باران
سروش صحت
بالاخره باران آمد و هوا كمي تميز شد. مردي كه جلو تاكسي نشسته بود، گفت: «خدارو شكر كه اين بارون اومد و همه چيز را شست.» زني كه عقب تاكسي نشسته بود، گفت: «همه چيز را كه نشست، هنوز آلودگي زياده.» چند لحظه سكوت شد. زن گفت: «كاش بيشتر بارون مياومد، كاش ميشد يه باروني بياد كه همه چيز را بشوره و همه جا تميز بشه.» دوباره سكوت شد. تاكسي توي ترافيك گير كرده بود. لحظهاي بعد چند قطره باران روي شيشه چكيد، بعد چند قطره ديگر و بعد باران شديد شد. راننده از توي آينه به زن نگاه كرد.