«احمد سروری» که بود و چه کرد
گوش بگشای تا سخن شنوی
سیدعمادالدین قرشی
از جمله طنزسرایان گمنام اواخر مشروطه و دوره پهلوی اول، احمد سروری است. متاسفانه اطلاعات اندکی از وی در دست است. براساس مستندات باقیمانده در تاریخ مطبوعات، همینقدر میدانیم که در دوره اول انتشار هفتهنامه فکاهی امید (1308) با آن تحریریه همکاری داشت. در این دوره، بزرگانی همچون رهی معیری (شاهپریون)، عباس فرات (ابنجنی)، سیدغلامرضا روحانی (اجنه)، رضا شاهد کفاشی (مفلوکالشعراء) و احمد سروری که با دو امضای «جن بوداده» و «سلندر» طنز میسرود و مینوشت، حضور داشتند. در روزنامه فکاهی توفیق نیز (در دوره سردبیری یوسف خسروپور) این همکاری تا سال 1318 برقرار بوده، اما در سالنامه توفیق (آبان 1319) ضمن آوردن مقاله طنزآمیزی از سروری، از وی به لفظ «شادروان» یاد شده است. حسین حسینی (خروس اخته) نیز در وصف اشعار طنز سروری سروده است: «جن بوداده داده، داد سخنسرایی/ بر مردم سخنور، او میکند خدایی/ هر آدمی که دارد با شخصش آشنایی/ داند که اندر این راه، رند است و کهنهکاره/ توفیق ای رفیقان! شیرین و خندهداره...».
نمونهای از اشعار طنزآمیز سروری چنین است:
خامطبعی، ز عقل بیبهره/ بود بقال و در کَری شهره/ نیز کَر، خانوادهاش یکسر/ پسر و دختر و زن و مادر/ درِ دکّان نشسته بُد یکروز/ کرده پشت کلک ز سرما قوز/ مردی آنجا گذشت و از بقال/ کرد نرخ پنیر و ماست سوال/ مردک کَر، چنان تصور کرد/ که به او فحش میدهد آن مرد/ گفت: گمشو ز پیشم ای پُررو!/ راه خود پیش گیر و یاوه مگو/ این سخن مشتری از او چو شنفت/ گفت یارو کَر است و هیچ نگفت/ شب چو بقال رفت پیش عیال/ کرد با او حکایت احوال/ زن گمان برد پرسدش شوهر/ که چه چادر خوش آیدت به نظر؟/ گفت با او که […] با فاق/ تازگی مد شده است در آفاق!/ زآن سپس مرد رو به دختر کرد/ گله از کار و بار خود سر کرد/ برد دختر گمان ز حرف پدر/ که پدر خواهدش دهد شوهر!/ پرسد از وی که یابد آگاهی/ که تو شوهر چگونه میخواهی؟/ شوهری بایدت جوان یا پیر؟/ یا توانگر بوَد و یا که فقیر؟/ گفت من طالب جمال نِیَم/ نیز چندان به فکر مال نِیَم!/ لیک باید زن دگر نبرد/ هر شبی با زنی بهسر نبرد/ من به او سازم، او به من سازد/ من به او عشق و او به من بازد/ شیوه مَرد و زن چنین باید/ ورنه جز دردسر نیفزاید/ مرد رو کرد پس به روی پسر/ دادش از کار و بار خویش خبر/ که بدین شغل پست و کار کساد/ مردکی خر رسید و فحشم داد/ جان کنم جان سگ سحر تا شام/ رسدم جای منفعت دشنام/ پسرک شد از این گمان دلشاد/ که پدر خواهدش کند داماد/ گفت: بابا اگر هوس داری/ که زنی در نکاح من آری/ بایدم دختری نکورفتار/ قانع و تازهرو و بیآزار/ در حق من همه نکو خواهد/ سربهسر آن کند که شُو خواهد!/ گسترد شامگاه بستر من/ صبح چایی بیاورد بر من/ بپزد از برای بنده خوراک/ خانه را هم تمیز سازد و پاک/ گر جهازش نبود، نیست زیان/ که نشاید طمع به مال زنان/ در وجاهت هم ار زلیخا نیست/ نیز چاکر نه یوسف ثانی است/ باز آن مرد کر، به حال پریش/ کرد رو سوی پیرمادر خویش/ ذکری از غصه نهانی کرد/ گله از وضع زندگانی کرد/ پیرزن بر سخن چو گوش نداشت/ پرسشش از غذای شب پنداشت/ گفت: با من سخن دراز مساز/ زآنکه من قانعم به نان و پیاز/ خشت گر پخته، نرم اگر آجر/ بهر من آور و بگو که بخور/ لیک اگر آبگوشت بر خوان است/ طعمه روح و قوّت جان است/ بهر زن این نکوترین قوت است/ خاصه آن زن که پیر و فرتوت است/ ور تو باور نداری این گفتار/ با تو گویم دلیل آن ناچار/ رو بخوان طب بوعلیسینا/ تا کنی چشم معرفت بینا/ یا بخوان گفتههای جالینوس/ یا بپرس از مریضخانه روس/ کرد هرکس در این سرای مجاز/ سخنی بر مراد خود آغاز/ تا که گشت این جهان پر از موهوم/ شد حقیقت از این میان مکتوم/ بر تو باد ار نئی ز بیهنران/ که نباشی چو آن گروه کران/ گوش بگشای تا سخن شنوی/ چشم بگشا به راه کج نروی/ هر سخن گوشدار با تحقیق/ بیتصور سخن مکن تصدیق/ هیچ گفتار ناصواب مگوی/ تا ندانستهای جواب مگوی/ سخنی را چو یافتی تو درست/ رد مکن کان خلاف دانش تست.
بازار تجارت را، تنها ضررش مونده/ باور نکنی بنگر، کز حجره درش مونده/ از کاسبی امروز، خیر و برکت رفته/ یک زحمت بیهوده، با دردسرش مونده/ پرغصه بوَد زارع، از زور ملخخواری/ حاصل ز کَفِش رفته، یک گاو نرش مونده/ کارخانه نخبافی، امسال شود دایر/ ماشین اومده، گویا، چرخ و فنرش مونده/ اوضاع وطن یکسر، در حالت بهبودیست/ از وضع بد سابق، یک مختصرش مونده/ همسایه اگر با ما، دارد سر بیلطفی/ صد حیله درآورده، رنگ دگرش مونده/ از بسکه شود وارد اجناس فرنگیها/ از کارگر ایران، امروزه گرش مونده!/ ایرانی اگر گشته، فانی ز گرامافون/ این خوش که به هر شهری، نام قمرش مونده/ در عالم اگر نبوَد اسمی ز من شاعر/ از رستم تاریخی، گرز و سپرش مونده!
وضع داد و ستد امروز تمامش ضرر است/ کاسبی دردسر است/ حجره واکردن ما هم به خدا بیثمر است/ کاسبی دردسر است/ کار و بار کسبه گشته در این دوره کساد/ رفته سرمایه به باد/ تاجر از وضع تجارت به حقیقت پکر است/ کاسبی دردسر است/ نسیهبر کرده مرا مفلس و بیچاره و لات/ واجب الخمس و زکوه/ مالک پرطمع از ذلت من بیخبر است/ کاسبی دردسر است/ گشته اجناس مغازه همه ناجور و گران/ مشتریها نگران/ آنکه راضی بوَد از بنده همان نسیهبر است/ کاسبی دردسر است/ هر براتی که رسد میکنم از وعده نکول/ خاطرم گشته ملول/ صندوق حجره تهی یکسره از سیم و زر است/ کاسبی دردسر است/ حجرهام گشته دگر خالی و با ریش دراز/ میدوم بهر دو قاز/ دائم از فکر طلبکار به جانم شرر است/ کاسبی دردسر است/ منشی حجره من در اثر فطرت نیک/ گشته در حجره شریک/ دخل مشروع وی از نفع خودم بیشتر است/ کاسبی دردسر است/ بعد از این ترک تجارت بنمایم به یقین/ بشوم خانهنشین/ تا بدانی که مرا خاطر از این رهگذر است/ کاسبی دردسر است/ خوش بوَد زندگی راحت و بی فکر و خیال/ بی غم و رنج و ملال/ خوردن و خفتن و تنپروری آسودهتر است/ کاسبی دردسر است.