• ۱۴۰۳ دوشنبه ۳ دي
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 4595 -
  • ۱۳۹۸ سه شنبه ۶ اسفند

برق چشمان آذرتاش آذرنوش

ماهرخ ابراهيم‌پور

در را كه باز مي‌كند، فرزي و چابكي‌اش نمايان است، بي‌اختيار لبخند تحسين‌آميزي بر لبم مي‌نشيند، لبم را گاز مي‌گيرم تا مبادا چشمش بزنم كه در 83 سالگي اين‌گونه چالاك است! گلدان را از دستم مي‌گيرد و از چهارچوب در كنار مي‌رود تا نيكنام حسيني‌پور، مديرعامل خانه كتاب و ساير همراهان وارد شوند، به همان چالاكي چند پله ميان مي‌رود و چند جمله‌اي به فرانسه با مادام صحبت مي‌كند، ما محو سقف قشنگ و بلند خانه‌اش شده‌ايم، فكرش را بكنيد خانه‌اي در وسط دود و دم ترافيك تهران، خانه دل ما شده و ما آمده‌ايم كه به آذرتاش آذرنوش بگوييم زادروزت نيوشا استاد! از راهرو رد مي‌شويم، مواظب هستيم كه به گلدان‌هاي سفال نخوريم. قدري بايد با ظرافت حركت كنيم، وارد اتاقي مي‌شويم كه تابلوي قديمي مينياتوري بر ديوارش نصب شده و وقتي خوب در اتاق جاگير شوي، دلت را به تماشاي آن مي‌دهي. هنوز خوب خانه را وارسي نكرديم كه خوش ‌و بش حسيني‌پور و آذرنوش آغاز مي‌شود و من محو اتاق مي‌شوم كه گاهي سقف بلندش را نگاه مي‌كنم و گاه كتاب‌هايي كه با جلد نارنجي گوشه طاقچه خودنمايي مي‌كنند، بيش از هر كتابي شاهنامه دلبري مي‌كند و من دلم غنج مي‌رود براي اين ميراث نياكان كه دايم خودش را در چشمم مي‌كند. وقتي اشياي اتاق را نگاه مي‌كنم، استاد با شنيدن صدايي به چالاكي بيرون مي‌رود و با سيني چاي مي‌آيد، عجيب است با اينكه همسرش فرانسوي است اما تمام دكور و تزيين اتاق شبيه سليقه يك بانوي خوش‌فكر ايراني است. چاي را از استاد مي‌گيريم و منتظر مي‌مانم تا قدري يخ‌مان باز شود و من چند سوالي از گذشته بپرسم، هر چند از درياي دانش و پژوهش استاد چيز زيادي نمي‌دانم و به اين ديدار آمدم تا شايد بيشتر بشناسمش. برخلاف من محسن آزموده او را خوب مي‌شناسد، كنار در روي يك صندلي نشسته و با ذوقي در ظاهر پنهان اما به چشم من نمايان محو تماشاي آذرنوش است و با كلماتي كه با طمأنينه بيان مي‌كند، نشان مي‌دهد كه آذرنوش و آثارش را خوب مي‌شناسد. من زودتر از همه چايم را با يكي از شيريني‌هاي كوچك روي ميز مي‌نوشم و عجولانه منتظرم تا صحبت‌هاي رسمي تمام شود و ما در خاطرات را بگشاييم. هر كسي حرفي زد و من حالا كلاف صحبت را مي‌ربايم و با چند نقل‌قول صحبت را به اين مي‌كشانم كه نظرش درباره آب رفتن نسل طلايي ايران چيست؟ او ابتدا مي‌گويد راستش نمي‌دانم و دستي به سرش مي‌كشد و موهاي سپيدش را مرتب مي‌كند. بعد انگار چيزي به ذهنش رسيده مي‌گويد، ايران هيچ‌وقت از نسل طلايي خالي نمي‌ماند، براي مثال من گاهي آثاري را از دانشجويان جوان مي‌خوانم كه عجيب برخي مطالب‌شان برايم تازگي دارد. از طرفي ثمرا، دخترم چند سالي در سوربن تدريس مي‌كند، اين جمله را كه مي‌گويد در چشمانش برق شادي و غرور نمايان است، به‌طوري كه ويژه‌نامه جايزه كتاب سال را لوله مي‌كند و متفكر مي‌گويد او به چند زبان مسلط است و در حال نوشتن كتابي است كه من يقين دارم كتاب بسيار خوبي خواهد بود و حتي بيشتر از آثار من جلب‌توجه خواهد كرد. با اين سخنان استاد خيالم قدري راحت مي‌شود و با لبخند به او نگاه مي‌كنم و قدري از حالت پرسشگري خارج مي‌شوم تا دوستان ديگر هم از وجودش فيضي ببرند و خاطرات فراموش‌نشدني در ذهن‌شان ثبت شود. حالا يك ساعت گذشته و بايد با استاد خداحافظي كنيم، حسيني‌پور، مديرعامل خانه كتاب در پايان ديدار دو جلد كتاب «فرهنگ‌نامه تصوف و عرفان» اثر محمد استعلامي را به او هديه مي‌دهد، با ديدن كتاب‌ها برقي در چشمانش ظاهر مي‌شود و با ذوق مي‌گويد چه هديه خوبي، خيلي ممنونم.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون