• ۱۴۰۳ دوشنبه ۲۸ آبان
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4583 -
  • ۱۳۹۸ دوشنبه ۲۱ بهمن

در زندان شاهنشاهي به مبارزان انقلاب اسلامي ايران چه ‌گذشت؟!

تطهير بازجوي ساواكي بعد از ساعت‌ها شكنجه

علي شكوهي

ابتداي سال 57 دستگير شدم، در شهر خودمان بهشهر. بازجويم افسر جواني بود كه در شهرباني مسووليت كارهاي امنيتي شهر را هم بر عهده داشت. براي گرفتن اعتراف به روال معمول از شكنجه متعارف يعني زدن كابل و باتوم به كف پا استفاده مي‌شد. بازجوي من ابتكار به خرج داده بود و از «گزنه» هم استفاده مي‌كرد؛ همان گياه گزنده‌اي كه اگر به پوست انسان بخورد، موجب خارش شديد مي‌شود و مي‌سوزاند و بدن را زخم مي‌كند. با دستكش پشته‌پشته گزنه مي‌آوردند و در داخل لباس و وسط پاها و زير بغل و سينه و پشت مي‌گذاشتند و در همان حال با باتوم مي‌زدند و وقتي از درد به خود مي‌پيچيديم، سوختن بدن شروع و تمام بدن زخم مي‌شد. گزنه‌ها كه پژمرده مي‌شدند، آنها را خارج كرده و گزنه تازه مي‌گذاشتند.

شب سوم شكنجه كه بازجويي تمام شد، بازجويم در حين صحبت گفت: «من خيلي از طلبه‌ها و دانشجوها را بازجويي كردم، شماها هيچ حرفي براي گفتن نداريد». من كه فكر مي‌كردم بازجويي تمام شده است و ديگر دليلي ندارد كه سكوت كنم، پرسيدم: ما حرفي براي گفتن نداريم يا شما گوش شنيدن نداريد؟ گفت: «يعني تو حرفي براي گفتن داري؟ اگر تو بتواني ثابت كني كه مسير و راه‌تان درست است من از شغلم استعفا مي‌‌دهم و از اين لباس بيرون مي‌روم».

گفتم حالا كه اين را گفتيد من وظيفه‌ خودم مي‌دانم هر آنچه را كه به نفع شما مي‌دانم و به آگاهي‌‌تان كمك مي‌كند، برادرانه به شما بگويم. او تا اين كلمه را شنيد خودكاري را كه در دستش بود، به ديوار روبه‌رو پرتاب كرد و گفت: «حالا كه گفتي «برادرانه»، نامردم اگر يك كلمه از حرف‌هايت را يادداشت كنم».

آن شب من بعد از ۳ تا 4 ساعت شكنجه شدن، دوساعت با او حرف زدم و از مبارزه، انقلاب، سياست، امپرياليزم، دين، خدا، پيغمبر و هر چيزي كه آن موقع بلد بودم، برايش توضيح دادم. در حين صحبت متوجه اثرات حرف‌‌هايم روي او بودم. مسوول ساواك شهرمان از جايگاه طلبكاري‌اش كم‌كم پايين آمد و شروع كرد به نقادي شاه. من باورم نمي‌شد كه اين‌قدر رويش اثر گذاشته باشم. همان شب به من گفت: «من چه كاري مي‌توانم
برايت بكنم؟»

گفتم: «قرار نبود براي من كاري بكني، قرار بود براي خودت كاري كني. آقاي فلاني! از اين لباس استعفا بده و برو! چون اين انقلاب پيروز مي‌شود و امثال شما را مي‌فرستند بالاي دار!». طبعا او اين قسمت از حرفم را قبول نداشت و بنابراين راضي به قبول استعفا نبود. در جوابم گفت: «از اين وعده‌ها به خودتان ندهيد، امكان ندارد شاه سقوط كند، اما من هر كاري براي خود تو لازم باشد انجام مي‌دهم». بعد پليس را صدا كرد و مرا به سلول منتقل كردند.

صبح دست‌بند دستم بود و با پليس و پرونده‌ زير بغلش داشتيم از پله‌هاي شهرباني مي‌آمديم پايين تا به دادسرا برويم. همان زمان بازجويم وارد شهرباني شد و وقتي دست‌بند را ديد، گفت: «دست شكوهي را باز كنيد». پليس گفت: «جناب سروان سياسي است». بازجو گفت: «مي‌دانم! دستش را باز كنيد». پليس زير بار نرفت و در نهايت بازجويم گفت: «من ضامن شكوهي! دستش را باز كن». دست‌‌بند از دست من باز كردند و به دادسرا بردند.

در آن زمان ما در بابل با چند دانشجو، يك شبه‌‌خانه تيمي درست كرده بوديم تا در صورت نياز مخفي بشويم. در دادسرا قصدم اين بود كه در اولين فرصت فرار كنم و به بابل بروم و پنهان بشوم ولي هرچه فكر مي‌كردم كلمه‌اي كه بازجويم گفته بود «من ضامن شكوهي»، دست مرا بسته بود. هر چه كردم ديدم نمي‌توانم به اعتماد او خيانت كنم. تصميم گرفتم فرار نكنم با اينكه امكان فرار داشتم. با خودم گفتم توكل بر خدا! مي‌روم زندان! هر چه شد، شد. رفتم زندان و هفت ماه بعد در آستانه پيروزي انقلاب آزاد شدم.

وقتي انقلاب پيروز شد بازجويم هم دستگير و زنداني شد. من هم در آن زمان در شهرباني كارهايي انجام مي‌دادم و در واقع جاي زندانبان و زنداني عوض شده بود. البته رابطه من با بازجويم بد نبود. اولين محاكمه‌هاي سياسي در بهشهر محاكمه‌ همين جناب سروان در استاديوم ورزشي شهر بود. من ضمن اينكه در دادگاه عليه بازجويم شهادت دادم و درباره عملكرد رژيم شاه افشاگري كردم اما در نهايت گفتم نسبت به او شخصا شكايت ندارم و به اصطلاح رضايت دادم. در نهايت او در دادگاه به زندان و ۱۰۰ ضربه شلاق محكوم شد كه ۴۰ ضربه شلاق اول را در ملاء عام و در يكي از ميادين شهر
اجرا كردند.

قبل از اجراي شلاق، يكي از دوستان انقلابي براي مردم سخنراني كرد و گفت: «ما قصد انتقام‌گيري نداريم، قصد كينه‌ورزي هم نداريم، هدف اين است كه خود گناهكار تطهير بشود و مجازاتش را در اين دنيا ببيند و كار به آن دنيا نكشد. ما كينه‌‌ورزي نداريم و اگر دست ما بود اصلا حكم شلاق را اجرا نمي‌كرديم».

آن بازجو هم اين صحبت‌ها را گوش مي‌كرد و بعد زدن شلاق‌ها را شروع كردند. ۴۰ ضربه شلاق را كه خورد اصلا گريه نكرد. من چون علاقه‌مند به اين‌گونه ماجراها نبودم، اصلا به محل اجراي حكم نرفتم و در شهرباني ماندم. وقتي او را آوردند، همين كه در ماشين باز شد و چشمش به من افتاد، زد زير گريه و با صداي بلند گفت: «علي جان تطهير شدم!» من هم زير بغلش را گرفتم و به داخل سلول برديم و لباس از تنش درآورديم. آنجا ديدم چه تطهيري شده است، سريع دكتر آورديم و رسيدگي كرديم.

نكته آخر: در بهمن ماه 97 يعني در 40سالگي انقلاب، يك شب فردي ناشناس به من تلفن زد و خودش را از ارادتمنداني معرفي كرد كه 40 سال است مرا نديده است. از صدايش نتوانستم او را به ياد بياورم. خودش را معرفي كرد. همان بازجوي من بود. از حال و روزش پرسيدم. توضيح داد كه بعد از يكي دو سال تحمل حبس، از زندان آزاد شده و اكنون در بخش خصوصي فعال است و به لطف خدا زندگي خوبي دارد. گفت: «از ميان انقلابيون ديروز، شما را فردي صادق مي‌دانم و آرزو مي‌كنم به اهدافي كه بيش از 40سال برايش تلاش كرديد، برسيد». من هم برايش آرزوي خير و سلامتي كردم و گفتم كه از او هيچ كدورتي به دل ندارم. احساس شرمندگي مي‌كرد و تعابير محبت‌آميز به كار مي‌برد.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها