ريان جانسون، كارگردان و فيلمنامهنويس امريكايي است كه از سال 2005 با ساخت نئو نوآر «آجر» وارد عرصه فيلمسازي شد. سه سال بعد درام كمدي «برادران بلوم» را روي پرده برد. تريلر علمي تخيلي «لوپر» را با بازي بروس ويليس در سال 2012 و فيلم «جنگ ستارگان: آخرين جداي» را در سال 2017 روي پرده برد.
امسال او فيلم معمايي «چاقوكشي» را روي پرده برد كه در آن به داستان خانوادهاي عجيب ميپردازد كه پس از قتل پدر خانواده، اعضاي آن در خانه او جمع شدهاند و كارآگاهي كه معلوم نيست چه كسي او را استخدام كرده، ميخواهد معماي قتل پدرشان را حل كند. دنيل كريگ، كريس ايوانز، آنا د آرماس، جيمي لي كرتيس، توني كولت، دان جانسون و... بازيگران اين فيلم هستند. در متن
پيشرو گفتوگوي اسكات مسلو، خبرنگار نشريه «GQ» را با جانسون درباره شخصيتهاي داستان و بازيگران همچنين نوشتن فيلمنامه «آخرين جداي» صحبت كردهاند.
فيلمنامه «چاقوكشي» را درباره كارآگاه خوشتيپي نوشتيد كه لهجه جنوبياش آنقدر غليظ است كه يكي از شخصيتها او را «سي. اس.اي.كي.اف.سي.» (منظور كلنل ساندرز سرمايهگذار رستورانهاي زنجيرهاي است كه لهجه جنوبي غليظي داشت) صدا ميكند. چه چيزي باعث شد فكر كنيد: «واي ميدانم چه كسي خيلي براي اين نقش مناسب است، او دنيل كريگ است؟»
خب، ميدانستم او شوخ است. مشخصا كريگ در نقش باند معركه است اما او را در نقشهاي ديگري هم ديده بودم. روي صحنه تئاتر هم ديدهام. ميدانستم بازيگر بزرگي است كه طيف وسيعي از شخصيتها را ايفا كرده است و مهمترين نكته، اين است كه ميتوانستم احساس كنم چقدر از اينكه نقشآفريني كميكي مثل اين داشته باشد، ميل و رغبت دارد. ميتوانستم بگويم چقدر شوخطبع خواهد بود. شبيه به كودكي بود كه انگار هديه كريسمسش را نگاه ميكرد. فكر ميكنم اين نقشآفريني چنين لذتي را برايش داشت.
بيشتر از اغلب ژانرها، ژانر پليسي مستلزم گروه بازيگران آنسامبلي است كه زيرك باشند چون همه بايد به نوعي حس مظنون احتمالي را منتقل كنند. «چاقوكشي» بازيگراني دارد كه در اين مورد بسيار كارآمد بودهاند. چطور اين گروه بازيگر را گردآوري كرديد؟
بخش عمدهاي از داستان را از فيلمهاي آگاتا كريستي كه در دوران كودكي و نوجواني ميديدم، الهام گرفتم. فيلمهايي مثل «مرگ در نيل»، «شيطان زير آفتاب»، آن فيلمهايي كه پيتر استينوف شخصيت پوآرو را بازي ميكرد. آن فيلمها، فيلمهايي با بازيگران ستاره و بزرگ بودند. در مورد اين فيلم هم عامدانه ميخواستم چنين كاري كنم. به همين دليل به تهيهكنندهام گفتم: «يك گروه بازيگر ستاره ميخواهم. آن حس قديمي و سرگرمكننده را كه انگار نمايش باشكوهي راه انداختهايم، ميخواهم داشته باشد.»
خوشبختانه همه ميخواهند با دنيل كار كنند اما از طرفي پيش از اينكه در فيلم بعدي جيمز باند حضور داشته باشد، فرصت كوتاهي داشت. بنابراين به محض اينكه جواب مثبت داد، 6 هفته وقت داشتيم بازيگرها را انتخاب و گردآوري كنيم. بايد خيلي سريع عمل ميكرديم. اما اين موضوع عملا به ما كمك كرد چون ديگر نميگفتيم: «خب، اين فيلم را يك وقتي، مثلا سال ديگر جلوي دوربين ميبريم. فكر ميكنيد آنوقت برنامهتان خالي باشد؟» ميگفتيم: «ميتواني همين حالا بيايي بوستون و با ما كار كني؟»در نتيجه اين گروه بازيگر معركه را يكي يكي به استخدام درآورديم. چون آنسامبل بزرگي هستند بايد بازيگران بسيار خوبي را پيدا ميكرديم كه حتي اگر نسبتا نقشآفريني كمتري داشتند، بتوانند حضوري تاثيرگذار را از خود به جا بگذارند. همچنين فكر ميكنم بازيگر خوب توانايي نقشآفريني عالي دارد مثل بازيگران اين فيلم. نقشآفرينيها هرگز به كاريكاتور تنزل پيدا نميكنند اما همواره روي مرز باريك بين اصل و كاريكاتور گام برميدارند.
