آخرين قرباني رضاشاه
مرتضي ميرحسيني
يك: نيمههاي آذر 1319 رفيق سوييسي محمدرضا پهلوي براي معالجعه درد شديدي كه در رودههايش احساس ميكرد در بيمارستان نجميه تهران بستري شد. از قضاي روزگار، پزشك معالج او غلامحسين مصدق، يكي از فرزندان
محمد مصدق بود.
مصدقِ پدر آن روزها بدون جرم يا حتي اتهام مشخصي در بيرجند زنداني بود و چندان حال و روز مساعدي نداشت. جسم و روحش در عذاب بود و هرچند نسبت به زندانيان ديگر از شرايط بسيار بهتري بهره ميبرد، هميشه احساس خفگي و بيحالي ميكرد؛ گويا خودش را باخته بود.
غلامحسين به اميد نجات پدرش، به پرون نزديك شد و با محمدرضا هم كه گاهي براي ملاقات دوستش به آنجا ميآمد دوستي صميمانهاي برقرار كرد. سرانجام زماني كه شرايط را مناسب ديد، از وليعهد خواست تا براي آزادي پدر بيمارش قدمي بردارد و نزد رضاشاه وساطت كند. با دخالت وليعهد، مصدق از زندان بيرجند آزاد شد و به ملك شخصي خود در احمدآباد برگشت. البته «آزادي» براي آنچه واقعا روي داده بود واژهاي اغراقآميز است، زيرا مصدق در خانهاش محبوس و زير نظر بود. شايد اگر چند ماه ديگر در زندان ميماند، با سقوط رضاشاه و اعلام عفو عمومي خود به خود از حبس رها ميشد. شايد هم ضعف و بيماري و افسردگي شديد او را از پا ميانداخت و عمرش به پايان دوره رضاشاه نميرسيد. پذيرش اين شايدِ دوم يعني اينكه محمدرضا در زمان وليعهدي واسطه نجات مردي شد كه مقدر بود سلطنت او را به مخاطره بيندازد و به دشمني بزرگ برايش تبديل شود.
دو: اما ماجراي اين حبس و آزادي به همين طنز تاريخي چند سال بعد محدود نميشد و رنج و تلخي بزرگي همان وقت در خانه در انتظار مصدق بود. دختر كوچكش خديجه از ديدن صحنه بازداشت و انتقال پدرش ضربه روحي شديدي خورد؛ گويا طبق سنت زمانه، ماموران اجراي حكم، بازداشتي را با خشونت بُردند و كمي اهانت هم چاشني كارشان كردند. خديجه كه همراه با ديگر اعضاي خانواده به خانه برگشت يكسره گريه ميكرد و با ضجه و فرياد پدرش را صدا ميزد. روز به روز حالش بدتر شد و چند بار هم كاملا از هوش رفت. افسردگي شديد او را تباه كرد. مصدق كه به خانه برگشت با اين درد بزرگ مواجه شد.
«بارها و بارها اعلام كرد كه اين تراژدي تقصير او بوده و در اتاقش پشت در بسته بابتش گريه ميكرد.» اما از سياست فاصله نگرفت و در دهه 1320 و اوايل 1330 خودش را «وقف مبارزه با ميراث رضاشاه و جاهطلبيهاي محمدرضا
شاه كرد».
كريستوفر دوبلگ در كتاب تراژدي تنهايي مينويسد كه مصدق زندگي شخصي خود را از مسائل عمومي جدا ميكرد؛ البته «بيشك از هر دو پهلوي متنفر بود، اما نه به خاطر آنچه با او كرده بودند: به خاطر آنچه با ايران كرده بودند.» اما خديجه سالهاي طولاني بعد از آن حادثه زندگي كرد. اينجا هم استفاده از واژه «زندگي» خالي از ايراد نيست. او گاهي آرام و گاهي آشفته بود، اما هرگز درمان نشد.
متخصصان، چه در ايران و چه در جاي ديگري از جهان چارهاي براي بهبود حال او پيدا نكردند. سال 1382 از دنيا رفت و به قول دوبلگ «شايد واپسين قرباني رضاشاه پهلوي بود».