آثار ادبي و توليدات فكري متفكران، تنها بخش آشكار كوه يخ است. ما فقط بخش اندكي از شخصيت آنها را در اين آثار مييابيم. اگر كسي حوصله كند و زندگي و زمانه اين متفكران را بررسي كند، با لايههاي ديگري مواجه خواهد شد كه چه بسا بر فهم ما از اين آثار ادبي و نويسندگانشان تأثير جدي خواهد گذاشت. آلبر كامو يكي از اين شخصيتها است كه گاه آنچه مينويسد با آنچه زيست ميكند، در تعارض است. البته اين اختصاص به كامو ندارد. كمابيش ديگران نيز چنين هستند. اما غالبا از اين حالت خود غافل هستند. عرصه تفكر، عرصه خودنگري و خودشناسي است.
كتاب «آرمان سادگي» (آيريس راديش، مهشيد ميرمعزي، تهران، ثالث، 1395، 356 صفحه) پرتوي بر قسمت پنهان اين كوه يخ ميافكند و ما را با سويههاي پنهان او آشنا ميكند. به روايت زندگينامه نويس كامو، او در كل زندگياش با تعارضات لاينحلي زيست و هرگز نتوانست از پس خودش برآيد. در مصاحبهاي كه پس از مرگش منتشر شد از او پرسيده بودند: از چه بيش از همهچيز متنفر است؟ و او پاسخ داده بود از «جهت تاريك من». (ص305)
او كه در الجزايرزاده شده و كودكي و نوجواني خود را در آنجا گذرانده بود، در جنگ استقلال اين كشور جانب فرانسه را گرفت و در سخناني معروف گفت: «من ميان عدالت و مادرم، مادرم را ترجيح ميدهم» و بدين ترتيب، بر ضد استقلال الجزاير موضع گرفت. به زنان توجه جدي داشت، اما هرگز عشق را جدي نميگرفت و «انسانها را تا حد معيار تمام چيزها بالا ميبرد، اما انسانيت دور و برش چندان او را تحت تأثير» قرار نميداد. (ص71)
از نوجواني و پس از آنكه مشخص شد سل دارد، به اپيكتتوس رواقي علاقهمند شد و تا پايان عمر آثار رواقي را ميخواند، اما به گونه ديگري ميزيست. تا آنجا كه بين دو قطب عياشي و رياضت گير كرده بود. شعار تسلط بر خويشتن ميداد، اما در عمل به گونه ديگري بود. (ص 168)
ويراستاري انتشارات گاليمار را، كه با آلمانيهاي اشغالگر همكاري ميكرد، پذيرفته بود و در عين حال با اعضاي جنبش مقاومت در دفتر كار خود ديدار ميكرد «تناقضهاي زندگي ديگر از اين بزرگتر نميشود» (ص185) . البته ممكن است اين همكاري محمل و پوششي براي فعاليت مخفي او بوده باشد.
با آنكه خود به تناقضهاي زندگي خويش كمابيش وقوف داشت، به گفته معشوقهاش، ماريا ساكارس،: «هرگز تلاش نكرد حتي يكي از تناقضهاي خود را حل كند. هيچگاه نميخواست زندگي و هستي خود را محدود كند.» (ص 199)
در عين ارتباط گسترده با زنان، در مجموع از آنها متنفر بود؛ تنفري «خردكننده». از نظر او «زن، جز در عشق، كسالتبار است» (ص336)
با آنكه متفكري نقاد بود، ظرفيت نقد را نداشت و چون «انسان طاغي» منتشر و نقدهايي متوجه او شد، به همه آنها پاسخ داد. هنگامي كه نقدي از ژانسون در له تان مدرن، كه سردبير آن سارتر بود، منتشر شد، او به جاي سكوت يا بيتفاوتي طي نامهاي هفده صفحهاي به سردبير از خود دفاع كرد. سارتر هم با پاسخي دوازده صفحهاي او را كاملا منزوي كرد و گفت كه كامو حتي اجازه بحث درباره كارش را به كسي نميدهد و تنها سرهايي را ميپذيرد كه در مقابل او خم ميشوند. (ص 249) پاسخ سارتر چنان او را در هم شكست كه «كامو از اين ضربه بهبودي» نيافت (ص251) .
زندگي پرشوري داشت و از زندگي در خانوادهاي كارگري به اوج موفقيت رسيد، شهرت و اعتبار كافي كسب كرد و در 44 سالگي جايزه نوبل را دريافت، با اين حال روايت خودش از زندگياش روايت سردي است و مبتني بر بيتوجهي، تا جايي كه در يادداشتهاي خود از 1935 تا 1959 «هيچ نكته شخصي ننوشته است» و هيچ اشارهاي به خلقيات و عشق و فرزندانش ندارد. (ص72)
در اواخر زندگياش، كامو اين گونه دست به جمعبندي آن ميزند: «حالا در ميان تكه پارهها پرسه ميزنم، بدون قانون هستم، شقه شده، تنها و پذيراي اين تنهايي، تسليم ويژگيها و ناتوانيهاي خود. و بايد حقيقتي را پس از آنكه تمام زندگي خود را در نوعي دروغ گذراندم، بازسازي كنم.» (ص282)
خواندن اين كتاب خوشخوان، فارغ از برخي سوگيريهاي آشكار و نهانش، بار ديگر به ما يادآوري ميكند كه انسان كامل وجود ندارد و هر كسي بايد در حالي كه صليبي بر دوش گرفته است، بكوشد تكه پارههاي وجودش را همساز كند و طرحي ماندني از زندگياش پي ريزد.