براي صحبتكردن درباره تمام بازيگران فيلم وقت كافي نداريم اما ميخواهم درباره كريس ايوانس بپرسم. ايفاي شخصيت كاپيتان امريكا او را به معادل مدرن قهرمان كلاسيك امريكايي با گونههاي استخواني تبديل كرد. آن شخصيت به شخصيتي كه در «چاقوكشي» ايفا كرد، نزديك نيست. زماني كه بازيگرها را انتخاب ميكرديد، آيا تصوير عمومي بازيگري را وارد محاسباتتان ميكرديد؟
خب، بالاخره يا باري بر دوش هستند يا امكان. ايوانس را در چند نقش مختلف علاوه بر كاپيتان امريكا ديده بودم. ميدانستم از پس اين كار برميآيد. اغلب اوقات به دنبال كسي هستي كه كارش خوب از آب درميآيد اما بايد كمي حساب اين را هم داشته باشي كه مخاطبها در مورد بازيگري كه انتخاب ميكني چه فكري دارند. او به خوبي كاپيتان امريكا است. احمقانه است كه به نوعي اين موضوع را در نظر نگيري. شبيه به اتفاقي است كه در فيلم «لوپر» (2012) براي بروس ويليس افتاد. او بازيگر شگفتانگيزي است كه براي آن نقش مناسب بود اما در مورد آن فيلم بهخصوص، ايده كلي اين بود كه آن شخصيت را به كنش واميدارند كه ديگر بيننده با او همدلي نميكند و وقتي به اينجا ميرسي متوجه ميشوي چقدر انجام اين كار با بروس ويليس سخت است چون مخاطبها عاشقش هستند و در نتيجه بايد حساب و كتابهايي در مورد شخصيتش انجام بدهي. اگر نكني احمقانه است. اما ميتواني به نفع خودت اين حساب و كتابها را انجام دهي.
عنوان فيلم «چاقوكشي» است. در مورد توري دايرهشكل بزرگ و ديوانهكننده چاقوها كه در نهايت هم براي فيلم و هم تبليغات آن عنصري مركزي به شمار ميرود، چه نظري داريد؟
آن را در فيلمنامه به عنوان شيئي مذهبي كه از چاقو ساخته شده، نوشتم. «يك حلقه بزرگ از چاقو.» با اشكال مختلف سعي كرديم آن را بسازيم. خيلي موفق نبود. آنوقت بود كه ديويد كرنك، طراح توليدمان، اين باربكيوي صنعتي دايرهشكل بزرگ را پيدا كرد، درست چند روز پيش از اينكه فيلمبرداري را شروع كنيم. تمام چاقوها را دور آن نصب كردند و من ميگفتم: «واي، خدا. همين را ميخواستم.» بعد صندلي را جلوي آن گذاشتيم و از دوربين نگاه كردم و گفتم: «واي، تاج و تخت آهني در «بازي تاجوتخت» است.» اما جواب داد! ميخواستم بعد از فيلمبرداري به خانه ببرمش و در خانهام نصبش كنم. اما نصف چاقوها كرايهاي بودند و بايد آنها را پس ميداديم.
عمارت ترومبي را چطور پيدا كرديد؟
شبيه به خانههايي بود كه در آن قتلي روي ميدهد. بازي «سرنخ» هم چيزي است كه اغلب افراد به آن اشاره ميكنند.
و در فيلم به فيلم »سرنخ» اشاره ميكنيد. همچنين به سريال «او نوشت، قتل» و چند فيلم كه سنگ محك اين ژانر محسوب ميشوند، اشاره كرديد.
از يك سو جالب است كه چقدر فيلم خود ارجاعانه است. اما اگر با ادبيات پليسي عصر طلايي- كه به دهههاي 1920 و 30 بازميگردد- آشنا باشيد جالب است كه در آن موقع هم اين ژانر چقدر خودارجاعانه ميشود. شخصيتها با همديگر درباره اينكه شرلوك هلمز بودن به چه شكل است، شوخي ميكنند. يا شخصيتي است كه عاشق داستانهاي قتل رازآميز است و دربارهاش صحبت ميكند. اين ژانر هرگز خودآگاه عمل نميكرد.
اما امروزه ارجاعي كه در مورد اين جور داستانها در ذهن داريم، داستان «سرنخ» يا «قتل با مرگ» است كه بيشتر به نقيضه شبيه هستند و «چاقوكشي» گستاخانه و خودآگاهانه عمل ميكند اما نقيضهاي از داستانهاي رازآميز قتل نيست. به بخشي نياز دارم. به آن بخشي كه هيجانزدهام ميكند. اما اين قسمت مهيج تا زماني كه موضوعي شخصي در آن نباشد كه بتوانم با آن پيش بروم، خيلي با بقيه قسمتهاي فيلم جور درنميآيد. انگار دو پدال را با همديگر فشار بدهيم.
خب اينبار چه چيزي داستان را شخصي كرد؟
اين واقعيت كه داستانهاي پليسي بهطور خاص- و به دلايل مختلف- براي صحبت كردن درباره طبقههاي اجتماعي مناسب هستند. چون با نگاه كردن به مظنونان پرونده، ناگزير به نمونهاي از جامعه نگاه ميكنيد و تعامل گروهي با گروه ديگر كه در آن يك طرف ماجرا قدرت بيشتري دارد و اين قدرت ذاتي است؛ در حقيقت تعامل ميان كسي كه كشته شده و تمام افرادي كه انگيزههايي براي كشته شدنشان دارند. در نتيجه اين ايده را روي امريكاي 2019 پياده ميكنم.
تاريخ فيلمهاي ژانر قاچاق بسيار غني است به نوعي كه تفسير اجتماعي تندوتيزي هستند كه مخاطبها به راحتي آنها را درامي سرراست نميدانند. آيا عامدانه چنين هدفي داشتيد؟ يا از نتايج داستانگويي به شيوهاي جالب و جذاب است؟
نميدانم. نميخواستم در اين باره باشد كه ويتامينها را به خاطر طعم بدشان پشت شكلاتها پنهان كرده باشم.
احساس ميكنم چيزي كه واقعا سرگرمكننده است، اين است كه داستان لايههاي متفاوتي دارد و احساس ميكنم كلمه «سرگرمي» را سرگرميهاي بيمغز به سرقت بردهاند. مفهوم اينكه اگر فيبري در غذا باشد، سرگرمكننده نيست... از نظر من، فقط و فقط چيزي سرگرمكننده است كه در آن سطوح عمل كند. با وجود اين بايد شوخطبعانه باشد.
با وجود اين بايد سرگرمكننده باشد. با وجود اين بايد تجربهاي پر فراز و نشيب باشد، اما اگر چيز ديگري نداشته باشد، نميدانم چه بشود. به نظرم سرگرمي واقعي نيست.
دو سال از اكران «جنگ ستارگان: آخرين جداي» ميگذرد. حالا كه به آن فيلم فكر ميكنيد، چه احساسي داريد؟
آن فيلم تجربه زندگيام بود. هر چيزي كه در آن تجربه كردم، روند ساختنش، روند توليدش، اينكه با طرفدارهاي قديمي تعامل ميكردم- احساس خوشبختي ميكنم. هنوز هم برايم رويايي است كه به اين شكل بخشي از «جنگ ستارگان» شدهام. هنوز هم خيلي برايم واقعي نيست. در مجموع يكي از بهترين تجربههاي زندگيام بوده است و احتمالا خواهد بود.
درباره شخصيتها و پيدا كردن بازيگران مناسب براي نقشآفرينيشان صحبت كرديم. آيا اين روند با زماني كه شحصيتها و بازيگرها را مينوشتيد، متفاوت بود؟ شخصيتهايي كه ردپاي فرهنگيشان به بزرگي لوك اسكايواكر با نقشآفريني مارك هميل يا ليا با نقشآفريني كري فيشر بودند.
نه، مشابه بود. چون در نهايت كاري كه روي هر داستاني انجام ميدهم اين است كه قلب معنايي را كه برايم دارد بيابم، اينكه چرا با آن ارتباط برقرار ميكنم و در دل آن چه چيزي هست كه برايم مهم است. بعد آنها را هدف قرار ميدهم و راهم را به سمت آنها پيدا ميكنم.
من از اينكه طرفدار «جنگ ستارگان» بودم استفاده بردم، اينكه از پنج سالگيام لوك اسكايواكر قهرمانم بود و اين مساله در درونش بود كه با چه خصوصيت او همانندسازي ميكنم؟ وقتي دوباره قسمت هفتم و تمام فيلمهاي قبل از آن را تماشا كردم، اين سوال برايم پيش آمد كه مسير او چيست؟ چه معنايي براي من دارد؟ مقصد بعدياش كجاست؟ و اين مسائل همان است. بايد راهت را به يكي شدن با شخصيت پيدا كني و درونيسازياش كني و اين چيزها از دلت برميآيد. فكر ميكنم اين تنها راه براي نوشتن شخصيتهايي است كه روي پرده زنده به نظر بيايند؛ چه شخصيتي جديد در داستاني پليسي باشند چه لوك اسكايواكر.
