روز پنجاه و سوم
شرمين نادري
گاهي ميشود شهر را خواند درست مثل نامهاي كه نوشتهاي و چون نت قطع بوده براي هميشه جايي روي هوا مانده.
گاهي ميشود شهر را بغل كرد درست مثل بچهاي كه گريه ميكند و چون مادرش دير كرده حاضر است به غريبهها پناه ببرد.
گاهي ميشود از شهر گريخت، وقتي كه حبس ميشود حال شهر، ماشينها توي دل هم ميايستند، برف و باران راهها را صعبالعبور ميكند، خستگي و بيخبري و تنهايي روي صورت آدمها خط مياندازد و هر لحظه چراغ قرمز تازهاي سر كوچهها سبز ميشود.
شايد براي همين است كه سوار متروي خط يك ميشوم و ميروم به سمت جنوبيترين مقصدي كه ميبردم، بعد در شهر ري پايم را ميگذارم توي خيابان و به رانندهاي ميگويم از اينجا تا ابنبابويه چقدر راه است و به جاي راه رفتن همه راه را گوش ميدهم به صداي راديو كه ترانهاي قديمي ميخواند.
گاهي ميشود به قبرستاني گريخت، وقتي زندهها چيزي جز دلتنگي و دلشوره نميآورند و گاهي ميشود زير باران توي قبرستان قدم زد و قبر به قبر چرخيد و به دنبال اسمهايي گشت كه سالهاست جز توي كتابهاي تاريخ، نام برده نميشوند.
ابنبابويه، دهخدا، مصدق، تختي، شهداي سيتير كه هركدام جايي در تهران خياباني، كوچهاي به نام خودشان دارند و اينجا در ابنبابويه در تنهايي زير باران پاييز ديگري را ميگذرانند بيآنكه مثل ما براي پيدا كردن نام هم نيازي به نت داشته باشند.
گاهي ميشود بيجستوجوي نامها قبرستان را قدم زد، بينياز به سوار شدن يا راه رفتن توي خيابانهاي تهران قدم زد، توي خيابان ونك دنبال درخت ون بود و توي ولي عصر چنارها را شمرد در خيابان صائب تبريزي شعرهاي قرن يازدهم را از بر خواند و توي خيابان شيراز فال حافظ گرفت، اصلا چرا به حافظهام رجوع نكنم، گاهي ميشود چشم بسته قدم زد توي شهري كه دلتنگيهايش را از بري، گاهي بايد از بر خواند و نگشت، وقتي كه نميشود چرخيد و گشت، گاهي ميشود راه رفت بيراه رفتن، ميداني كه چه ميگويم؟