تلقي عامي در مورد نيما يوشيج وجود دارد مبني بر اينكه اهميت و نوآوري او صرفا در شكستن قوالب عروضي و عبور از ساختارهايي بوده كه شعر فارسي، قرنها خود را در آنها محصور ميديده است. ساختارهايي كه هر گونه طبعآزمايي در شعر لزوما بايد در قالب يكي از آنها صورت ميگرفته؛طوري كه به عنوان فرضي پيشموجود، شاعر كسي بوده كه در آن ساختارها مينوشته است. اين اگرچه بخشي از كار نيما بوده اما اهميت كار او را نميتوان صرفا در اين كاركرد تكنيكال ديد چراكه نيما به عنوان شاعري كه در بزنگاه تجدد در ايران دست به نوآوري زده، متاثر از انديشهاي كه به مرزهاي خود با تفكر سنتي وقوف يافته بود بر آن شد تا زبان و قالبي متناسب با آن انديشه را به دست آورد. كوششهايي كه سرانجام او را به اين دريافت رساند كه چيزي به نام تفكيك فرم و محتوا در شعر وجود ندارد و فرم و شكل بيان، خود تا حد زيادي متضمن محتواي شعر هم هست. در شصتمين سالمرگ نيما يوشيج درباره اهميت كار او و ميراثش در شعر و فرهنگ معاصر با شمس آقاجاني، شاعر و منتقد گفتوگو كردم.
ميدانيم كه مقطع انقلاب مشروطه به لحاظ تحولخواهي و نوع نگاه متفاوت به هستي در ايران بزنگاه مهم و تعيينكنندهاي بوده و فرهنگ و بالطبع شعر فارسي هم از قاعده اين تحولات خارج نبوده است. صداي نيما در آستانه سده 1300 و سالهاي آغازين آن چه نسبتي با صداي انقلاب مشروطه داشت؟
ما اگر دوران مشروطه را به عنوان يكي از مقاطع بسيار مهم تاريخي در ايران در نظر بگيريم، يعني مقطعي كه در حقيقت عبور از سنت به عنوان يك كل و از آنجا عبور به سمت مدرنيته رخ داده. در بعد اجتماعي انقلاب مشروطه را داشتيم كه اتفاقا همزمان بعد فرهنگياش از طريق شاعران و نويسندگان خيلي پررنگ شد. به نوعي آدم احساس ميكند ما يك دوران گذار و نوعي گسست را در شرايط معرفتشناختي اين دوره تجربه كرديم. همان چيزي كه فوكو عنوان اپيستمه را براي آن به كار ميبرد. تقي رفعت به عنوان نماينده راديكال شرايط جديد و مدرنيسم و جناب ملكالشعراي بهار به عنوان نمايندهاي كه از طيف به اصطلاح محافظهكار، جنگ و جدلي را با هم و اتفاقا بيشتر با موضوع ادبيات و شعر پي ميگيرند. تقي رفعت ميگويد ما مريض و مضطربيم. به سنت با همه عظمتش كه يك تكيهگاه بزرگ بود، زخم زديم. البته اگرچه زخم خيلي كاري نبوده و كل سنت را كه نميتوانسته كنار بگذارد ولي به هر حال زخم بوده. رفعت ميگفت ما براي جايگزين سنت هم چيزي نداريم. فضا خالي است. يك برهوت خيلي گسترده. مثل كسي كه خانهاي دارد و به او گفتهاند بايد از خانهاش به جاي ديگري برود. حالا اين آدم، جايي هم براي خودش تهيه نكرده. اين شرايط اضطرابآور است. نتيجهاش هم طبعا در شعر كسي مانند نيما ديده ميشود. آنجا كه در «افسانه» ميگويد: «زاده اضطراب جهانم». يا باز در همان شعر ميگويد: «صورت مردگان جهانم». به نظر من نيما در اينجا به همان تحليل و تعبير معروف تقي رفعت اشاره دارد. نيما در چنين شرايطي ميخواهد اين خلأ يا كمبود را جبران كند و به آن پرسش پرابلماتيكي كه به وجود آمده، پاسخ بدهد و اين پاسخ را از طريق تفكري مدرن و شعري كه برخاسته از آن تفكر مدرن است، آغاز ميكند. به قول شما اگر ما سال 1300شمسي را شروع جدي كار نيما با چاپ «افسانه» بگيريم تا مرگش در سالهاي پاياني دهه، ميبينيم كه او راهي نسبتا طولاني را در شاعري خود آغاز ميكند.
تلقي سادهانديشانه و عامي كه وجود دارد، نيما را صرفا به خاطر عبور از قالبهاي سنتي و عروضي بدعتگذار ميداند و لاغير. در حالي كه مساله فقط شكل شعر نيست و اين تحول در شكل، ضرورت انديشهاي بود كه در شكلهاي پيشموجود شعر فارسي اجرا نميشد. چطور ميشد آن اضطراب ناشي از ناموزوني عصر را در آرامش وزنهاي عروضي تقطيع كرد؟ آيا ميتوان آنچه را كه نيما «به جريان طبيعي برگرداندن زبان شعر» ميخواند، ناشي از همين ناهمخواني صورتهاي قدمايي با محتوا و انديشه جديد دانست؟
ببينيد، تقي رفعت همان موقع ميگويد انقلاب اجتماعي را بايد يك انقلاب ادبي و هنري پشتيباني كند. بحثها خيلي گسترده ميشود و طيف محافظهكار با نمايندگي و يا شايد با رهبري شاعر بزرگ ايران، ملكالشعراي بهار، ميگويد ما بايد انقلاب يا اين تغيير را با متانت انجام دهيم. يعني بايد چارچوب قديم، يعني فرم، شعر و زبان قديم را بايد حفظ كنيم و مفاهيم جديد را در آن بريزيم. طيف راديكالتر بحث ديگري را مطرح ميكند. نيما ميگويد من نديدم اول بنايي را آرايش كنند بعد پي بريزند. انقلاب از اين جنبه با متانت انجام نميشود. چون ما ميخواهيم بهطور كلي بنا را دگرگون كنيم. ساختار و شيوه را ميخواهيم دگرگون كنيم و نميتوانيم آرايشش كنيم. ملكالشعراي بهار ميگويد شما هر موضوع جديدي داريد به من بدهيد تا من آن را در سعدي برايتان پيدا كنم. نيما و طيف راديكال ميگويند وقتي سنت شكسته ميشود، وقتي قطعه قطعه ميشود، ما نميتوانيم با يك بيان سالم آن قطعهقطعهگونگي را توضيح دهيم. زبان بايد تبديل شود به زبان شكستن.
در واقع نيما از اين منظر اولين كسي است كه غيرمستقيم از يكي شدن فرم و محتوا حرف ميزند و اينكه شكل بيان خودش متضمن موضوع مورد بيان هم هست.
بله. فرم و محتوا دو چيز جداگانه از هم نيستند. ما با زبان گذشته نميتوانيم مسائل جديد را مطرح كنيم. بنابراين تغيير بايد رخ دهد. نيما با افسانه اولينگامها را در اين راه برميدارد و بعدها در سالهاي 1316 و 1317 با اولين شعرهاي نوي خود، با ققنوس و بعد هم با غراب اين كار را در سطحي جديتر ادامه داد. در «مرغ آمين» است كه به نظر من به جايي ميرسد كه ميخواهد زبان شكسته شده و زبان قطعه قطعه شده را پيدا كند. اتفاقا مرغ آمين شعري است كه از ابعادي ديگر خيلي قابلبررسي است.
بله؛ و آن اضطراب ناشي از عدم احساس امنيت در «مرغ آمين» و پيوند بيان ناآرام و نامنظم آن با موضوعي كه بر آوارگي مرغ آمين – اين نماد اجابت- كاملا مشهود است: «مرغ آمين
درد آلودي است كاواره بمانده/ رفته تا آن سوي اين بيدادخانه/ بازمانده رغبتش ديگر ز رنجوري نه سوي آب و دانه/ نوبت روز گشايش را/ در پي چاره بمانده...»
بله. كاري كه نيما دارد انجام ميدهد، فقط يك تحول تكنيكي نيست. حركت او خيلي عمقي است و بر اساس يك تفكر و وابسته به آن تفكر است. به نظر من نيما را بايد از يك جنبهاي بنيانگذار تفكر مدرن در شعر ما يا در فرهنگمان لقب دهيم. او وقتي عصباني ميشود ميگويد: «احمقها فكر ميكنند من وزن شعر فارسي را عوض كردهام». به تعبير دكتر براهني، نيما نوعي توازي ادبي با تاريخ ايجاد و تاريخ را به المانهاي ادبي تبديل ميكند. طوري كه بعد ما ديگر با ادبيات سروكار داريم نه تاريخ. اينها بحثهاي زيبايي است كه دكتر براهني روي نيما دارد. ميگويد در كار نيما به جاي اينكه يك المان يا يك شخصيت تاريخي در مقابل يك المان يا شخصيت تاريخي ديگر علم شود، يك شخصيت ادبي در مقابل يك شخصيت ادبي علم ميشود. يك زبان در مقابل يك زبان ديگر علم ميشود. يعني تبديل ميشود به المانها و عناصر ادبي از طريق توازيهايي كه رخ ميدهد. ما تاريخ را كنار ميگذاريم و بعد ادبيات را داريم و مبناي بررسي ما ديگر ادبيت است. دقت كنيد كه نيما در اوايل دهه 30 اين شعر را نوشته و آن موقع هيچ بحثي از انقلاب ايران و انقلاب 57 نبود. در صورتيكه شما تقريبا پيشبيني اين انقلاب را در كار او ميبينيد. اصلا عنوان شعر «مرغ آمين» كه مرغي مذهبي است، خيلي گويا است. زبان جديد، همان زباني كه به خاطر آن به نيما عيب ميگيرند، در مقابل كل زبان گذشته ميايستد. به جاي اينكه يك المان تاريخي در مقابل يك المان تاريخي ديگر بايستد، زبان نيماست كه در مقابل كل تاريخ زبان ميايستد. نيما از طريق ادبيت ادبيات و تاريخيت ادبي شده اثر هنري، خودش را موازي تاريخ قرار ميدهد.
اگر بخواهيم به تاثير نيما بعد از خودش بپردازيم، اين تاثير با يكسري از شاگردان مستقيم او شروع ميشود و با شاگردان باواسطهاش ادامه پيدا ميكند. اين تاثيرات در نسلهاي بعد، در نسل شما و نسل ما و بعد از ما چه مختصاتي دارد؟
چنان كه ميدانيد بعضي از شاگردان نيما و شاگردان معروفش مثل سپهري، اخوان و ديگران؛ اينها شاگردان مستقل نيما بودند. بعضي شاگردان هستند مثل فروغ كه تقريبا ميشود گفت شاگرد غيرمستقيم نيما بوده. منتها ما متاسفانه ميبينيم كاري كه به نظر ميرسد شاعران بلافصل نيما بايد انجام ميدادند يا درك درستي از بحثهاي نيما ميداشتند من معتقدم متاسفانه اتفاق نيفتاده. البته كمي هم تقصير خود نيما و شرايط بوده. چون ميدانيد كه هيچ كار نيما تقريبا در زمان زنده بودنش چاپ و منتشر نشده. خودش هم دنبال اين كار نبوده و خيلي از اين مسائل بعد از مرگ نيما توسط دوستان انجام شد. من فكر ميكنم از ميان شاعران مطرح پس از نيما، اتفاقا كسي مثل فروغ فرخزاد كه شاگرد غيرمستقيم نيما بوده، حرف نيما را خيلي بهتر از ديگران درك كرده و در حقيقت ادامهدهنده راست و درست كار نيما است. كسي مثل اخوان واسطه يا رابطي بين شعر سنتي و مدرن ما بوده ولي درك درست از نيما را بيشتر در فروغ ميبينم. من خيلي برايم سوال بوده كه چطور شاملو و اخوان و ديگران با نيما ارتباط مستقيم داشتند. هميشه سوالم اين بوده كه فروغ چطور به اين مسائل دسترسي پيدا كرده است. چون هم خيلي جوان بوده و وقتي نيما فوت كرد، فروغ تازه داشته شعرهاي مدرنش را مينوشته. حالا شايد تحت تاثير كساني مثل ابراهيم گلستان بوده باشد.
نيما جمله خيلي معروفي دارد كه ميگويد به هرچه دست ميزنيد، بزنيد، الا به وزن. ميگويد حتي قافيه را هم كنار بگذاريد اما به وزن دست نزنيد. تلقي او در اين سخنش طبعا وزن عروضي نيست و اين را ميدانيم. چه دريافتي از وزن دارد در اين سخن؟
بعضيها چون شعر نيما را فقط تغيير وزن عروضي ميدانند و همان شكسته شدن وزن كوتاه و بلند، خيلي برايشان سوال است كه چرا اين را ميگويد. با حركت بعد از نيما، شعر سپيد و بيوزن كه مطرح شده بود و بحث خيلي مفصلي است، نتيجه اين شد كه شعر يك دفعه از قيد و بند خيلي چيزها رها شد و چون چارچوبمند هم نبود، نتيجه اين شد كه ما 40 سال ادبيات و شعر در مطبوعات و همه جاي ايران داريم اما حتي يك سطرش هم باقي نماند. فروغ ميگويد من در وزن راه نيما را ادامه ميدهم. خيلي جمله جالبي است كه فروغ تا آخر عمرش هم وزن شعر را رها نكرد. اينها معني و دليل دارد. اين دليل را بايد الان جامعه ادبي ما دنبالش باشد كه چرا نيما اين اصرار را روي وزن شعر فارسي داشت. ميدانيد كه نيما آخرين شعرش را با دو وزن ميگويد و توضيح ميدهد كه مخصوصا اين شعر را در دو وزن نوشته است. ما الان بايد آن جهانبيني و نگاه را بتوانيم عوض كنيم تا بقيه چيزها از پي آن بيايد. بنابراين مساله فوري ما الان اين نيست كه اين وزن را كنار بگذاريم. اين حرف را الان بهتر ميشود درك كرد. حدود يك قرن از آغاز كار نيما و شصت، هفتاد سال از كارهاي جديدترش ميگذرد و ما درك ميكنيم حرف نيما چه بوده. چرا درك ميكنيم؟ چون هنوز درصد بالايي از شاعران ما هنوز بهطور كامل نيما را نخواندند. در مورد «حرفهاي همسايه» من خيلي وقتها گفتهام كه شايد بتوان آن را انجيل تفكر مدرن دانست. كسي كه حرفهاي همسايه را بخواند ميداند كه نيما دارد چه كار ميكند. در مورد نگاه عيني صحبت ميكند. در مورد طرز كار صحبت ميكند. در مورد ارتباط با جهان صحبت ميكند و ميگويد همه اينها را كه درك كنيد آنوقت بايد زبان متناسب با آنها را پيدا كنيد. وقتي اين ريشهها را درك نميكنيد، تغيير ظاهري هيچچيزي به ما نميدهد. ممكن است يك مقدار هرجومرج رخ دهد و ممكن است ما را به مسير اشتباه بكشاند و متاسفانه ميبينيم هنوز كه هنوز است نه تنها مردم كه اغلب شاعران هم نيما را نخواندهاند. يك بحث تكاندهندهاي را دوست شاعرمان جناب آقاي شاپور جوركش مطرح ميكند. ايشان كتابي دارد درباره نيما. ميگويد وقتي من داشتم اين كتاب را مينوشتم، بايد اعتراف كنم كه فكر ميكردم نيما روستاييزاده سادهاي است كه مقداري ادبيات فرانسه خوانده. ميگفت من تا الان اينطوري فكر ميكردم ولي وقتي كارهايش را دقيقتر خواندم، ديدم نه، قضيه اصلا اين نيست. اين من بودم كه نيما را تا الان نشناخته بودم.
به جز فروغ كه به نظر شما به جهانبيني نيما و طرز كار او نزديكتر است، ديگر شاعران متاخر نيما را در چه نسبتي با او ميبينيد؟
ما گفتيم شاعران بزرگي را بعد فروغ داريم كه بلافصل بودند. سپهري، اخوان، شاملو و ... ولي به دلايلي كه عرض ميكنم، فروغ ريشه تفكر و ضرورتها را بيشتر درك كرده و اگر فرصت بيشتري داشت ميتوانست خيلي تاثيرات بهتري روي شعر ما بگذارد. بسياري از دشواريهايي كه به نيما نسبت داده ميشود، در حقيقت دشواري نيست. بلكه بيشتر تنبليهاي ماست كه حتي شعر را هم سختمان است بخوانيم. فروغ سعي ميكند با آن ناهمواريها و سنگلاخهايي كه در شعر نيما بود، به صورتي نرم برخورد كند. اصلا بنيانگذار زبان گفتار در شعر ما به نظر من فروغ است، نه آنهايي كه بعدها آمدند و مدعي شدند. فروغ آن ناهمواريها را حل ميكند، كمك ميكند و اتفاقا خيلي هم موفق عمل ميكند. همان شعر گفتار. او ميگويد ما بايد راه را به درستي ادامه دهيم. اين ادامه دادن به معناي تقليد نيست. از نظر او آن انحرافاتي كه موجب ضربه زدن و از دست رفتن اصل مسير در آن طي طريق ميشود را بايد كنار بگذاريم. مثلا ما در زندهياد اخوان ميبينيم گرايش سنت در او آنقدر قوي بوده كه حتي آخرهاي عمر پربارش دوباره به شعر قدمايي برميگردد. در زندهياد شاملو كنار گذاشتن وزن بروز پيدا ميكند و وزن را ميشكند. حتي شاملو بعضي وقتها فكر ميكرده نيما مسائل شخصي و مسائل ديگري هست كه اينها را يعني شكستن وزن را نميپذيرد. در صورتيكه نيما هرچقدر اصرار ميكرده، نميتوانسته حرفش را به گوش كسي برساند و متوجه كند كه قضيه اصلا چيز ديگري است و مساله شخصي مطرح نيست. به هر حال معتقدم شعر بعد از نيما عليرغم همه دغدغهها و دلنگرانيهايي كه نيما درباره ادامه راه و طي طريق درست داشت، مسيري كه بايد را طي نميكند. حتي بعد از آن هم براهني كه مثلا ميآيد و نظريه زبانيت را مطرح ميكند، ميگويد چرا من ديگر شاعر نيمايي نيستم؟ چرا اين حرف را ميزند؟ يعني آنقدر نيما مهم است كه من براي اينكه طرح جديدي را پي بريزم، بايد حتما خودم را در رابطه با نيما تعريف كنم. حتي شاملو هم وقتي كه شعر ميگويد باز خودش را در رابطه با نيما دارد تعريف ميكند. يا رويايي و ديگران. بنابراين شما هر راهبردي را بخواهيد طي كنيد مجبوريد در مقابل راهبرد اصلي نيما يا ادامه دهيد يا زاويه انتقادي بگيريد. به هرحال با نيما بايد خودتان را بسنجيد. اگر دقت كنيد، تفكيك سوژه و خيلي چيزها را كه براهني مطرح ميكند باز به آن ريشههاي تفكر ميزند و ميگويد انگار يك شرايط معرفتشناختي كه بعد از نيما به وجود ميآيد و گسستي كه رخ ميدهد، ما را از سنت به مدرنيته ميآورد. اين شرايط هم ديگر در دوران حاضر و زمانهاي فعلي جوابگو نيست. بنابراين يك گسست ديگر لازم است. آقاي براهني هم وقتي دارد بحث ميكند، به همين جهاننگري و زاويه ديد و اينها اشاره دارد. رابطه زبان با جهان در دوران كلاسيك يك جور بوده، در دوره مدرن يك جور و الان هم يك جور. اين رابطههاست كه بايد عوض شود.
فرم و محتوا دو چيز جداگانه از هم نيستند. ما با زبان گذشته نميتوانيم مسائل جديد را مطرح كنيم. بنابراين تغيير بايد رخ دهد. نيما با افسانه اولينگامها را در اين راه برميدارد و بعدها با اولين شعرهاي نوي خود، با ققنوس و بعد هم با غراب اين كار را در سطحي جديتر ادامه داد. در «مرغ آمين» است كه به نظر من به جايي ميرسد كه ميخواهد زبان شكسته شده و زبان قطعه قطعه شده را پيدا كند.