بهسوي موسيقي
روژين مازوجي
فرانتس شوبرت موسيقيدان اتريشي دوره رمانتيك، در قطعهاي به نام «به سوي موسيقي» (An die Musik)، موسيقي را به عنوان هنري والا كه ميتواند فرد را از سيطره ساعات اندوهبار زندگياش برهاند، ستايش ميكند. قسمتي از ترانه اين اثر چنين است: «تو اي هنر باشكوه در بسياري از ساعات غمگنانهام آن هنگام كه چنبره رام نشدني زندگي احاطهام كرده بود، قلبم را براي عشقي پرحرارت شعلهور ساختي و مرا به جهان بهتري آوردي» بيجهت نيست كه آرتور شوپنهاور نيز موسيقي را درماني براي رنج ملال ميدانست. ملالي كه از نظر او ريشه در «خواست خواستن» داشت. از نظر شوپنهاور خواستهاي انسان برطرف ميشوند اما پس از كامياب شدن، انسان دچار ملال و اندوهي فراگير ميشود، اينبار خواستي ديگر سر بر ميآورد و اين خواستهاي مكرر در هيچ نقطهاي متوقف نميشوند. شوپنهاور زندگي انسان و اجزاي اصلي تشكيلدهنده آن را در اين جمله معروفش نمايان ميكند، زندگي انسان چونان «آونگي كه اين سو و آن سو بين درد و ملال تاب ميخورد» به ميانجي تجربه زيباييشناختي اما ميتوان ابژهها را همچون نمونههاي ازلي و كلي (چونان ايدههاي افلاطوني) درك كرد. در تجربه روزمره توجه انسان از نمونههاي كلي و ازلي رويگردان است و بر مبارزه و رنج دايم متمركز است، در حالي كه تجربه زيباييشناختي لحظاتي براي آرامش و سكوت دروني است. براي خلاصي از چنگال خواست (اراده) كه بيوقفه ما را به مبارزه ميطلبد بايد فرديت در انسان كمرنگ شود و انسان تا سطح «سوژه بياراده ناب» ارتقا يابد. در تجربه زيباييشناختي سوژه درگير روابط خود با ديگر سوژهها نيست و تنها معطوف به خود ابژه و تجربه آن است. از نظر شوپنهاور والاترين تجربه زيباييشناختي تجربه موسيقي است. اگر هنرهاي ديگر رونوشتي از ايدهها هستند، اما موسيقي رونوشتي از خواست است. موسيقي تجلي عملكرد اراده در سراسر جهان است. شوپنهاور در فرازي تحليلي نسبت ميان آواهاي موسيقي را همچون سرشت جهان ميداند او معتقد است كه صداهاي زيرِ موسيقي همانند ايدههاي پستتر بنيادي را بر ميافكند كه ديگر آواها به آن وابستهاند. «ملودي» در نظر شوپنهاور همان «تلاش و كوشش فكري و بيوقفه انسان است كه نمايانگر خواست يا اراده است. نيچه نيز در سالهاي بعدي با تاثر از شوپنهاور اذعان كرد كه «بدون موسيقي، زندگي يك اشتباه خواهد بود.»