چيزي كه سعي دارم از آن سر دربياورم وزن شخصيتها است. ميدانيم كه طرفدارهاي «جنگ ستارگان» دههها تصور كردهاند كه بعد از سهگانه اصلي چه اتفاقي براي لوك اسكايواكر ميافتد. و شما هم يكي از آن طرفدارهاي قديمي هستيد. نشستهايد جلوي كامپيوترتان و به صفحهاي سفيد خيره شدهايد.
و «لوك اسكايواكر» را در پيشنويس نهايي تايپ كردم.
ميدانستيد هر چه بعد از آن تايپ كنيد فصل بعدي يكي از مشهورترين و محبوبترين شخصيتهاي يكي از بزرگترين فرانشيزهاي تاريخ هاليوود ميشود. چطور با اين كار شاق روبرو شديد؟
خب، اگر بخواهي فكر كني اين كار خيلي سخت بود، ديوانهام خواهي كرد. حقيقت اين است كه بله، از جهاتي به صفحه سفيد خيره ميشوي. اما از جهتي ديگر، من از روي قسمت هفتم و شش فيلمي كه قبل از آن ساخته شده بودند، مينوشتم و داستان را ميساختم. مسير كاملا مشخصي بود كه معقول به نظر ميرسيد. اساسا بايد از نقطهاي شروع كنيد. يا من بايد شروع ميكردم.
حقيقت اين است كه، اينكه... نميدانم. صفحه سفيد در هر شرايطي ترسناك است. بايد قلبت را دنبال كني و به آن اعتماد داشته باشي. شما و عوامل خلاقهاي كه با آنها براي روايت اين داستان همكاري ميكنيد... فكر ميكنم شما بايد از جهاتي، حبابي را بسازيد. تا حدي شبيه به راه رفتن روي طناب است. اگر پايين را نگاه كنيد و به فاصلهتان تا زمين فكر كنيد، كارتان تمام است. فقط بايد تمركز كنيد و روي آنچه اهميت دارد متمركز باشيد، توجهتان را بايد روي اين بگذاريد كه چرا داريد اين داستان را تعريف ميكند و موضوعش چيست. تا اين ميزان، بايد فضايي امن براي كار خود و عواملتان مهيا كنيد. فكر ميكنم اين موضوع اهميت دارد. به خصوص در مورد فيلمي مثل «جنگ ستارگان».
روند را اينطوري تنظيم كرديد كه «خب، لوك اسكايواكر آخر اين فيلم خواهد مرد»؟ اينطور بود كه بايد ميرفتيد و همه را متقاعد ميكرديد كه از لحاظ خلاقيت و هم از لحاظ چشمانداز تجاري، تصميم درستي گرفتهايد؟
نه. من رابطه خوبي با كتلين كندي، رييس كمپاني لوكاسفيلم و گروه داستاننويسي و با جي.جي. آبرامز، كارگردان قسمت هفتم و تمامي افرادي كه بايد با آنها داستان را در ميان ميگذاشتم، داشتم. اين شكل از كار اصيلتر بود. در جلسه ميگفتيم: «خب، اين شكلي است كه داستان پيش خواهد رفت. با توجه به داستاني كه در «قسمت هفتم» داشتيم و با توجه به اين ارتباطها با سهگانه اصلي، در مورد اينكه لوك چه فكر ميكند اين بهترين نتيجهگيري مناسب است.» بيشتر شبيه به بحثي طبيعي بود. اينطور نبود كه من گوشه خانه بنشينم و برگردم و بگويم: «نظرتان در مورد اينكه لوك اسكايواكر را بكشيم، چيست؟» بحثي طولاني بود.
فكر ميكنم اگر به من ميگفتند: «برو تنهايي بنشين و فيلمنامه را بنويس و برگرد و بقيه را بايد در مورد نوشتههايت متقاعد كني» از ترس مرده بودم. بايد بحث و تبادل نظر باشد.
نميخواستم در اين باره باشد كه ويتامينها را به خاطر طعم بدشان پشت شكلاتها پنهان كرده باشم. احساس ميكنم چيزي كه واقعا سرگرمكننده است، اين است كه داستان لايههاي متفاوتي دارد و احساس ميكنم كلمه «سرگرمي» را سرگرميهاي بيمغز به سرقت بردهاند. مفهوم اينكه اگر فيبري در غذا باشد، سرگرمكننده نيست... از نظر من، فقط و فقط چيزي سرگرمكننده است كه در آن سطوح عمل كند. با وجود اين بايد شوخطبعانه باشد. با وجود اين بايد سرگرمكننده باشد. با وجود اين بايد تجربهاي پر فراز و نشيب باشد، اما اگر چيز ديگري نداشته باشد، نميدانم چه بشود. به نظرم سرگرمي واقعي نيست.