وسط كرونا
سروش صحت
كنار خيابان قدم ميزدم، هميشه چهارشنبهها سوار تاكسي ميشوم تا ستون پنجشنبهام را بنويسم. اما امروز سوار تاكسي نشدم. ژل دستشويي و دستكشهايي كه خريده بودم، نگاه كردم و با خودم فكر كردم «چه عجيب كه اولين يادداشت سال جديدم، حال و هواي سال جديد ندارد، چه عجيب كه به جاي اينكه در تاكسي نشسته باشم، دارم راه ميروم. چه عجيب كه از ديدن آدمهايي كه نزديك هم راه ميروند اينقدر تعجب ميكنم.» همان موقع كبوتري از كنارم رد شد. سرم را بالا بردم كه به كبوتر نگاه كنم، مايعي سبز و قهوهاي روي سر و صورتم ريخت. ديوانه شدم، فرياد زدم «اه... همين يكي كم بود» خانم مسني كه از كنارم رد ميشد لبخند زد و گفت:«اشكالي نداره، به جاش پولدار ميشي» پرسيدم:«واقعا؟» زن گفت: «نه» و باز خنديد. بعد گفت:«حالا وسط اين كرونايي، ناراحت اين چيزها ديگه نباش» ديدم راست ميگويد. با هم خنديديم و به دستهاي كبوتر كه رد ميشد، نگاه كرديم و از هم دور شديم.