• ۱۴۰۳ شنبه ۳ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4602 -
  • ۱۳۹۸ چهارشنبه ۱۴ اسفند

روايت چهارم؛ بدهكاري آخيش

نازنين متين‌نيا

تايپ مي‌كنم: «شبيه خانوم هاويشام شدم از توي خونه موندن» و بلافاصله استيكر متحرك گيلاسي كه زبون‌درازي مي‌كند مي‌فرستم تا مشخص شود كمي هم شوخي پشت حرفم هست و قرار نيست غر بزنم. اما راستش را بخواهيد فهميدم غرغرو شده‌ام و آستانه تحملم پايين آمده. اين‌ هم هيچ ربطي به سرطان و جراحي ندارد. خانه‌نشيني كلافه‌ام كرده. مجبورم مراعات اوضاع و احوال كرونايي را بكنم و چون بدني ضعيف‌تر از بقيه دارم، بمانم خانه. در واقع توي آن جدول‌هايي كه دست به دست مي‌شود كه كي بايد بيشتر مراعات كند و در دسته بيشتر مراعات‌كننده‌ها هستم و اين تلخ‌ترين واقعيت اين ‌روزهاي زندگي من است. هميشه فكر مي‌كردم ورزش و آن مكانيسم دفاعي طنزي كه دارم، در روزهاي سخت به دادم مي‌رسد. ورزش تا حدودي كمك كرده تا عوارض جراحي كمتر باشد و به قول جراح، شناگري طول مدت نقاهت جراحي را برايم كم كند. اما مكانيسم دفاعي طنزم كجاست؟! نمي‌دانم. دكمه‌اش را گم كردم و هر چه مي‌گردم پيدايش نمي‌كنم. بيماري را هم مسبب اين ماجرا نمي‌دانم، چون حتي روز جمعه‌اي كه از بيهوشي كامل بيرون آمدم و فهميدم در تمام مدت در ريكاوري داد زدم و دعوا كردم، راه افتادم توي بخش و به هر پرستار و بهياري كه رسيدم گفتم «سلام، من همون مريض گنداخلاق ديشبم كه داروش پريده و خوش‌اخلاق شده» و آن‌قدر سربه‌سر گذاشتم و خنديدم تا باور كنند خودواقعيم آدم ديگري است كه بلد است بخندد و بخنداند. اما از جمعه تا امروز، آن‌قدر خانه‌نشيني رمق گرفته كه ديگر يادم مي‌رود بايد سربه‌سر آدم‌ها بذارم، توييت‌هاي شاد و شنگول بنويسم و حتي توي اين شرايط يادداشت‌ها نبايد خيلي هم نااميدكننده باشد و به قول سردبير كه پيام داده «بايد كمي چاشني اميد هم اضافه شود». آن‌قدر از شوخي و خنده دور شدم كه حتي نمي‌توانم توي همين يادداشت هم كمي طنازي كنم و بگم كه آقاجان و خانم‌جاني كه اينها را مي‌خوانيد، كمي هم لبخند بزنيد و لحظه‌اي به گذشتن و گذر از اين روزها فكر كنيد و حداقل قبل از رسيدنش «آخيش» را زودتر بگوييد. نمي‌دانم چرا ما آدم‌ها اين‌طور هستيم. مثلا ما بلديم كه قبل از هر واقعه‌اي تهديدها و سختي‌ها را سريع ببينيم و توي دل‌مان خالي شود و مضطربش باشيم. خود من، وقتي نتيجه سونوگرافي آمد و قرار به بيوبسي شد، «شر» ماجرا را زودتر از «خيرش» ديدم و كم هم آه و ناله نكردم. اما «خير»ها را ديرتر ديدم و ديرتر به چه خوب شد كه زود فهميدم يا چه خوب شده‌اي ديگر رسيدم و الان مي‌توانم اميدوار باشم اما نمي‌توانم به همان اندازه كه به آينده سخت فكر مي‌كنم، درباره روزهاي خيال آرام و سرخوش بدون سرطان، خيال‌بافي كنم و «آخيش» آن را زودتر بگويم. مي‌دانم غريزه بقا ما را اين‌طور كرده؛ اين‌طور كه مدام عواقب ماجراها را درنظر بگيريم و عاقبت‌انديش باشيم تا از خودمان محافظت كنيم. اما صادقانه بگويم انسان معاصر شور عاقبت‌انديشي و مراقبت از بقاي خود را هم درآورده. ربطي هم ندارد كه سرطان باشد يا كرونا. دعواي سياسي باشد يا يك مقوله فرهنگي. در هر جريان و ماجرايي، وقتي حس كنيم كه بقاي ما مورد تهديد است همين‌قدر بدبين و منفي‌باف و نيمه خالي ليوان‌بين مي‌شويم. اشتباه نكنيد. قصدم اين نيست كه بگويم بايد سرخوش بود و نيمه پرليوان را ديد يا به شكل مبتذل و كليشه‌اي، مثلا شبيه مجري‌هاي رسانه ملي، مدام پروانه‌طور از اميد و خيال گفت، نه. فقط مي‌گويم ما زيادي در ابعاد حادثه‌ها گم مي‌شويم و بيش از اندازه خود را درگير حال ناخوش مي‌كنيم تا حال نسبتا خوشي كه بالاخره هست (چون اگر نبود نه من توان نوشتن اين يادداشت‌ها را داشتم و نه شما توان خواندنش را). براي همين است كه چه بيمار باشيم و چه نه، چه در سختي باشيم و چه در خوشي، چه درگير و چه راحت و... همه ما انگار يك «آخيش» بلند، كشدار و عميق از ته دل به زندگي بدهكاريم. يك خيال‌بافي مبسوط درباره «سر اومدن اين زمستون» و يك وعده ديدار در صبح آفتابي كه بارها به چشم ديده‌ايم كه از راه رسيده و بدون ترس از بقا، فقط لبخند زديم و به ادامه زندگي فكر كرديم و جالب است كه توي زندگي هر كدام از ما تعداد اين لحظه‌هايش بسيار بيشتر از آن لحظه‌هاي زندگي ناخوش بود و فقط ما، حواس‌مان نيست.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون