• ۱۴۰۳ سه شنبه ۲۵ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4603 -
  • ۱۳۹۸ پنج شنبه ۱۵ اسفند

مرتضي مي‌توانست همان جواني باشد كه در ميدان زيباي شهر ...

جاذبه نُه و هشت دهمي

مهين جديد اسلامي

 

 

دير بود، خيلي دير بود وقتي همه‌چيز رها شد، چهارپايه، طناب، مرتضي. دير بود، خيلي دير بود حتي براي من كه صحنه‌هاي درهم تنيده ذهنم را نتوانسته بودم آن‌طوركه بايد روي كاغذ بنويسم. نتوانستم بنويسم در يكي از روزها كه نوجواني زير پوستم موج مي‌زد آمدم مركز شهر چيزي را كه الان نمي‌دانم چه بود بخرم و نمي‌دانستم چرا مردم توي هم مي‌لولند و نمي‌دانستم چرا جرثقيل زرد زير ساختمان زيباي عمارت شهرداري رشت قد علم كرده است؟

خيلي چيزها را بايد مي‌دانستم كه در زمان خودش ندانستم. البته همين خوب بود، چون بعدها دانستم كه كاش خيلي چيزها را نمي‌دانستم. دانستن ذره‌ذره مي‌خوردت، روياهايت را مي‌كوبد بر سرت، از جمع دورت مي‌كند، منزوي و خانه‌نشينت مي‌كند و عاقبت نابودت مي‌كند. از زماني به بعد، سعي كردم بيشتر نفهمم. قاطي روزمرّگي شدم، مهم‌ترين چيزهاي زندگي‌ام شد زندگي شخصي‌ام. گردگيري گوشه‌هاي ديوار اتاق‌ها، اتوكشيدن لباس‌ها، منظم كردن پرده‌ها، ديدن فاميل و چندتا از دوست‌ها، به شب رساندن روزها و چه بخورم چه بپوشم... و همين خيلي خوب بود.

حالا كه بعد از سال‌ها به سرم زده اتفاق افتاده در ميدان شهرداري را روي چند برگ كاغذ سفيد سياه كنم و به كارگاه داستان بياورم و بخوانم، حتما دير است، خيلي دير. مرگ در عراق و سوريه و افغانستان و خيلي جاهاي خاورميانه، داستان مرا به مضحكه مي‌گرفت. اينكه نوشته بودم چيزي شبيه داستان بود شايد اما وقتي خواستم بخوانمش خنده مرگباري توي دلم مي‌چرخيد. بيرون از ذهنم انواع مرگ‌ها داشتند با همديگر دست و پنجه نرم مي‌كردند و صدها تراژدي را رقم مي‌زدند. مرگ آنقدر آسان و ارزان بود كه انقراض نسل حيوانات استراليا در آتش‌سوزي برايم به اندازه افتادن برگي از درخت پاييزي مي‌مانست.

به راحتي مي‌پذيرفتم كه گروهي در فلان‌جا يا بيخ گوش‌مان مرده يا دارند مي‌ميرند. اتفاقي كه هر به چندي، با دكمه delete all از حافظه بلند و كوتاه‌مدت گوشي‌ام محو مي‌كردم و شانه بالا مي‌انداختم و خوشحال بودم كه زنده‌ام.

