«ابوالحسن آذری» که بود و چه کرد
همین بوده تا بوده اوضاع گردون
سیدعمادالدین قرشی
ابوالحسن آذری، شاعر طنزپرداز، نویسنده، ادیب و خوشنویس در سال 1297 در شهر کنگاور دیده به جهان گشود. تحصیلات قدیم را در همین شهر فراگرفت و سرانجام به شغل کارمندی وزارت کشور منصوب شد و مراتب بخشداری تا ریاست دفتر استانداری همدان را طی کرد. او روزنامهای در کنگاور منتشر میکرد اما اغلب مقالات و اشعار طنزآمیزش در سایر جراید همدان چاپ میشد. در اواخر دهه بیست و اوایل دهه سی، آذری با روزنامه توفیق (دوره دوم به مدیریت محمدعلی توفیق) با امضای مستعار «بچهکنگاور» و «صحنه» همکاری داشت. در نظیره و نقیضهنویسی منثور، راه فریدون توللی را دنبال میکرد و به همان شیوه «التوازین فی تفسیر حالات آن و این» را نوشت. همچنین تحقیقاتی مکتوب پیرامون «فرهنگ مرد کنگاور» و «تاریخ کنگاور» متعلق به اوست. فرجام زندگی ابوالحسن آذری، دهم دیماه 1365 بود.
نمونههایی از سرودههای فکاهی و طنزآمیزش چنین است:
ای که از گرما زبانت از دهان آید برون/ آب از چشمت چنان سیل روان آید برون/ گر ندانی حاصل هر شهر در آن ملک چیست/ گوش کن کز پشت گوشت ناودان آید برون/ حال با آهنگ ضربی شعر من از بر نما/ تا هزارت آفرین در امتحان آید برون/ عقرب جرار از کاشان و از قمصر گلاب/ زیره از کرمان و گز از اصفهان آید برون/ چرم از اکباتان، ز قزوین کشمش و ماهی ز رشت/ پرتقال و لیمو از مازندران آید برون/ سیب از خوانسار و بادمجان ز بم، فرش از اراک/ از ملایر شیره و از قم سوهان آید برون/ حبذا بر تویسرکان، شهر پرنعمت کزآن/ دستهبیل و توت و سیب و گردکان آید برون/ کفش از تبریز و از زنجان مس و مرغ از مرند/ ماست از کوئین، پنیر از لیقوان آید برون/ ورشو از شهر بروجرد است و شیرینخربزه/ از نهاوند آنهم از ملک کیان آید برون/ گیوه از هرسین، ز صحنه آلو، از سنقر عسل/ صوفی از کنگاور ما خوشبیان آید برون/ از سنندج تخته نرد و گلابی از نطنز/ پشمک از یزد و ز مشهد روضهخوان آید برون/ شهر کرمانشاه دارد هم کلوچه هم کلاش/ هم ز ورزشخانه آن پهلوان آید برون/ باده خلر ز شیراز و خروس از شهر لار/ پسته خندان ز شهر دامغان آید برون/ روغن خوشبوی از ایلام و چاقو از کرند/ گوسفند و گاو و میش از دهلران آید برون/ خیزد از جهرم همه خرما و از نایین عبا/ چیت از بهشهر و از بافق کتان آید برون/ کیسه حمام از بیجار و از ساوه انار/ نفت از آبادان چو آب از غازیان آید برون/ خواهی ار یکسر بخندی روی کن بر قائنات/ کز زمین جای گیاهش زعفران آید برون/ پایتخت ملک را نازم که از هر گوشهاش/ خیل زیباروی و از ما بهتران آید برون/ هرکه در این شهر پا بگذاشت مانند حقیر/ لات و لوت و آسمانجل ناگهان آید برون!
اول دفتر به نام کشور دارا/ مرکز شر، جای فتنه، منبع یغما/ مملکت ششهزارساله که دجال/ هر طرفش با الاغ گشته هویدا/ کشور شهر فرنگ، ملک عجایب/ مملکت بند جیم، دشت تقلا/ از پی اصلاح ملک و راحتی خلق/ مانده ز مشروطه نام مجلس شورا/ آنکه وکیلش بسان عیسی مریم/ از همه عیبی منزه است و مبرا/ گاه کند سر برون ز پارلمانش/ سید جندیده یا که سید نعنا/ گاه نمایندهاش ز فرط فضیلت/ هرکه خورد آب گوید عافیتت با/ آنهمه خونی که رفت از تن مردم/ گشت دلار و ربوده شد به اروپا/ از تن این ملک لاشهوار چو کرکس/ روزی خود میبرند پشه و عنقا/ ما همگی بیچراغ و نفت زند موج/ تشنه همه جان دهیم در لب دریا/ نیست در انظار عیب لختی مردم/ چونکه نسب میرسد به آدم و حوا/ آذری از بهر کشور گل و بلبل/ قصه یوسف خوش است و عشق زلیخا!
سلام علی ملک امالمصائب/ محل غرائب، مکان عجایب/ همی در شئون تو ای ملک دارا/ نمودهاست رخنه نفوذ اجانب/ به قلب تو ای کشور بند جیمی/ کنون حکمفرماست یکعده غاصب/ دهی پرورش تا شکمگندهها هم/ بر این گله گردند چوپان و صاحب/ در این سفره تصفیه مفتخواران/ نگشتند از خوردن رشوه تائب/ کنون گرم گردیده بازار رشوه/ در آن فکر تاراج یکعده کاسب/ الا یک نظر کن سوی کارمندان/ که بر جملهشان فطر گردیده واجب/ نه در پایشان کفش و نه جامه در تن/ بسی وضعشان درهم و نامناسب/ درِ جیبشان بهر دام مگسها/ تنیده یکی قرن نسج عناکب/ همه سر نهاده به زانوی محنت/ مبادا به تعویق افتد مواجب/ چو سائل نشینند با گردن کج/ همه نوکر و بنده، دربان و حاجب/ ز پیر جهاندیده کردم سوالی/ که: مستخدمین را چه باشد عواقب/ بگفت: آخر کار آنها گدایی/ چو باشد مرا رای بسیار صائب/ همین بوده تا بوده اوضاع گردون/ همیشه قوی بر ضعیف است غالب/ تو هم آذری، گر توانی قوی شو/ همین است اندرز، العبد کاتب
چرا در مجلس غوغای ملی/ بهجای کار و اصلاحات جنگ است/ پی تخریب رشد اجتماعی/ بهدست عدهای بیل و کلنگ است/ یکی گوید تو جاسوسی و خائن/ سر و کار تو با تریاک و بنگ است/ یکی بر ششدری گوید که سید/ برو بیرون که بر ما عرصه تنگ است/ بهارستان نه گود زورخانه است/ که حرف از میل و کباده است و زنگ است/ دگر گوید که گمشو بی پرنسیب/ تو را آلوده چون دامان به ننگ است/ نگر بر قهرمان کشتی آزاد/ دهان پرفحش و در کلتش فشنگ است/ چو شد با یوسف پستل گلاویز/ نثارش کرد هر حرفی جفنگ است/ دواسبه بر سرش شلاقکش تاخت/ که گویی جنگ فیلی با پلنگ است/ به جوش آمد چو خون سبزواری/ تو گفتی جام عیشش پرشرنگ است/ به دست آورد کیفی کرد پرتاب/ به خود گفتا نه هنگام درنگ است/ حریفانه زدش بر مغز و گفتا:/ کلوخانداز را پاداش سنگ است!