خاطره بازي با اولين خاطرهها
روزهاي قرنطينه است و خانهنشيني. در همين روزها كاربران توييتر فارسي براي سرگرمي و از دست نرفتن روحيه، بازي جالبي راه انداختهاند. آنها از اولين خاطره خوب و بامزه كودكي خود ميگويند و مجموعهاي كه تا الان جمع شده، جالب و خواندني است. آنچه ميخوانيد منتخبي از اين توييتهاست:
«بهترين خاطره زير ۹ سالگي من اتفاقا به قرنطينه مربوط ميشه. بيمارياي گرفته بودم كه بايد مدت طولاني قرنطينه ميبودم. يادم نيست دو هفته، يك ماه، چقدر. لاغر و زشت و خسته شده بودم. تولد دوستم دعوت شدم مامانم گفت نميتوني بري. داشتم از غصه دق ميكردم. خاله دوستم پرستار بود. اومد با مامانم صحبت كرد، گفت بيماريش از راه هوا منتقل نميشه، من با مسووليت خودم ميبرمش. مراقبم كه مشكلي پيش نياد. رفتم تولد. توان تكون خوردن نداشتم، يه گوشه نشستم روي مبل. برام همه چيز جداگانه تدارك ديده بودن. بشقاب و قاشق و چنگال و همه چيز ديگه. بچههاي ديگه ميرقصيدن. وقتي همه نشستن من هم با اصرار خاله دوستم تنها رقصيدم. شام پيتزا خورديم، بهترين شب زندگيم بود»، «خواهرم وقتي من رو ميبرد حمام، ميگفت صبر كن و حوله دورم ميپيچيد و بغلم ميكرد تا تخت ميآورد. اصلا بچه نبودم و مدرسه ميرفتم. خيلي خوب بلد بود مهربوني كنه. يا وقتهايي كه برامون خاگينه ميپخت»، «تسبيح پدربزرگم را گرفته بودم دستم، دمپايي سه سايز بزرگ پوشيدم و دست پسر همسايه رو گرفتم و از خانه قهر كردم رفتم سمت دريا؛ حدود 7ساله يا كمتر، البته به پسر همسايه نگفتم قهر كردم، گفتم من رو هم ببر، خلاصه با كمك مردم و پليس مادرمو پيدا ميكنه»، «من از دو سالگيم خاطره دارم كه بابام و رفقاش كشتي ميگرفتن. هنوز هم جزو بهترين عموهاي زندگيمن»، «بابا بزرگم بستني فروش دوره گرد بود، زمستونها باقالي ميفروخت هر بار كه از جلوش رد ميشديم بهم باقالي يا بستني ميداد»، « با پدرم رفتم دندون پزشكي، دو تا دندون شيري جلورو كشيديم و تو راه برگشت يه بازي فكر و بكر جايزه گرفتم، شبشم رفتيم شب شعر و به خاطر شعر پدرم يه جايزه ديگه گرفتم، گلدون»، «بابام منو قلمدوش كرد و برد باغوحش بعد از كلي خوشگذروني دو تا خرگوش هم برام گرفت و آوردم خونه»، «مامان و بابام از مكه برام يه عروسك آورده بودن كه يه نوار شبيه سيديهاي امروزي داشت. پستونكش رو درمياوردي گريه ميكرد، نوار رو برميگردوندي ميخنديد. ميبردمش تو كوچه و به بچههاي كوچه فخر ميفروختم» و «برادرم عينكي شد و من از حسودي اصرار كردم منم ببريد دكتر چشمام نميبينه، دكتر ازم پرسيد، مشكلت چيه و اينا گفتم وقتي چراغا رو خاموش ميكنن من هيچي نميبينم».