وقتي چند سطر از داستانم را خواندم خنده‌ام گرفت. مضحكه‌اي به نام مرگ يك آدم معمولي راه انداخته بودم. به خودم و داستانم مي‌خنديدم. به خودم كه چرا به وقت نوجواني كه قرار بود از جرثقيل استفاده‌اي نابهنجار شود، ميدان شهرداري را ترك نكرده و ايستاده بودم تا آخر ماجرا؟ نه اينكه تا آن موقع اين جور صحنه‌ها را نديده باشم، ديده بودم اما توي فيلم و خداخدا مي‌كردم قهرمان داستان سر برسد يك جوري آن فلك‌زده را نجات دهد. سرخپوست، سياه‌پوست، سفيدپوست فرقي نمي‌كرد، همين كه تا آخر فيلم كسي نميرد و همه‌چيز به خوبي و خوشي تمام شود، آرامم مي‌كرد. تيري شليك شود و بند طناب آويزان به درخت را پاره كند. داستان من در كلمات خودش گم شده بود، حتي افعالش زمان را گم كرده بودند، مثل خودم. داستاني كه مرد ريزه ميزه‌اي به نام مرتضي را به نبردي نابرابر مي‌برد. كجاي اين داستان را بايد مهيج مي‌كردم؟ صدها مرتضي هر روز خدا دور و برم همين كارهاي تكراري را مي‌كنند. هر روز چندين بار به اين مرتضي‌ها برمي‌خورم، سر چهارراه‌هاي شهر، مرتضي‌ها مي‌آيند شيشه ماشين را پاك مي‌كنند يا چيزي مثل آدامس و دستمال كاغذي و فال و دعا را مي‌خواهند به زور به خوردت بدهند. بعد يكي از همين مرتضي‌ها بزرگ مي‌شوند و عاشق مي‌شوند به ازدواج فكر مي‌كنند و به شغل. حالا كه مرتضاي داستان من پيك موتوري شده و مشغول deliver فست‌فودهاست، بايد از كوچه‌اي بگذرد كه در آن كارگران ساختماني هر روزشان را با سيب‌زميني پخته سر كرده‌اند و ناگهان به سر كارگري مي‌زند كه باكس غذا را از موتور مرتضي بقاپد و تندي توي ساختمان‌هاي نيمه‌ساز گم و گور شود. مرتضي تا بجنبد و موتور افتاده بر تنه‌اش را از خود جدا كند و به خودش بيايد، هيچ ردي از باكس غذا و مرد تكيده نبيند. بعد بنشيند كنار موتور افتاده بر زمين و هزارجور فكر و هزارجور تصوير و هزارجور تصميم به مخيله گيجش بزند و خوني را كه از دماغش سرازير شده نبيند. تا خواندن همين جاي داستان چند بار خنديده بودم، به مرتضي به خودم. يك‌بار حين خنديدن زيرچشمي نگاهي به اطراف انداختم به خودم گفتم: «اين‌جور كه اينا نگام مي‌كنن معلومه گند زدم به هرچي داستان.»

سعي كردم محكم‌تر بخوانم. مرتضاي واقعي خيابان جثه‌اش واقعا ريزميزه بود. پسرك لالي كه مي‌شنيد. با مشاوره دكتري فهميده بودم لالي‌اش قابل درمان بود اما در كودكي و حالا كه مرتضاي واقعي به نوجواني نزديك شده بود، تلاش براي جراحي حنجره‌اي كه تارهاي صوتي‌اش شكل نگرفته بود بيهوده و به دور از توجيه جراح بود.

مرتضي مي‌توانست آن جواني باشد كه آن روز لعتني در ميدان زيباي شهرم قرار بود طناب آويخته از جرثقيل خرخره‌اش را بچسبد. دلم مي‌خواست دل همه دوستانم را در كارگاه داستان بسوزانم، اشك‌شان را دربياورم و استاد را بكشانم به صحنه‌اي كه مراسمي خاص را رقم مي‌زند اما نشد. نشد چون شخصيتي كه قرار بود معدوم و delete شود، جان نگرفته بود تا جان دهد. از خودم پرسيدم «چرا اون مراسم رو تو روز روشن گرفتن؟ بايد قبل دميدن سپيده اين كار رو مي‌كردن.» مادرم مي‌گفت: «قبل اذان، براي اينكه نبايد طلوع روز بعد رو ببينه.» آن وقت‌ها گوشي موبايل نبود و مردم واضح‌تر صحنه‌ها را مي‌ديدند و به خاطر مي‌سپردند و به هم منتقل مي‌كردند، سينه به سينه. مثل داستان‌هايي كه نانوشته ماندند و در شب‌هايي كه خانواده‌ها گرد چراغ گردسوز مي‌نشستند و براي بچه‌ها نقل مي‌كردند. با نقل‌هاي وحشتناكي مثل آل و جن و ديو، دل بچه‌ها را مي‌ريختند توي دهن‌شان، بعد مي‌فرستادند مستراح پشت خانه‌شان كه شب را در تشك‌‌هاشان ادرار نكرده صبح كنند اما وقتي آفتاب فردا مي‌دميد مي‌ديدي چند تا تشك با لكه‌هاي خيس روي طناب حياط خانه دارد به آفتاب مي‌خندند و آن‌وقت باز مي‌ديدي كه بچه‌هاي پاك به بچه‌هاي شب‌ادراري چطور دهن‌كجي مي‌كردند و نام روي ادراركننده مي‌گذاشتند. حتي شعرهاي كودكانه برا شاشورهاي شبانه مي‌ساختند. آخ كه چقدر دلم مي‌خواست توي همين روز كارگاه داستان، آن شعرها را مي‌خواندم تا پايان ماجراي داستان‌خواني مضحكم با خنده‌هاي همه پايان بگيرد. حالا كه نتوانسته بودم بگريانم‌شان. آخرين باري كه در مدرسه انشايم را خوانده بودم كلاس پنجم ابتدايي بودم. گيس‌هاي بافته‌ام از دوطرف شانه روي سينه‌هايم آويزان بود و دوتا پاپيون روباني سفيد با نقطه‌هاي قرمز انتهاي گيسم حلقه شده بود و تارهاي كلفت موهايم از انتهاي بافت و زير روبان بيرون زده بود. انشايم را كه خواندم خانم معلم كه به تازگي با يكي از پسرهاي خوش‌تيپ و پولدار محله‌مان آشنا شده بود با لحني متنفرانه گفت: «اين مزخرفات چيه كه نوشتي؟»

هرگز فكر نمي‌كردم انشاي ديكته شده مادرم مزخرف باشد. معلم مرا نزديك خودش فراخواند، مثل فرمانده‌اي كه اسيرش را صدا بزند. بايد مي‌رفتم كنار ميزش تا زير انشا نمره را با خودكار قرمز بنويسد. وقتي دفتر انشا را دادم دستش، يك خط مورب قرمز را آنقدر محكم روي كاغذ كشيد كه انشايم دونيم شد. دلم مي‌خواست بچه‌هاي كلاس، خصوصا مرتضي، آب شوند بروند توي زمين، چون مي‌دانستم من و معلم هستيم و آب‌شدني در كار نيست. وقتي بچه‌ها آب نشدند نرفتند توي زمين، مفلوكانه با سري پايين انداخته معلم را نگاه كردم به سرم زد واقعيت را بگويم و سهم سنگين حقارت را از شانه‌هايم خالي كنم، پس با صداي لرزنده‌اي گفتم: «خانوم، مادرم انشامو نوشته...»

هنوز همه كلمات تمام نشده بودند كه دست قوي معلم بر سرم فرود آمد. چنان صداي طبل مانند جمجمه‌ام را شنيدم كه هنوز يادم هست. بعدها فهميدم تلافي عشق شكست خورده را بر فرقم كوفته بود. اگر به مادرم مي‌گفتم بي‌ملاحظه مي‌آمد توي كلاس و مي‌گفت: «دختر من بهترين نويسنده اين مملكته.»

خدا را شكر مادرم اينجا در كارگاه داستان نبود، كه اگر بود حتما مي‌گفت: «چه فرقي مي‌كنه زدن تو سر يه دانش‌آموز يا تودهني زدن به يه زن گنده!» اينجا من هستم و چند داستان‌نويس خوب و استادي كه دلم برايش مي‌سوزد. نگاهش نااميدانه است. لابد دلش مي‌خواهد با حرفش تودهني‌ام بزند: «بعد از اين همه وقت، چه اراجيفي نوشتي.»

