بحر طویلهای هدهدمیرزا / 7
ابوالقاسم حالت
مرحوم «ابوالقاسم حالت» (1371–1298)، ملقب به «ابوالعینک»، از شاعران و طنزپردازان چیرهدستی است که آثار ماندگاری از او به یادگار مانده. بخشی از آثار او، «بحر طویل»هایی است که چندین دهه پیش سرود و تعدادی از آنها سالها بعد، یعنی در سال 1363 در کتابی با عنوان «بحر طویلهای هدهدمیرزا» از سوی انتشارات توس انتشار یافت. خودش در مقدمه همین کتاب مینویسد: «این کتاب حاوی قسمتی از بحر طويلهایی است که نگارنده در طی مدتی متجاوز از سیسال همکاری با هیئتتحریریه هفتهنامه فکاهی توفیق سروده و در آن نامه به امضای هدهدمیرزا منتشر کرده است.» البته او خود را در این کار، ادامهدهنده مسیر «حسین توفیق» میداند و بعد از نقل روایتی مینویسد: «ساختن بحر طویل و امضای هدهدمیرزا، درواقع میراثی بود که از آن مرحوم برای من باقی ماند و این کار تقریبا تا آخرین سال انتشار توفيق ادامه يافت؛ زیرا هروقت که دنباله آن قطع میشد اصرار خوانندگان توفیق ادامه آن را اجتنابناپذیر میساخت.»
در ادامه مقدمه، زندهیاد حالت درباره قالب مهجور «بحر طویل» هم نکاتی را یادآور میشود که خواندنی است.
در ستون «طنز مستطاب» صفحه «غیر قابل اعتماد»، برخی از بحر طویلهای ابوالقاسم حالت را خواهیم آورد تا نمونههایی خواندنی از سرودههای طنزآمیز یک استاد طنزپردازی در یک قالب مهجور اما جذاب را عرضه کرده باشیم. بحر طویل این شماره، سرودهای است با عنوانِ «سزای پند نشنیدن».
در جهان هیچکسی نیست که بی دوست کند زیست، بلی، با مدد دوست، اگر خوشدل و خوشخوست، و گر صادق و دلجوست، همه کار تو نیکوست. لیکن همهکس دوست نمیباشد و بس دشمن مکار که گرگی است ستمکار و چو يك برهی پروار، کند جلوه در انظار، از اینروی بر آن باش که خود آدم خود را بشناسی و ز مکرش بهراسی که بهناگاه، چو يك دشمن بدخواه، سر راه، برایت نکند چاه. غرض، جان من ای دوست، از آن دشمن جانی که بوَد دوستنما، بگذر و دوری بنما تا که نیفتی به شر و شور و کنی از سر خود دور دوصد رنج و بلارا.
بچهموشی سحر از لانه سرآورد و به هر سوی نظر کرد و خرامان شد و رقصان شد و شادان شد و چون گشت به هر گوشه روان، خندهزنان، عشوهکنان، گشت مصادف به خروسی که چه رخسار عبوسی و صدای خشنی داشت. چو آن موش چنين ديد، بلرزید و از آن هیبت و آن صورت و آن شکل و شمایل بهراسید و بترسید و بجنبید کزآنجای گریزان شود و دررود از دست خروس و نشود ناظر آن منظره و نشنود از حنجرهی او دگر آنگونه صدا را.
اندر آن حال که میرفت سوی لانهی خود، دید یکی گربهی طناز که بنشسته به صد ناز و دهان را چو کند باز صدایی خوش و ممتاز از آن آید و بهبه که چه رویی و چه مویی و چه آواز نکویی، چه معویی چه معویی! غرض این موش از آن گربه خوشش آمد و شد گرم تماشای جمال وی و محو خط و خال وی و شکل سر و بال وی و، چون رفت سوى لانه چنین گفت به مادر که: «من امروز به ره جانوری موذی و بدمنظره با گردن افراخته دیدم که صدای خشنی داشت. ولی در سر راه دگری چشم من افتاد به حیوان قشنگی، بدنش گرم، پر از موی بسی نرم، به هر دست و به هر پا دوسهتا پنجهی مقبول، بسی خوشگل و شنگول، چه گویم که تو باور نکنی تا که نبینی به دوتا چشم خودت آن تن و دست و سر و پا را».
مادرش گفت: «دریغا که تو ناپخته و کمعقل و جوانی و ندانی که همان جانور موذی و بیریخت که در چشم تو لوس است و بسی زشت و عبوس است، خروس است که بسیار ملوس است و همان اوست که با ماست بسی دوست، ولی آنکه به چشم تو قشنگ آمده است اوست همان گربهی بدذات، همان مایهی آفات، همان اصل مکافات که شد قاتل بابات. از این سنگدل لات مشو غافل و میکوش که با معرفت و هوش، دوتا چشم و دوتا گوش کنی باز کز آغاز ز سرپنجهی او رنجه نگردی و به ناکام نیفتی به توی دام و بهناحق نخوری لطمهی این موذی بی شرم و حیا را!».
مادر اینگونه بسی گفت، ولی حیف که نشنفت از او بچهی بیعقل و به دل گفت که: «این مادر من عقل ندارد که کند بیهده تعریف، و یا بیهده تکذیب.» از اینرو، به دلی شاد، ز نو راه بیفتاد و برون کرد سر از لانه و نزديك شد از جهل بدان گربهی مکار و ستمپیشه و خونخوار و بنا کرد به دور و بر او گشتن و بشکن زدن و عشوه نمودن که بهناگاه، همان گربهی خودخواه که میکرد چنان ماه به پیش نظرش جلوه، ز جا جست و دوید از عقب موش و بزد چنگ به پهلوش و گرفتش وسط پنجهی خود، موش نگونبخت، در آن مهلکهی سخت، گرفتار و زبون، غوطه به خون میزد و میگفت: «دريغا، نشنیدم سخن مادر غمپرور خود تا نخورم لطمهی این ظالم مظلومنما را».