سه روايت از روزگار معلمي و دانشجويي و رسيدن فصل پاييز
جمال ميرصادقي
هرسال در اين ايام سه خاطره از دوران معلمي و البته دانشجويي به ذهنم ميآيد و به دوران خوش تحصيل باز ميگردم. خاطره اول براي روزگار آموزگاري است. من كارم را با آموزگاري در يكي از دبستانهاي جنوب شهر شروع كردم، در آن مدرسه تجربه تدريس در كلاسهاي اول، دوم، پنجم و ششم را داشتم. زماني كه كلاس اول درس ميدادم كار آموزش با حروف شروع ميكردم، خط ميكشيدم و بعد اين خط كشي را ادامه ميداديم تا به الف ميرسيد. پس از اين مرحله آرام آرام دانشآموزان با كلمه آشنا ميشدند و ميتوانستند جمله را به راحتي بخوانند. يادم است 30-20 دانشآموز در كلاس اول بودند، بعد از دو سه هفته خط كشيدن و تشويق بچهها براي صاف كشيدن، يكي از آنها نسبت به بقيه بهتر خط كشيد. من دستي به پشتش زدم و به او آفرين بسيار گفتم، پسر بچه خوشحال شد، به سمت كيفش رفت و آن را برداشت كه از كلاس خارج شود، متعجب پرسيدم كجا؟ گفت خودتان گفتيد قبول شدم، كلاس دوم ميروم. مجبور شدم توضيح بدهم كه اين يك تمجيد ساده بوده و... اما از همان روزگار تا امروز اين خاطره هميشه براي من مانده است.
اما خاطره ديگري معمولا با رسيدن پاييز و شروع سال تحصيلي به ذهنم برميگردد، خاطرهاي از دوران دانشجوييم است. آن زمان به واسطه آموزگاري در همان مدرسه جنوب شهر نميتوانستم در برخي كلاسها شركت كنم، يكي از آن كلاسها، كلاس درس استاد سپهبدي بود كه به ما درس زيباييشناسي ميداد. در آن دوره يكي از دانشجويان كار حضور و غياب را به عهده داشت و من از او خواستم نام مرا حاضر بزند تا بتوانم در آزمون پايان ترم شركت كنم. زمان امتحان كه رسيد حتي استاد را هم نديده بودم، تا از مدرسه به محل امتحان برسم همه سر جايشان نشسته بودند و خودم بايد حدس ميزدم استاد كدام است. وقتي وارد تالار شدم به مردي 50-40 ساله برخوردم كه به او احترام گذاشتم.
دقيقهاي بعد او روي سكو ايستاد و من متوجه شدم استاد سپهبدي است. جزوهها را خوانده و براي امتحان آماده بودم، موضوع انشا را كه داد به واسطه استعدادي كه در نوشتن داشتم، شروع به نوشتن كردم. لحظهاي بعد متوجه شدم فردي روي برگهام خم شده، به بالا نگاه كردم، استادم را ديدم. پرسيد: ببينم تو به كلاس من ميآمدي؟ فكر كردم مرا شناخته و ميداند به كلاسش يك جلسه هم نرفتهام، دستپاچه گفتم بله استاد هر روز ميآمدم. گفت همين است كه خوب مينويسي. آنجا بود كه متوجه شدم مرا نشناخته و با نمره خوبي درس را پاس كردم.
كلاسهاي دكتر معين هم از ديگر كلاسهاي خاطرهانگيز من در دانشگاه بود، استاد معين از اساتيد سختگير و پرجذبه بود. وقتي سر كلاس ميآمد، كسي جيك نميزد و به محض كوچكترين صدايي، دانشجو را بيرون ميكرد، در نمره دادن هم او از سختگيرترينها بود و بهترين نمرهاش به 13 نميرسيد. دكتر معين عادت داشت هفت نفر را جلوي ميز بنشاند و سئوال كند. او هيچوقت پرسشهايش را تكرار نميكرد و آن روز من نفر هفتم بود. وقتي به نفر ششم رسيد، نگاهي به همكلاسيام كردم كه از ترس خاكستري شده بود و ميلرزيد. به خودم گفتماي بابا حالا يك امتحان است و فوقش رد ميشويم، حالا هم كه خرداد است و فرصت شهريور را داريم. پس از او نوبت به من رسيد و جواب دادم، از كلاس كه خارج شديم همكلاسيام به من گفت خاكستري شدي و ميلرزيدي؟ حالا خرداد بود و شهريور را فرصت داشتيم. آنجا بود كه متوجه شدم من هم دچار همان ترس و اضطرابي شده بودم كه او را فراگرفته بود.