براي اينكه وجدانم راحت باشد با خود گفتم: «به درك! اين‌همه آدم مي‌ميرند به دلايل خيلي ساده حالا تو نگران اشتباهاتت در چند برگ داستان هستي؟»

در يكي از كپي‌پيست‌هاي تلگرامي خوانده بودم: «اگر براي اتفاقي ناراحت هستيد، فكر كنيد در هفت سال بعد براي آن ناراحت خواهيد بود؟» اين‌گونه خودم را به آرامش دعوت كردم و باز به فضاي كارگاه داستان برگشتم. همه نظرها عليه داستانم بود، شخصيت داستانم را نتوانسته بودم بشناسانم اما من نمي‌خواستم اين كار را بكنم، مي‌خواستم تمام عواملي كه يك آدم آرام را به پاي ‌دار مي‌كشاند توصيف كنم و اينكه توي صحنه اعدام، همه آدم‌ها مي‌توانند بي‌گناه باشند؛ سرباز را آوردم كه چهارپايه را واژگون كند تا جاذبه نه و هشت دهمي گردن مرتضي را بشكند. بعد به خودم گفتم: «يادت باشه اين جاذبه رو توي يه داستان ديگه هم رو كرده بودي كه اونجا هم موفق نبودي.» يارو منتقد داستان زده بود توي پوزم و گفته بود: «انگار تموم داستان فقط براي به كار بردن جاذبه نه و هشت دهمي نوشته شده!» آنجا هم نتوانسته بودم بگويم: «به خدا اين جاذبه اون جاذبه نيست. جاذبه مواد مخدر از جاذبه كره زمين تو داستان من مهم‌تره. چرا نمي‌فهمين آخه؟!»

اما نگفته بودم و دلم مي‌خواست عين داستان‌نويسان بزرگ، داستان از خودش دفاع كند نه من.

«هزار زوزه مايوس، هزار ناله اميد بر مراسم ميرايي هوار شد و اسمي را صدا زدند: مرتضي.» اينها را خواندم، با صدايي لرزنده‌تر. من نگفته بودم مرتضي مي‌تواند همان دعا يا آدامس يا دستمال كاغذي فروش سر چهارراه باشد. مرتضي سر همين چهارراه قد كشيده، بالغ شده، ريش‌هاي سوزني‌اش در آمده، مرتضي سر همين چهار راه پيك موتوري شده، مرتضي سر همين چهار راه عاشق شده و دختري باريك با حلقه‌اي باريك‌تر در انتظار غروبي بود كه هرگز مرتضي به خانه نيامد. من نمي‌توانستم بيش از اين وارد زندگي خصوصي مرتضي شوم. مرتضي دور خودش حصار كشيده بود، وقتي نتوانست با مدرك دانشگاهي كاري آبرومندانه دست و پا كند. از دوستانش بريد و در اتاق اجاره‌اي روزها و شب‌ها را گذراند. شايد بايد مرتضي را مي‌بردم و مي‌نشاندم جايي تا منفجر شود و قطعه قطعه شود و بيفتد برخاكي كه از آن برخاسته بود مرتضاي داستان من يك شخصيت تكراري با يك داستان تكراري در مكاني تكراري بود كه جان نگرفته مرد. خنده‌هاي مضحكي مي‌كردم و داشتم فكر مي‌كردم خواكين فينيكسم در نقش آرتور. من هم جوكري شده بودم براي خودم در كارگاه داستاني در اتاق تاريك «كافه كتاب سايه» رشت. شخصيت اصلي داستان من بودم كسي كه نمي‌توانست بخش تاريك زندگي‌اش را رو كند. من كه با واقعيت تلخي به نام داستان زندگي مي‌كردم. به اطرافم نگاه كردم. هيچ‌كس در جلسه به اينها توجهي نداشت اما من حضوري را احساس مي‌كردم. ناگاه او را ديدم در تاريكي كافه، با طنابي كلفت كه گرد خرخره‌اش نامهربانانه دور خودش لول لول شده و از سقف كافه آويزانش كرده، مرتضي اينقدر نزديكم بود كه انگار با نوك انگشت‌هاي پاهايش روي ميز باله مي‌رقصد. مايعي از نوك پايش روي ميز، جوي باريك زردرنگي راه انداخته بود كه بخار مي‌كرد.

باز خنده‌ام گرفت.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون