كتاب اسلاوي ژيژك درباره كرونا (كه توسط مترجم آماده انتشار است) را شايد بتوان سريعترين نمونه فراهمآوري كتابي در مورد يك مساله روز دانست. كتاب پيش از آنكه بحران امروز ما به نقطه معلومي برسد، منتشر ميشود. البته كه بسياري ميتوانند اين موضوع را به فرصتطلبي ژيژك در سوار شدن بر موج بحران نسبت دهند، اينكه ژيژك قصد دارد تا اولين كسي باشد كه در مورد موضوعي باب روز اظهارنظر ميكند (ادامه همان اتهام هميشگي كه اگر كسي مورد توجه قرار بگيرد تو گويي قاعده پوپوليستي و پستمدرن تقسيم توجه ميان افراد ميانمايه را نقض كرده و ما را به ياد شخصيتهاي خودمحوري مثل استالين، مائو يا فيدلكاسترو مياندازد). فارغ از اين قبيل نالههاي پسامدرن و شبه«دموكراتيك» آيا وظيفه فلسفه اتفاقا آمادگي براي مواجهه اضطراري با اين قسم مسائل نيست؟ مسائلي كه به يكباره انسان را نه در سطوح محدود از نازلترينش كه «فرد» باشد (و بنا بر تقسيم كاري بيمعنا به روانشناسي يا رواكاوي واگذار شده) تا محله، شهر، ايالت يا كشور بلكه در سطح نوع انساني در سطح كره خاكي با چالش مواجه ميكند. آيا وظيفه فلسفه اتفاقا تامل در اين نيست كه در «بحران» دريابيم اساسا «انسان» بودن به چه معناست يا چه معنايي به خود خواهد گرفت؟ در يادداشتي در دفاع از موضع ژيژك («چرا بايد از موضع ژيژك دفاع كرد؟»/ روزنامه شرق) تاكيد داشتم كه تمام فلسفه از جهتي به زبان امروزي چيزي نيست جز «آيندهپژوهي» مبتني بر كليترين دلايل منطقي. فلسفه همان جايي است كه بالقوهگيهاي محض مورد تامل و سنجش قرار ميگيرند ولي نه صرفا براي اقناع و توجيه تعداد معدودي از افراد، بلكه در سطحي كه بتواند هر كس را از هر زبان و فرهنگ و قوم و نژاد مورد خطاب قرار دهد؛ فلسفه جزيي معنا ندارد. بدين ترتيب داستان فلسفه نه از معبد دلفي كه اولين نمونه نهاد تفسير و شناخت آينده و بالقوهگيها موجود بود (امروز رشته علمي «آيندهپژوهي» تبار خود را به معبد دلفي ميرساند) بلكه از سقراط آغاز ميشود، جايي كه «همگان» ميتوانند تفسيرهايي كه در مورد موضوعاتي در آينده طرح شدهاند را به حكم «منطق» دريابند. لازم به تكرار نيست كه خود اين منطق نيز همزمان خصلت پويا و پاياي خود را حفظ ميكند.
در اين معنا مقالات ژيژك (كه بخش عمدهاي از كتاب را شامل ميشود) در مدت تجربه بحران كرونا تلاشي بودهاند براي مواجهه با پديدهاي كه براي درك آينده از آن گريزي نيست. اين ويروس ميرود كه چيزي بيشتر از داستانهاي علمي تخيلي را رقم بزند، ميرود كه جهان ما را دگرگون كند و تنها آن نظرگاه فكري ميتواند به مقتضيات آن پاسخ دهد كه جايي براي اين امكان را در نظر گرفته باشد.
سياست فلسفه
كتاب ماركس در مورد كمون پاريس تنها دو هفته پس از شكست كمون منتشر شد؛ ماركس بهرغم اميد بسياري كه به تحولات پاريس داشت نيازي نميديد كه به يادداشتهايش در مورد وقايع پاريس دست بزند. اين نيز به معناي فرصتطلبي ماركس نبود، بلكه نشان ميداد او «خط» درستي را براي تحليل وقايع در پيش گرفته است. يادداشتهاي اين كتاب به زودي به عنوان بيانيه رسمي شوراي عمومي انجمن بينالمللي كارگران (بينالملل اول) در مورد محتواي كمون پاريس در نظر گرفته شد. بديهي است كه نميتوان اين موضوع را با بحران ناشي از ويروس كرونا (يا ديگر بحرانهايي كه در اين صد و پنجاه سال روي دادهاند) چه از نظر ماهيت بحران و چه از نظر واكنش اجتماعي به آن مقايسه كرد. اما بايد اين موضوع را هم لحاظ كرد كه جنبش كمون پاريس (كه البته فقط محدود به شهر پاريس نبود) با وجود اينكه ايدههايي جهانشمول را با خود حمل ميكرد هيچگاه در عمل و روي زمين به گستردگي پديدههاي امروز از حيث گلوبال و جهانگستري نميرسيد. اما ميتوان و بايد امروز از اين واقعيت نگران باشيم كه در صد و پنجاه سال پيش واكنش به وضعيت بحراني بدون وجود هرگونه تجربه در جنبشهاي رهاييبخش چنين شكل راديكالي به خود گرفته در حالي كه امروز بهرغم درگيري ميلياردها انسان با بحران و با بيش از يك قرن تجربه جنبشهاي رهاييبخش نميتوانيم چشمانداز روشنتري از وضعيت در دست داشته باشيم. اگر آن روز رهايي جلوه بيشتري داشت امروز از انتهاي مسير نشانههاي بربريت غلبه دارند. فلسفه متعهد است تا خود اين موضوع را محل مباحثات و نزاعهاي نظري خويش كند.
البته اشكال فاسدي از اين نوع مواجهه فلسفه با مسائل و موضوعات روز وجود دارد؛ يكي از اين اشكال را شايد بتوان رفتارهاي كارشناسي براي مهندسي مسائل و بحرانها دانست كه تمام هوش و هواس خودش را مصروف سوهانكاري لبههاي تيز و برنده واقعيت ميكند. اين كارشناس/مهندسان كاري با «فهم» موضوعات يا «تغيير» آن ندارند، بلكه تنها در پي «تفسيري» آشتيجويانه و مسكن هستند؛ تكاپو براي از تكاپو انداختن جامعه. قسمي ديگر نيز ايدهآليستها هستند كه موضوعات را به اموري ابدي و ازلي مبدل ميكنند. به عنوان نمونه اگر بحراني اقتصادي در كار دگرگوني شرايط است تلاش ميكنند تا با بافتن مفاهيم و كلمات مطنطن درباره «ماهيت» بحران يا علم اقتصاد تمام تنش اينجا و اكنوني وضعيت را تخليه كنند. امروز راه شناسايي ايدهآليستها دشوار نيست؛ رابطه آنها با دولتها مهمترين معيار است و از اينرو با مهندسان و كارشناسان قابل تفكيكاند (مهندسها روشهاي مديريتي مياني را به دخالتهاي دولت ترجيح ميدهند كه شكل دگرديسه و طبقه متوسطي از رويكردهاي بورژوازي قرن گذشته است) . دولت نهادي است كه بقاي خود را در ابدي و ازلي دانستن ضرورت وجودش ميبيند. كارگزاران توجيه و تشديد اين تداوم زماني در فلسفه ايدهآليستها بودهاند. براي ايدهآليست بحران اجتماعي يك خطر واقعي به شمار نميرود، خطر واقعي همانا بحران «مفاهيم» است. روزي كه كساني در ديرندي و دوام مفاهيم «بنيادي» ترديد كنند، روز بحران است. هر دو رويكرد فلسفه را مبتذل ميكنند ولي به طرق گوناگون. گرچه كارشناس فلسفه را براي خودياري افراد ميخواهد تا به خود درماني بپردازد ولي شكل ابتذال ايدهآليست بسيار فاخر مينمايد. ايدهآليست مداخله در مسائل روز فراتر از ذكر كليات را دون شأن خود ميداند به اين بهانه موجه كه چنين مسائلي مدام در تغييرند و «فيلسوف» وظيفه دارد تنها به آنچه ميآيد! و ميماند! بپردازد. خب بديهي است كه واقعيت چنين چيزي را تاكنون نشناخته است. نتيجه قابل حدس است مادامي كه ايدهآليست مشغول فعاليت است تنها يك وجود «ميماند» و آن همان «منِ» ايدهآليست است. او تنها يك بحران ميشناسد؛ بحران «من». بديهي است كه تمام الفاظ و مفاهيم استعلايي در خدمت آن هستند كه اين وجه مبتذل ايدهآليست پنهان شود.
فلسفه زماني از بند ابتذال رها ميشود كه به وجه سياسي خود اعتراف و اذعان كند كه به سياست آلوده بوده است. از افلاطون تا به امروز تنها وقتي فلسفه به منشا سياسي خودش اعتراف كرده، توانسته از ابتذال و روزمرّگي فاصله بگيرد به اين دليل ساده كه سياست پديدهاي است نادر. جهان طبيعي سياست ندارد. اگر انساني وجود داشته باشد تنها صفت بارزش همانا «سياسي» است و فلسفهاي كه به اين امر واقف است رابطه خود را با آن تنظيم ميكند. فلسفهاي كه خود را غيرسياسي ميشمارد در پي آن است تا چيزي را پنهان كند. فيلسوفاني از اين دست از اينكه به مفاهيم يا نظرياتشان موضعي سياسي نسبت دهيم برآشفته و عصباني ميشوند. كسي كه آشنايي كمي با روانكاوي داشته باشد خيلي زود پي ميبرد كه اين همه «هراس» از سياست تنها ميتواند نشانه حضور عنصري بنيادي باشد. نشانه اينكه به زبان آلتوسر فلسفه خود چيزي جز سياست نيست با اين تفسير كه هضم شده و ظاهري كاملا نظري و انتزاعي به خود گرفته است. آيا ميتوان جمهور را بدون درك موضع سياسي آريستوكرات انديشههاي افلاطون و زمينه اين انديشهها در آتن فهميد؟ آيا همين موضوع در مورد ارسطو، آگوستين، هابز، اسپينوزا تا كانت و حتي ويتگنشتاين صدق نميكند؟ ولي چرا با اين حال فلسفه دانشگاهي علاقهاي به اين وجه سياسي ندارد؟ چرا اين موضوع در محافل دانشگاهي حيثيتي است كه «دامن فلسفه به سياست آلوده نشود؟» حال آنكه اگر بهزعم سقراط فلسفه انسانيترين دانشها باشد چه توجيه براي فاصله آن از نفس تعريف انسان وجود خواهد داشت.
تئولوژي بحران
هگل جوان در صفحات آغازين كتاب «تفاوت سيستم فلسفه فيشته و شلينگ» در بخشي كه با عنوان «لزوم فلسفه» مشهور است به اين مهم اشاره ميكند كه منبع و سرچشمه لزوم فلسفه همانا دوپارگي است. فلسفه شكل انديشه در زمانه آرامش و فراغت نيست، بلكه برعكس وقتي كه تضادها بروز ميكنند، است كه فلسفه معناي خودش را پيدا ميكند؛ در واقع اگر بحران را معادل پروبلماتيك شدن وضعيت بدانيم يعني بدين معنا كه راهحلهاي گذشته صرفا كاذب پنداشته نميشوند، بلكه بيمعنا تلقي ميشوند، ميتوان گفت فلسفه تنها در بيمعنايي راهحلهاي علمي، اجتماعي و در يك كلام راهحلهاي سياسي معناي خودش را پيدا ميكند. بدينسان فلسفه همواره ملازم با بحران است. ميتوان براي اين شكل از بحران تعابير مختلفي را به كار برد، از وضعيت استثنايي (كه در آن قانون به تعليق در ميآيد) تا فتنه در معناي تئولوژيك كلمه (كه در آن به ظاهر حكم باري معلق ميشود؛ به نظر نگارنده بهترين موارد تئولوژيك از بحران را ميتوان در داستان ايوب پيامبر و همچنين سرگرداني چهلساله قوم بنياسراييل در صحراي سينا سراغ گرفت) . اما به نظر ميرسد در شرايط كرونايي امروز يكي از بهترين مثالها نمونه كتاب ادموند هوسرل با عنوان «بحران علوم اروپايي» (Die Krisis der europäischen Wissenschaften) باشد. توجه داريم كه در زبان آلماني براي واژه بحران از Krise استفاده ميشود ولي هوسرل به عمد واژه بعيدتر Krisis را به كار ميبرد كه دلالت پزشكي دارد. اگر كاربرد عمومي بحران مبتني بر تعليق وضعيت است استفاده هوسرل از Krisis به اين معناست كه مشكل فقط عدم كفايت امكانات موجود براي حل مسائل علمي و فني نيست، بلكه خود عارضه نيز قابل ديدن نيست. در واقع Krisis دلالت دارد بر زماني كه پزشك نه تنها از علاج و درمان بلكه از «تشخيص» و صدور حكم هم عاجز است. با اين توضيح هوسرل بحران علوم را هم در ناتواني علوم معاصر در پاسخ به مسائلش و هم در از دست رفتن معناي اين مسائل ميبيند. در بحران كرونا نيز به واقع با تقاطع هر دو مساله مواجهيم: مساله علمي و مساله ايدئولوژيك.
آلتوسر در تفسير از لنين در كتاب ماترياليسم و آمپريوكريتيسيم فرمول مهمي در نسبت بين علم و ايدئولوژي با فلسفه ماترياليسم مطرح ميكند. ماترياليسم از آن جهت كه قائل به حركت درونماندگار خود ماده است، بنابراين همواره در موضع شكل تاريخي شناخت ماده از علم تنجيم تا مكانيك كوانتومي قرار دارد. بدين ترتيب فلسفه ماترياليسم همواره در جناح علم است. اما از طرف ديگر فلسفه (از هر شكلي) حتي در حداقليترين صورتبندي آن (كه «منطق» نام دارد) با ايدهها و انگارهها سروكار دارد و همواره بنا بر بصيرتهاي ماركسيستي همچون علم متعلق به روبناست. ولي برخلاف علوم فلسفه محصول پيشرفت ابزار توليد نيست (به زبان فلسفي اين نكته اغلب به شكل اين اعتراض بيان ميشود كه چرا در مسائل فلسفه از دو هزار سال پيش تاكنون پيشرفتي مشاهده نميشود، همانطور كه مثلا در شيمي يا فيزيك ميتوان اين پيشرفت را به روشني تشريح كرد) و در نتيجه ميتوان يك نظام توليدي را تصور كرد كه از فلسفه بينياز باشد؛ در حالي كه هر جا سخن از توليد باشد پاي علم هميشه در ميان بوده و هست.
در اين ويژگيها حوزه ديگري بسيار به فلسفه شبيه است: سياست. در واقع سياست نيز نه به پنجرههاي شفاف مفاهيم علمي تعلق دارد و نه به زمين پر گرد و خاك ايدئولوژي. با ادبيات آلتوسر ميتوان گفت سياست نه همچون علم واجد يك ابژه معين است (كه ايدههايش بر اساس آن ابژه مقيد شود) و نه همچون ايدئولوژي داراي سوژه اعظمي است كه قدرت تصميم درباره محتواي ايدهها را در اختيار داشته باشد. سياست همان جايي است كه سيطره دانش/قدرت خدشهدار ميشود، عرصه آزادي از دانش علم و قدرت ايدئولوژي. بدين ترتيب سياست و فلسفه (كه دو تجلي از يك پديدهاند) چيزي نيستند مگر تنش موجود در «مرز» ميان علم و ايدئولوژي. اين تنش از آنجا ناشي ميشود كه سياست و فلسفه نقطه اتكايي ندارند: نه بر زمين سخت ابژه قرار گرفتهاند و نه به طناب مطمئن سوژه ايدئولوژي آويختهاند.
در زمانه بحران آشفتگي مرز ميان علم و ايدئولوژي بارز ميشود. معلوم ميشود كه اين مرز آنچنانكه از منظر مكاتب مختلف تصور ميشد، روشن نبوده است. نتيجه ميتواند صورتبندي ما را از اين پرسش كه علم چيست؟ يا ايدئولوژي چيست؟ دگرگون كند. اما همين آشفتگي اختلافات جريانها و نظرگاهها را به ميان ميكشد. تضادها و دوگانگيهاي سياسي و فلسفي بر سر مواضع كه براي هگل همان «لزوم فلسفه» (Bedürfnis der Philosophie) است. واژه گِنِتيو Bedürfnis كه هگل استفاده كرده همزمان ميتواند هم به معناي نياز براي فلسفه باشد و هم آنچه فلسفه نياز دارد. بدين معنا بحران كنوني همزمان هم آن چيزي بود كه فلسفه انتظارش را ميكشيد و هم چيزي كه ميتواند به دگرگوني خود فلسفه منجر شود. در مورد سياست مساله روشنتر از آن است كه توضيحي لازم باشد. ميتوان زمانه بحران را دوراني شمرد كه فلسفه سياسي (كه اغلب خاصيتي جز مرور نظريات سياسي از زبان فيلسوفان ندارد) به سياست فلسفه مبدل ميشود. وضعيتي كه فلسفه ميتواند در مسائل سياسي قد علم كند و تحت استبداد كارشناسان رنگارنگ سركوب نشود.
فلسفه ماترياليسم نيز موضع خود را با آن گرايش سياسي تنظيم ميكند كه جانب نيروهاي توليد را گرفته باشد. نيروهاي توليد در هر بحراني اولين نقطهاي هستند كه در پروسه توليد آسيب ميبيند و در بازگشت به وضعيت عادي نيز آخرين است. به همين ترتيب نيز ماترياليسم بحران را زودتر تشخيص ميدهد و بيش از ديگر مواضع آن را تجربه ميكند. همانطور كه در نمونه مواجهه هوسرل با بحران اشاره شد، بحران بزرگتر براي هوسرل «فقدان معناي خود مساله» بود، جايي كه پزشك حتي از تشخيص مرض نيز عاجز است. اما ماترياليسم (برخلاف هوسرل) از آنجا كه پيشتر معنايي خارج از خود موضوع براي موضوع در نظر نميداشت در نتيجه اين بصيرت را دارد كه ناتواني از تشخيص مساله همان صورت مساله كنوني است. در واقع در بحران كرونا موضوع اين نيست كه چرا نميتوانيم به ماهيت ويروس (و در مراحل بعدي درمان يا واكسن آن) پي ببريم؛ حتي مساله اين نيست كه چرا اين موقعيت بحراني معناي زندگي را از ما دريغ داشته، بلكه موضوع از اين قرار است كه چرا پيش از اين آن «معناي» كاذب و ايدئولوژيك را به زندگي نسبت ميداديم يا چرا پيش از اين تصور ميكرديم كه دانشمندان از روي ساعت به كار خود مشغولند و نيازي به نگراني نيست. اكنون به مدد بحران و ظهور مجدد سياسي است كه فلسفه ميتواند نشان دهد اين «معنا» هرگز چيزي نبوده مگر اينكه همواره فرصتطلبي اقتصادي از نيروهاي توليدي انتظار توليد را داشته بدون اينكه توجه كند تا چه اندازه اين امكان از آنها سلب شده است. امروز به لطف بحران فلسفه ميتواند به روشني نشان دهد كه تمام آنچه به بحران (مثلا بحران كرونا) نسبت داده ميشود در حقيقت بخشي از بحران ساختاري بوده كه امروز از پوشاندن و پنهان ساختنش ناتوان است. در واقع در Krisis پزشك هوسرلي پي ميبرد كه اثر مسكني كه پيشتر تزريق كرده بود از دست رفته است!
مترجم و پژوهشگر فلسفه
از افلاطون تا به امروز تنها وقتي فلسفه به منشا سياسي خودش اعتراف كرده، توانسته از ابتذال و روزمرّگي فاصله بگيرد به اين دليل ساده كه سياست پديدهاي است نادر. جهان طبيعي سياست ندارد. اگر انساني وجود داشته باشد تنها صفت بارزش همانا «سياسي» است و فلسفهاي كه به اين امر واقف است رابطه خود را با آن تنظيم ميكند.
استفاده هوسرل از Krisis به اين معناست كه مشكل فقط عدم كفايت امكانات موجود براي حل مسائل علمي و فني نيست، بلكه خود عارضه نيز قابل ديدن نيست. در واقع Krisis دلالت دارد بر زماني كه پزشك نه تنها از علاج و درمان بلكه از «تشخيص» و صدور حكم هم عاجز است.