برگريزان
كاترين كولپا
ترجمه: بهداد احمدي
كاترين كولپا، نويسنده و روزنامهنگار امريكايي آثار متعددي در زمينه داستانهاي كوتاه كوتاه معروف به فلش فيكشن دارد، در نشريات ادبي امريكا صاحبنام است، مدير بخش داستان مجله كيليور را به عهده دارد و مدرس داستاننويس در كتابخانه رودآيلند است. اين داستان نخستين داستان نويسنده است كه به فارسي ترجمه شده.
پسر هيچ بويي را اندازه بوي برگهايي كه ميسوختند دوست نداشت، بوي دودي كه عطر خاك و خزه داشت. با اينكه مردم اجازه نداشتند برگها را بسوزانند، (به خاطر خشكسالي؟ به خاطر اينكه نزديكترين آتشنشاني، ايستگاهي مردمي در شهر بعد بود؟ يا به قول پدربزرگ دوايت، به خاطر اينكه آن دولتيهاي لعنتي خوششان ميآمد روي هر چيزي اسم قانون بگذارند؟) اما همچنان در ديرگاه بعدازظهرهاي طولاني، وقتي كه آسمان رنگ بنفش و سرخي ماهي سالمون داشت و ابرها سوار بر باد از فراز كاجها ميگذشتند؛ انگار دودي كه در هوا پخش ميشود، اينكار را ميكردند. آن زمان برگها را همه جا ميشد پيدا كرد، در درختزارهاي انبوه روي سراشيب تپهها كه برگدار و بيبرگ ميشدند، برگهايي كه با باد اكتبر ميلرزيدند اما از شاخه دست نميكشيدند، برگهايي كه آهكشان و مخملگونه روي چمنهاي مرطوب سقوط ميكردند، روي آن مكانهاي سايهگير كه شبنم را مدت درازتري نگه ميداشت. برگهاي حياط همسايه كه با شنكش يك گوشه جمع شده بودند. برگهاي حياط خانه خود پسرك كه بايد با شنكش جمعشان ميكرد، اما هميشه يادش ميرفت، يا حداقل خودش اينطور ميگفت و برگها همانجا كه باد آنها را انداخته بود ميماندند، برگها به چاههاي سيماني ميخوردند كه پاي پنجرههاي كوچك و دوده گرفته زيرزمين كه گمان ميكردي زنداني يا آوارهاي از آن پشت دارد بيرون را نگاه ميكند و گرسنه نور است، از زمين بيرون زده بودند. از همه بهتر حياط مدرسه متروك آن سوي خيابان بود، غرق در برگ بود، درختهاي تنومند بلوطش روي فنسها لم داده بودند و خياباني كه ريشه بلوطها آسفالتش را شكم انداخته بود و پسر آنجا دوچرخهاش را به دل دريايي از برگ ميزد تا صداي خرد شدنشان را بشنود، پايش را از پدال برميداشت و دستهايش را مثل هواپيما باز ميكرد و بيدست ميراند و پيرمرد ريزنقشي كه سگ پيرش را كه به زحمت سخت راه ميرفت به خيابان آورده بود و به او گفت: «تا وقتي آن بدن را داري لذتش را ببر.»
و بعد چه شبهاي بلندي در تاريكناي پاييز كه پسر بيدار مانده و به معناي حرف پيرمرد فكر ميكرد، تا وقتي آن بدن را داري لذتش را ببر و آن را با جملاتي آميخته بود كه در خوابوبيدار صبحهاي يكشنبه، روي نيمكتهاي سفت و جلاخورده كليسا، نصفهونيمه شنيده بود – اين بدن من است كه براي شما داده ميشود – و پسرك كه نشسته بود و پاهايش را تاب ميداد (آيا پاهاي خودش بودند؟) و قولنج انگشتانش را ميگرفت، با خود فكر كرده بود كه اگر اين بدن مال او نبود، پس مال كه بود؟ ممكن بود كسي، مثلا آن پيرمرد، بيايد و بخواهد از او پسش بگيرد؟ و اگر روزي وادار ميشد بدنش را ترك كند، اوي درونش بايد كجا ميرفت؟ آيا به شكل نونهال جديدي رشد ميكرد، يا بر باد ميرفت، مثل برگهاي حنايي بلوط، توس زرد، افراي سرخ كه در باد ميچرخيدند، چروكيده و خرد ميشدند، با شنكش جمع و تلانبار ميشدند، كپه ميشدند و مردم روي كپهها ميپريدند، گاهي نيز از زير لايهاي از برف دزدكي بيرون را نگاه ميكردند و هميشه آنجا بودند تا آن زمان كه ديگر نبودند، تا وقتي كه برف آب ميشد و زمين بهاري و لطيف بود و سبز شده بود و آدمي اگر فرصت فكر كردن داشت، ممكن بود به اين فكر بيفتد كه آن برگهاي كهنه قهوهاي كجا رفته بودند و چرا هيچ وقت رفتنشان را نديده بود.