سرنوشت محتوم شاه
مرتضي ميرحسيني
فرح ديبا در خاطراتش مينويسد: «من خودم از بعضي نارضايتيها آگاه بودم. اول فروردين 1355 پنجاهمين سال شاهنشاهي پهلوي را جشن ميگرفتيم. در آن روز بود كه به خصوص احساس كردم رابطه بين شاه و مردم تغيير
كرده است.
من اين تغيير را تا بن استخوانهايم حس كردم، درست مثل يك زمهرير ناگهاني.» اما اين شكاف نه در نيمههاي دهه 1350 كه مدتهاي قبل از آن شكل گرفته بود. مشروعيت محمدرضاشاه، اگر نه در همان بدو سلطنت، حداقل بعد از كودتاي تابستان 1332 و سرنگوني دولت مصدق زير
سوال بود.
شاه ميتوانست به برخي طبقات و گروههاي متنفذ جامعه تكيه كند و معترضان را با زور و ارعاب و سركوب عقب نگه دارد، اما مشروعيت و مقبوليت حكومت او مساله ديگري بود. يك ربع قرن بعد از سقوط مصدق در قدرت باقي ماند و تقريبا هر برنامهاي را كه دلش خواست در كشور اجرا كرد. با بخش بزرگي از نخبگان جامعه سر ستيز داشت و نقشههاي جاهطلبانهاي ميكشيد كه براي اكثريت مردم ايران
جذابيتي نداشت.
حتي جشنهاي او، به ويژه آن مراسم پرهزينهاي كه به مناسبت يا به بهانه دوهزار و پانصدمين سال تاسيس شاهنشاهي در ايران برگزار كرد نيز كم و بيش چنين بود.
خاوير گررو در كتاب دولت كارتر و فروپاشي دودمان پهلوي مينويسد: «ايرانيان سهمي در اين جشنها كه به مناسبت عظمت ملت و فرهنگ ايران برگزار ميشد، نداشتند. شاه تصميم گرفت به جاي اينكه ايرانيها را در اطراف خود گرد آورد، خارجيها را در اطراف خود و در اين جشن پرزرقوبرق جمع كند. در ميان اين جشنهاي پرجاه و جلال، يك چيز مغفول مانده بود. از نظر بسياري از ايرانيان، هويت اسلامي كشورشان به باد فراموشي سپرده شده بود. در هيچ جاي اين جشن نامي از پيامبر اكرم يا امامان شيعي برده نشده بود.
اين جشن، جشن كفار بود و شاه داشت دوران پيشااسلام را جشن ميگرفت درحالي كه كشور را براي دوران پسااسلام آماده ميكرد.» با خودبزرگبيني كه به قول اريك هابسبام «در ميان رهبران خودكامه با پليس مخفي ترسناك و مخوف امري عادي است» نه مخالفان و اعتراضهاي آنان را به رسميت ميشناخت، نه افكار عمومي و خواستههاي مردم را
جدي ميگرفت. در مصاحبه با اوريانا فالاچي گفته بود: «براي انجام امور، قدرت لازم است و براي داشتن قدرت، اجازه و مشورت كسي لازم نيست. لازم نيست درباره تصميمات با كسي
بحث شود.»
ميتوانست ميلياردها دلار براي خريد تسليحات و ادوات جنگي هزينه كند، پنجمين ارتش بزرگ دنيا را در اختيار داشته باشد، بر قيمت جهاني نفت اثر بگذارد و با قدرتهاي جهاني روابط دوستانه برقرار كند، اما نميتوانست ـ و نتوانست ـ در وقت بحران به وفاداري مردم و پشتيباني نخبگان اصيل جامعه خودش تكيه كند.
در همان مصاحبه با فالاچي، در پاسخ به اين پرسش كه چقدر به دموكراسي باور داريد؟ گفته بود: «دموكراسي؟ آزادي؟ اين كلمات چه مفهومي دارند؟»
احسان نراقي دقيق مينويسد كه «شكاف بزرگ بين مردمي كه بهطور كلي و به دلايل تاريخي و جامعهشناختي اعتمادي به شاه و رژيم شاهنشاهي نداشتند و رژيمي كه ميخواست به هر قيمتي به حداكثر پيشرفت فني نايل شود حاصلي جز اين نداشت كه هرچه رژيم راه خود را رفت، مردم كمتر به آن رغبت نشان دادند.» چنين بود كه محمدرضاشاه، با چشماني بسته آنقدر در مسير اشتباه خود پيش رفت كه سقوط، سرنوشت محتوم او شد.