دو سال پس از اينكه پدرو آلمودوار، فيلمساز اسپانيايي رياست هيات داوران جشنواره كن را برعهده گرفت با فيلم «رنج و افتخار» به اين جشنواره رفت و دست خالي به خانه بازگشت. او در اين فيلم زندگينامه خود را به تصوير كشيده است كه آنتونيو بندراس، بازيگر اسپانيايي شخصيت محوري فيلم را بازي ميكند. او براي اين نقشآفريني برنده جايزه بهترين بازيگر مرد هفتادودومين جشنواره فيلم كن شد.
زان بروكس، خبرنگار فيلم روزنامه گاردين بهتازگي با آلمودوار درباره اين فيلم، سينما و آنتونيو بندراس گفتوگو كرده است.
«زندگي بدون فيلمسازي بيمعني است.» اين را سالوادور مايو، كارگردان افسردهاي كه شخصيت محوري تازهترين فيلم پدرو آلمودوار ميگويد؛ كارگرداني كه روز به روز پيرتر و رنجورتر ميشود و تك و تنها در آپارتماني بزرگ كه از در و ديوارش خاطره ميبارد، زندگي ميكند. دوستانش او را رها كردهاند و ميترسد بهترين اثرش را پيش از اين ساخته باشد.
تيك تاك ساعت را ميشنود؛ بدنش ديگر ياراي ادامه دادن ندارد.
آلمودوار ميگويد داستان اين فيلم واقعي نيست. هيچ علاقهاي به مستند نداشته و هيچوقت خيال ساختش را ندارد. در نتيجه شخصيت مايو، خودش نيست، واقعا نيست، حتي اگر آنتونيو بندراس لباسهاي كارگردان را براي ايفاي اين نقش به تن كند، حتي اگر صحنههاي داخلي فيلم در آپارتمان خود كارگردان فيلمبرداري شده باشد، حتي اگر زندگي مايو شباهت غيرقابل انكاري با زندگي خودش داشته باشد. اما آلمودوار حالت تدافعياش را كنار ميگذارد؛ دستش را بالا ميبرد: «سعي دارم خودم را متقاعد كنم كه درباره يك شخصيت حرف ميزنم، اما ته دلم ميدانم دارم درباره خودم صحبت ميكنم. پس بفرماييد، هر سوالي داريد بپرسيد. ديگر نميتوانم پشت سالوادور مايو پنهان شوم.»
همديگر را در دفتر توليدش در مادريد در خيابان فرعي بيهويتي كه درست كنار ميدان گاوبازي بود، ملاقات كرديم. آلمودوار صاف پشت ميزش نشست؛ مردي با موهاي سفيد، لبخندي شيطاني و چشماني غمزده كه دفتر يادداشتي در دست داشت و وقتي صحبت ميكرد روي آن را
خط خطي ميكرد. ديوار پشت سرش به عكسهاي قابشده مزين بود؛ پنهلوپه كروز و پرتره امضا شده بيلي وايلدر. اغلب عكسها كارگردان «رنج و افتخار» را در روزگار جوانياش نشان ميداد؛ زماني كه موهايش مشكي و نگاهش ستيزهجو بود. اشباح گذشته بيكموكاست روي شانهاش جا گرفتهاند.
فكر نميكنم آلمودوار هرگز خواسته باشد پشت فيلمهايش پنهان شود. يا اگر هم پنهان شده باشد، اين نقاب هرگز بيشتر از يك سرپوش بازيگوشانه با كمي رنگ و لعاب نبوده است. در روزگار جواني كه جسور و نابهنجار بود فيلمهاي جسورانه و نابهنجار ساخت. در ميانسالي ملودرامها و تريلرهاي پرزرق و برق ساخت، اما حالا به 70 سالگي نزديك شده و كمدي بيمايهاي درباره كمردرد، وزوز گوش و بيقراري معنوي ساخته است، در نتيجه «رنج و افتخار» فيلم اعترافي يك پيرمرد است. از طرفي شايد شاهكار دوران پيرياش هم شناخته شود.
آلمودوار سرش را به نشانه موافقت تكان ميدهد: «شديدا از ساخت اين فيلم مفتخرم.» و بعد براي شفاف كردن جملهاش مضطرب ميشود. تمام فيلمهايش عيب و نقصهايي دارند و معايب برخي كمتر از بقيه است: «شايد بايد بگويم شديدا به برخي صحنههاي اين فيلم افتخار ميكنم.» فيلمهاي آلمودوار درام انسانهاي مضطرب با كمديهاي سطح پايين است. در فيلم «رنج و افتخار» مايو با دوستانش دعوا و مرافعه ميكند، مصاحبهاي زنده را خراب ميكند و با موادمخدر دردش را درمان ميكند. دمدميمزاج است و ترحم را با شوخطبعي متعادل ميكند. طيف رنگي پالت آلمودوار تيره شده است و افكارش روي درونيات متمركز شدهاند. اگرچه به عنوان يك فيلمساز نسبت به گذشته قدمهايش را آرامتر برميدارد. «رنج و افتخار» بيننده را سر ميدواند.
اين آخرين فيلمم است؟
زندگي مايو بدون فيلمسازي معنايي ندارد و بله البته كه كارگردان هم همين فكر را ميكند. شايد هميشه اين احساس را دارد. اما اين روزها صداي طبل بلندتر شده است. «به فيلمسازي وابستهام، اعتيادم است، نياز به قصهگويي. اما رابطهام با فيلم ناآرام شده، بيشتر مثل يك مشكل ميماند چون هميشه اين پرسش وجود دارد: كي زمانم تمام ميشود؟ اين آخرين فيلمي است كه ميسازم؟» خطي افقي روي دفترچهاش ميكشد و انتهاي آن را خطي مورب ميگذارد. «شايد اين دليلي براي اين باشد كه جنبه ديگري از زندگيام را بهبود ندادهام. كاملا برعكس، فكر ميكنم سينما را در زندگيام تقليل دادهام، بنابراين حالا به نقطهاي رسيدهام كه فيلم تنها چيزي است كه احساس رسيدن به كمال را به من ميدهد. سينما تنها داراييام است. براي من هم هدف است و هم وسيله.»
ممكن است سبك زندگياش به او به عنوان يك هنرمند احساس كمال را بدهد. آيا به عنوان يك انسان او را معيوب ميكند؟ تكيه ميدهد: «پرسش خوبي است. قطعا روي زندگيام سلطه دارد. اما اين چيزي است كه به آن عادت ميكنيد. شخصا، عادت كردهام به آدمهاي ديگر نيازي نداشته باشم. رهايشان كردهام. ارتباطم را با آنها قطع كردهام. خيال ميكنم اگر بخواهم به زندگيام برميگردند. اما به محركي نياز داشتم. به دليلي.»
آلمودوار در شهر كوچك لا مانچا به دنيا آمد. پدرش پمپبنزين داشت و مادرش بادهفروشي. ساخت «رنج و افتخار» شامل واكاوي گذشتهاش ميشد، بنابراين آسير فلورز 10 ساله را در نقش كودكي خودش نشاند. انتهاي فيلم، مايو رو به مادر در حال احتضارش ميكند و ميگويد: «فقط به اين دليل ساده كه خودم بودهام، دلسردت كردهام.» باز هم اين احساسي است كه آلمودوار ميتواند به خودش مربوط بداند.
ميگويد: «واي بله» و گلويش را صاف ميكند: «در واقع من هرگز آن پسري نبودم كه پدر و مادرم ميخواستند. منظورم اين است كه فكر ميكنم آنها عاشقم بودند اما اين موضوع چيزي بود كه از سن پايين متوجهش شدم.»
آلمودوار پدر و مادرش را به اندازه زمان و مكان مقصر نميداند. مادر و پدر اهل لامانچا بودند: اين منطقه آن دو را به آن شكل درآورده بود. «در سال 1949 به دنيا آمدم و لامانچا بهشدت سنتگرا بود و شديدا رو به عقب ميرفت. والدينم عملا در قرن نوزدهم زندگي ميكردند و پسري را به دنيا آورده بودند كه نسبتا كودك قرن بيستويكم بود.»
«در نتيجه شكافي عميق ميان انتظارات آنها و من وجود داشت. آنها ميخواستند من را در دهكده نگه دارند، ازدواج كنم و در بانك مشغول به كار شوم. در واقع كاري هم در بانك برايم پيدا كردند اما من قبول نكردم.» به من خيره شد. به مترجم خيره شد. «از زندگي دهكده متنفر بودم. از آن ميترسيدم حتي وقتي سني نداشتم. همه به خودشان و به ديگران نگاه ميكردند. تنها چيزي كه اهميت داشت اين بود كه همسايههايتان
چه كار ميكردند و چه فكري در مورد شما ميكردند. آنجا برايم يك جهنم بود. فقط ميخواستم از آنجا بيرون بروم، فرار كنم.»
از قلب ائتلاف بيقاعده هنرمندان
در دهه 1970 مادريد به تسخير جنبش پادفرهنگي جديدي درآمد. لا موويدا مادريلنيا، ائتلاف بيقاعده هنرمندان (موزيسينها، نقاشها و گروههاي تئاتري) بود كه پس از مرگ ژنرال فرانكو شكوفا شد. آلمودوار توضيح داد كه لا موويدا تقريبا از همه چيز پيروي ميكرد -پانك بريتانيايي و گلم راك، موج نوي سينماي امريكا، انقلاب جنسي دهه 60، «صحنه كارخانه» اندي وارهول- اما كاملا يك پديده اسپانيايي بود كه ظهور ناگهاني خلاقيت و واكنشي به دههها سركوب را در آن ميديدي. وقتي روزگارش را با لا موويدا گذراند انگار كه رويايي به حقيقت پيوسته بود و بهترين تجربه زندگياش نام گرفت. چنين تجربهاي وقتي ممكن شد كه او از لا مانچا فرار كرد و ديگر آن جادوگر مرده بود. يا آنطور كه خودش ميگويد: «بايد فرانكو ميمرد تا بتوانيم زندگي كنيم.»
او درباره لا موويدا گفت: «ميشود گفت در مادريد انقلاب شد. روزنامهنگارهايي داشتيم كه هر روز ميآمدند تا بفهمند چه اتفاقي داشت در شهر ميافتاد. گزارشهايشان را ميخواندم و معلوم بود كه اصلا چيزي نفهميدهاند. لا موويدا خاص و بيقاعده بود و آنها خودشان هم خيلي نامتعارف بودند. مواد مصرف ميكردند و اين در نوشتههايشان مشهود بود.»
فيلمهاي آلمودوار هم مثل لا موويدا از چند منبع متعدد مايه گرفتهاند: ملودرامهاي هاليوودي اغراقآميز داگلاس سيرك و جورج كيوكر، گمراهيهاي خوشظاهر آلفرد هيچكاك، عصيانهاي زننده وارهول و جان واترز. درست مثل لا موييدا، اين آثار نيز با امضاي شخصي و ذائقه متفاوت اسپانيايي شكل گرفتهاند. با بالغ شدن كارگردان، حرفهاش نيز تغيير كرد، از سرزندگي تندوتيز فيلمهايي مثل «هزارتوي شور» و «من را ببند!» به سمت فيلمهاي تاثيرگذار «همهچيز درباره مادرم» و «آغوشهاي گسسته» پيش رفت. طي اين مسير او به قابل اتكاترين كالاي صادراتي فرهنگي كشور، نشان تجاري مشهور در جهان و كالايي انحصاري بدل شد.
آلمودوار تاكيد ميكند كه او هم مثل ديگران غافلگير شده بود. هميشه خيال ميكرد در بهترين حالت يك كارگردان كالت شناخته ميشود. ميگويد ستارهاي بينالمللي بودن از اين لحاظ شگفتآور است كه اجازه ميدهد همچنان روي حرفهاش كنترل داشته باشد. جنبه منفياش هم اين است كه او را از بسياري از همكاران قديمياش جدا كرد. «حسادت قدم در صحنه ميگذارد و خيلي زننده ميشود. يكدفعه صحبت كردن با دوستانت برايت سخت ميشود و دليلش هم چيزي جز موفقيتت نيست.»
شايد شهرت بدترين اتفاقي است كه ميتواند براي يك صحنه مردمي مانند لا موويدا بيفتد. با هر فلاش نورافكن، گوشههاي تاريك اين صحنه روشن ميشود. هر گام بلند رو به جلويي ممكن است خيانت به اصول اساسي را رقم بزند.
آلمودوار سال 1982 نخستين همكارياش را با آنتونيو بندراس رقم زد. بازيگري كه زماني به من گفته بود وقتي به امريكا مهاجرت كردم، آلمودوار آزردهخاطر شد و احساس كرد به او خيانت كردهام. وقتي به اين موضوع اشاره كردم، كارگردان من را با غافلگيري نگاه ميكرد: «واقعا گفته؟ نميدانستم جراتش را دارم اين حرف را در حضورش بگويم يا نه. اما بله، حدس ميزنم جراتش را داشتم. منظورم اين است كه از موفقيت او خوشحال بودم. اما او شخصيت محوري تقريبا تمام فيلمهايم در دهه 80 بود و احساس مادري را داشتم كه پسرش را گم كرده بود. مثل اين بود كه او خانهاش را ترك كرده باشد و مشخصا منظورم از خانه، بودن در مادريد و همكاري با من بود.»
زماني كه «رنج و افتخار» ماه مه امسال در جشنواره كن نمايش داده شد، ارزيابي همه اين بود كه سرانجام اين فيلمي است كه نخل طلا را براي آلمودوار به ارمغان ميآورد و اين تنديس را كنار جوايز گويا، اسكار و بفتايش ميگذارد. اما درنهايت بندراس بود كه با جايزه بهترين بازيگري مرد اين جشنواره را ترك كرد. حالا آلمودوار هم تحسين كن از بندراس را تاييد ميكند. او ميگويد، نقشآفريني بندراس در اين فيلم بهترين بازي او پس از حضورش در «من را ببند» در سال 1989 است، بعد متوجه شد ممكن است اين حرفش اظهار ارادتي دوپهلو تلقي شود باتوجه به اينكه «من را ببند» آخرين فيلمي است كه اين دو پيش از عزيمت بندراس ساخته بودند. آلمودوار دلش نميخواست توهيني كرده باشد؛ خوشحال است كه بازيگرش به او بازگشته است. آلمودوار تصديق كرد: «در حقيقت، شايد بتوان گفت بهترين نقشآفرينياش بود.»
گاهي هم پيش آمده كه كار در هاليوود را از نظر گذرانده است. به ساخت هر دو فيلم «كوهستان بروكبك» و «پسر روزنامهفروش» نزديك شد. در اوايل دهه 90 كمپاني تاچاستون قصد داشت او را براي كارگرداني «راهبه بدلي» استخدام كند، اما درنهايت آلمودوار بهتر ديد در مادريد بماند. تنها زندگي ميكند، كتابها و تابلوهاي نقاشي و سه هزار ديويدي او را در آپارتمان بزرگش در محله مالاسانيا احاطه كردهاند. مدتها پيش مالاسانيا پايه و اساس شكلگيري لا موويدا بود؛ محلهاي كه خانه انبار آجرهاي شكسته و كلوبهاي تيره و تاريك بود. همان روزها بود كه پول به اين بخش از شهر سرازير شد و اين مكان ارتقا پيدا كرد. كارگردان «رنج و افتخار» تغيير كرده است. شهر هم تغيير كرده است.
از مرگ ميترسم
پيش از اينكه مادر آلمودوار در سال 1999 از دنيا برود، گفت كه ميخواهد مراسم خاكسپارياش چطور برگزار شود. او خدماتي را كه در اين مراسم ارايه ميشد و لباسي را كه قرار بود بپوشد، اعلام كرد. وقتي آلمودوار به شرح اين بخش در فيلمنامه «رنج و افتخار» رسيد، چشمانش پر از اشك شده بود.
ميگويد مادرش از مرگ نميترسيد و هميشه به همين دليل او را تحسين ميكرد: «اما يكي از نگرانيهاي من مرگ است، نميتوانم در ذهنم با آن كنار بيايم. منظورم اين است كه حتي نميتوانم به خودم بقبولانم كه مرگ حقيقت دارد. علاوه بر اين من به چيزي اعتقاد ندارم بنابراين هيچ چيزي به من كمك نخواهد كرد. مجموعش را غيرطبيعي ميدانم، ميدانم كه نگاهم معمولي نيست. در نتيجه بله، من از مرگ ميترسم.» آلمودوار براي ساخت فيلم «رنج و افتخار» از زاويه ديد مردي 68 ساله به زندگياش نگاه كرده است. اما اگر از آن سوي تلسكوپ نگاه ميكرد، چه تصويري را ميديديم؟ اگر آن پسرك اهل لا مانچا او را امروز ميديديد و ميديديد مقصدش كجاست، چه ميشد؟ فكر ميكنم پسرك از خوشحالي در پوست خود نميگنجيد اما كارگردان دچار ترديد است. ميگويد در درجه اول اين پرسشي غيرممكن است. از طرفي نميداند زندگي و حرفهاش هيچ معنا و مفهومي دارد يا نه. در كودكي، شيفته سينما و ستارههاي فيلم بود، اما چيزي درباره كارگردانها نميدانست. پرسشي احمقانه بود اما پاسخ دادن به آن، او را ناراحت كرد: «اگر ميتوانستم جلوتر از خودم را ببينم و حالاي خودم را ميديدم، فكر نميكنم نظرم نسبت به خودم مثبت ميبود. از آن فردي كه به آن تبديل شدهام، خوشم نميآمد. نگاه ميكردم و ميگفتم: «اين پيرمرد تنها و منزوي كيست؟»
يكي از نگرانيهايم مرگ است، نميتوانم در ذهنم با آن كنار بيايم. منظورم اين است كه حتي نميتوانم به خودم بقبولانم كه مرگ حقيقت دارد. علاوه بر اين من به چيزي اعتقاد ندارم بنابراين هيچ چيزي به من كمك نخواهد كرد