندری داشت سر میزمان می‌آمد، تصویر در ذهنم درست مثل فیلم‌های تلویزیونی شد. از آن لحظه‌هایی که قهرمان فیلم از دور به طرف دوربین می‌آید و چراغ‌ها از پشت سرش نور می‌اندازند تا هیجان را بیشتر کنند و قهرمان بیاید و جمله کلیدی‌اش را بگوید. داشتم تصور می‌کردم الآن خالو بندری می‌آید و می‌گوید اگر شما هم مثل آن دوست‌تان به نصیحت من گوش کرده بودید، الآن اینجا نبودید. خالو سر میزمان رسید و گفت: «خوب قهر کردین و رفتین ها! اون رفیق کلاه‌بردارتون رو نیاوردین؟» چشم‌هایمان گرد شد. گفت: «مگه روزنامه نمی‌خونین؟ امروز گرفتنش. یارو شیش‌ماه نیست معاون شهردار شده، اندازه شصت‌سال اختلاس کرده...» رضا گفت: «خالو، برای هرنفری یه‌دونه جیگر بذار!»

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون